الان یک ساله که کارت راهنمای تورم راگرفته ام ولی از کار خبری نیست. من و کارشده ایم جن و بسم الله. همه حوادثی که منجربه این حادثه میمون گشت را ظرف تنها چند ثانیه در ذهنم مرور میکنم. به قولی اسم رمز پروژه ؛سونامی توریست ها برای سال 2016 تعیین و تصور بر این بود که در پسابرجام همه ازچین و ماچین و فرنگ و ینگه دنیا تا سرزمین آفتاب و جزایر سلیمان و فیجی و تاسمانی و قبایل مائوری سرازیر شوند به ایران عزیز و یا به قول خودشون پرشیای باستان. نون تور گاید ها تو روغن کرمونشاهی چرب و فرصت سر خاراندن نداشته باشند و حتی وقت نکنند چهار شنبه آخر سال با اهل و عیال سوار ماشین دودی بشوندو بروند شاه عبدالعظیم. نون و کباب داغ بخورند و کاهو برسکنجبین بزنند و دمی دور از حسودان بیاسایند و استخوانی سبک نمایند.
یادم هست که دنبال موسسه ای می گشتم تا در آنجا تلمذ کرده و ازکارشناسان و اساتید؛ فنون تورگایدی فرا بگیرم. از معمم و مکلا همه بر صحت کار موسسه آوای زاغ بور صحه گذاشتند. برخی گفتند که قدمتش به حضور مارکو پولو در ایران برمیگردد و برخی اظهار میداشتند که آغا محمد خان قاجار بلافاصله بعد از فتح تهران و اعلام پایتختی آن از نصیر الملک شیرازی خواسته بود که چنین دارالفنونی تاسیس و صغیر و کبیر را با رویه های راهنمائی اجنبیانی که بر ممالک محروسه وارد می شدند آشنا سازند.
الغرض اوایل صیف سنه 1394 شمسی که الحق آفتاب تموز و عمر بر باد رفته را به خاطر خطیر می آورد وارد موسسه جلیله آوای زاغ بور شدیم. تعدد نسوان بر رجال شرکت کننده بر تعجبم افزود. کاشف به عمل آمد که از دولتی سر صدر اعظم حاج میرزا آغاسی است که مقرر فرموده اند مطابق با کشورهای راقیه ؛ علیا مخدرات همان فنون بیاموزند. میرزا علی قلی صحرائی نامی که مسئولیت انطباعات موسسه را بر عهده داشت درگوش راستم زمزمه کرد که خواتین بهتر از شیوخ و رجال مراتب علم جهانگردی را آموخته و درجات بالاتری را اختیار کرده اند. خیلی تعجب کردم. فرمودند : در تهران همه چیز امکان دارد. لال شدم و سکوت اختیار کرده و دم نزدم.صحرائی گفت :چایی دیشلمه دوست داری. گفتم : آری.
همه جلسات درس درست مثل پرده سینما میهن حسن آباد ؛ از جلوی چشمم می گذرند. چقدر سر اینکه اولین گنبد در ایران اشکانی و یا ساسانی بود با عبد السعید میرزا بحث میکردیم. بر سر سئوالات چهار گزینه ای که اخیرا در فرنگ باب شده بود مته گذاشته و زلفان خود را برهم گره میزدیم.
الغرض درست یک سال بعد از آنکه کارت تورلیدری گرفتم دوستی زنگ زد و گفت فرد خیری حاضرشده بودجه ای در اختیار آموزش و پرورش قرار دهد تا آموزگاران بازنشسته به سفرهای یک روزه بروند. مشکل این است که آنها پولی در بساط ندارند تا دستمزدی به تور گاید بدهند. باید مثل بانیان تور آنها هم در راه خدا کار کنند. ازبیکاری دیگر ذله شده و آنقدر روی تخت درازکشیده و بر سقف خیره می ماندم که شده بودم عین دکارت فرانسوی . کم مونده بود که هندسه تحلیلی را دوباره اختراع کنم. راستش ازنظر مالی در مضیقه بودم. نیاز فوری به پول داشتم. از طرفی گروه آموزگاران باز نشسته آهی در بساط نداشت. فکر کردم برای مرور 17 درسی که در موسسه آوای زاغ بور خونده بودم ؛ این تور را رایگان برم و دستمزدی نگیرم ؛ نهایتا برنده ام.
مقصد کاشان بود. حرکت 8 صبح . انتظار داشتند تا ساعت 10 شب همه برگردند خونه. خیلی هاشون قرص ها و شربت های رنگ و وارنگ آورده بودند. به هر زحمتی بود همه سوارشدند. یاد دروسی که خوانده بودم افتام . خواستم خوش آمد گفته و براشون سفر خوبی آرزو کنم. هیچکدام به حرفهایم توجه نکردند. دست آخر خانمی که ردیف دوم نشسته بودو کلیپی از نوه تازه دنیا آمده اش را به مسافرکنار دستی نشان میداد , بدون اینکه سرش را به سمت من برگرداند , سرفه کوتاهی کرد و گفت : خودتو هلاک نکن. آروم بشین. نشستم و به خط سفید وسط جاده چشم دوختم.
نهار جزو برنامه نبود. یعنی قراربود هر کسی از خونه نهار بیاره. خیلی ها کوکوی سیب زمنی و سبزی و کتلت آورده بودند. موقع نهار در باغی برای تماشای گلاب گیری توقف کردیم. خانم های مسافرطبق معمول به توضیحات صاحب کارگاه که خودشو می کشت اصلا توجهی نکرده و بیشتر مایل بودند قیمت یک شیشه گلاب را بدانند و آن را با قیمت سوپر دریانی مقایسه کنند. خیلی زود فهمدیم که اومدن من به خاطر حل مشکل آئین نامه ای این گونه مسافرت هاست.
یعنی آموزش و پرورش مقرر کرده بود که حتما باید یک تور گاید مجوز دار( مثلا من) همراهشون باشم. سرتان را درد نیاورم فکر کردم برای مرور دروس دوره تورگردانی توضیحاتی در باره باغ فین و امیرکبیر و ناصرالدین شاه و مهد علیا و اصلاحات اجتماعی بدهم. خانم های محترم با نگاه های محبت آمیزشان به من حالی کردند : خودت را اذیت نکن. راحت باش. یکیشان خیلی آرام گفت : هر دامادی با مادر زن در بیفتد عاقبتش همینه . لال شدم.
سرانجام دم غروب در حالی که برنامه سفر اجرا شده و خوشبختانه همه صحیح و سالم بودند قصد بازگشت به تهران کردیم. از اینکه تور گاید شده بودم به خود می بالیدم که نقشی در اعتلای فرهنگ عامه دارم!!
راه بازگشت به تهران را طی میکردیم. به اول اتوبان قم تهران رسیدیم. . اغلب مسافران داشتند گزارش های بلند بالائی به منسوبین خود از سفر هیجان انگیز امروز میداند. گلاب و امیر کبیر و مهد علیا و خانه گلپایگانی ؛ عامری ها و مدرسه آقا بزرگ با هم قاطی شده بود. موتور اتوبوس که تا آن ساعت مثل ساعت سوئیسی کار کرده بود از حرکت ایستاد. یعنی اگر دقیق تر بگویم اولش چند تا ریپ زد. به سرفه افتاد . تلوتلو خورد و کنار اتوبان چسبید به گارد ریل ها و و با صدائی شبیه شیهه اسب گشن خواه توقف کرد.
راننده و شاگردش جلسه مشاوره فنی تشکیل دادند. خیلی زود معلوم شد که یکی از لاستیک های عقب به دلیل سائیدگی ترکیده. یاد درس آقای دانشور افتادم که میگفت که لاستیک های اتوبوس باید به اندازه ضخامت سکه یک یوروئی عاج داشته باشد. عذرم موجه بود. من اصلا سکه مورد نظر استاد را نداشتم.
نکته عجیب ؛ خونسردی همه خانم های مسافر بود. آنها با متانت یک ملکه از اتوبوس پیاده و ابتداء در کنار جاده تجمع کرده و بعد یک دفعه چند متری عقب رفته و در تاریکی گم شدند. حدود یک ساعت بعد همه چیز حل شده بود. تازه به عنوان تور گاید دنبال مسافرانم گشتم. خبری نبود. ناگهان همان گونه که یک دفعه غیبشان زده بود پیدایشان شد.
چند گونی بزرگ را با کمک هم روی زمین می کشیدند و جلو می آوردند.از تعجب چشمانم تا پیشانیم بالا رفته بود.وقتی در نور چراغ های اتوبوس محتویات گونی ها را بررسی کردم تازه متوجه شدم که آنها کلی بادمجون خریده اند. خانم ها همگی از محبت پیرمرد مزرعه دار تعریف میکردند که بادمجون های به اون طراوات را به نصف قیمت تهران ازش خریده بودند. بادمجون ها زیر نور پروژکتور اتوبوس چنان برق میزدند که انگار واکس خورده اند.
به عنوان تور گاید به رگ غیرتم برخورد و کنترل خود را از دست دادم. داد زدم : ما چطوری این ها را تا تهران حمل کنیم. هدف ما فرهنگی بود نه تجاری. خیلی عجیب بود. هیچکس صدایش را بالا نبرد. رهبران فکری آنها خیلی آرام با راننده مشغول مذاکره شدند. محل ام نگذاشتند. راننده و شاگردش اصلا عصبانی نبودند. آنها خیلی راحت گونی های بادمجون ها را بالای اتوبوس برده و در باربند محکم کردند. از اینکه مسافران اصلا به جیغ و دادهای من توجهی نکرده بودند خیلی خجالت کشیدم.
وقتی در اتوبوس جا به جا شدیم. چند نفر از خانم ها خیلی با مهربانی و ادب با من شروع به صحبت کرده و درباره غذاهائی که با بادمجون میشه درست کرد توضیحاتی دادند. عرض کردم : طبق آموزه های ما شما باید فقط کنجکاو دیدن مراکز فرهنگی و طبیعی و تاریخی باشید نه اینکه همش به خرید گلاب و بادمجون فکر کنید. چند نفرشان زل زدند به صورتم. فکر کردند خیالاتی شده و دارم با خودم حرف میزنم. یکیش که خانم معلم مهربانی بود انگار دارد با شاگرد خنگی صحبت می کند از فواید خورشت بادمجون و کشک بادمجون و میرزا قاسمی......... حتی ترشی و مربای بادمجون برام صحبت کرد. خانمی از ردیف دوم زیر لب از علاقه شوهر مرحومش به میرزا قاسمی تعریف و گوشه چشمانش را خیس کرد.
اصلا متوجه نشدند منظورم چیه. تو اتوبوس داشتیم به تهران نزدیک میشدیم. نزدیکی بهشت زهرا یکی از خانم ها که صدای رسائی داشت از حضار خواست صلوات بلندی برای همه اسیران خاک بفرستند. خواب شاگرد راننده به هم خورد. داشتم با میکروفنی که قرار بود کلی مطلب برای مسافران توضیح دهم بازی میکردم. یکی متوجه حالم شد و استکان چائی تعارفم کرد. وقتی جرعه ای خوردم نگاه مهربانی به صورتم کرد و گفت : همکاری در مدرسه داشتیم که از بادمجون بیزار بود. اوایل بادمجون می شنید دادو بیداد میکرد آن قدر غذاهای بادمجونی به خوردش دادیم که عاشق بادمجون شد. با پسر سبزی فروش ازدواج کرد و از مدرسه ما رفت.
داشت حالم از هر چی تورلیدر به هم میخورد. به سئوالات چهار گزینه ای امتحان جامع فکر میکردم. دست کردم تو کیفم ؛ کارت تورلیدریم هنوز اونجا بود. به سال 2016 و بعدش فکر میکردم که قرار است با سونامی گردشگری روبرو شویم. راننده از بهشت زهرا که دور شدیم آهنگ گل اومد بهار اومد را پخش کرد. خیلی بی مورد بود. خانم معلم ها دم گرفتند. یکی از اونها با دیدن قیافه متعجب من گفت : ما بازنشسته ایم. امور تربیتی با ما کاری ندارد. راحت باش. من هم همراهشان خوندم :
گر بیام از این سفر ای گلعزارم .......... از سفر طوق طلا برات میارم.............. دلبر مه پیکر گردن بلورم ............. عید اومد بهار اومد من از تو دورم.
یک از خانم ها که هنوز تصور میکرد مدیر دبیرستان است و بقیه ازش حساب میبردند زیرگوشم گفت : دفعه قبل که کاشان اومدیم راهنمای تور چه صدای خوبی داشت. از داریوش رفیعی و داود مقامی برامون خوند. یک جوری سکوت کرد که یعنی تو هم بلدی ؟ به خودم خیلی فشار آوردم دست آخر با همه توانم داد زدم :
آخ خدا گوش اینک سخنی ؛گر چه ما گوش به فرمان باشیم آی خدا نزد تو مهمان باشیم در جهان تو اگر باده نبود جای ما مردم آزاده نبود گر نه می بود فراهم ما را خفه میکرد یقین غم ما را آخ خدا گوش اینک سخنی ...قیافه ها طوری شد انگار مجلس ختمه. همه چیز ساکت و آرام گردید.
مسافران را همون جا که سوار شده بودند پیاده کردیم. خانم ها خیلی با احترام ازم خداحافظی کردند.یکیشون معجون گل گاو زبان و لیمو ترش تجویز کرد. فکر میکرد من از دستشون عصبانی ام. راننده سیگاری تعارف کرد. انگار ازصدام خوشش آمده بود. موقع خداحافظی شماره موبایلشو داد و گفت : هر امری باشه در خدمتیم. تا فردا داشتم " هری" را که گفته بود معنی میکردم.