لالا لند در سن پطرزبورگ

4.2
از 20 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
لالا لند در سن پطرزبورگ
آموزش سفرنامه‌ نویسی
20 اسفند 1402 12:00
20
11.3K

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟ شعر مسافر(هشت کتاب- سهراب سپهری)

از نظر من هر سفر یک لحظه‌ی کلیدی دارد. لحظه‌ای که پیش خودت می‌گویی بودن در این مکان و زمان و این لحظه ارزش تمام بی‌پولی‌ها و مشکلات را داشت. لحظه‌ای که به قول خارجی‌ها می‌گویی وَووو یا به قول خودمان می‌گویی ای ولا یا با کلاس‌ترش خدای من. لحظه‌ای که احتمالاً برای ما کارمندها که برای هر ریال در آوردن پول سفر یک لحظه بیشتر پشت میزهای غیر استاندارد پر از کاغذمان نشسته‌ایم و برای هر ثانیه بودن در آنجا یک ثانیه کمتر مرخصی گرفته‌ایم و با مریضی و دل درد و سردرد و هزار مشکل دیگر باز هم سر کار رفته‌ایم بیشتر توی چشم می‌زند. 

برای من این لحظه‌ی کلیدی در سفر به هند وقتی اتفاق افتاد که بعد از گذشتن از انبوه جمعیت و حراستِ جلوی ورودی تاج محل و رد شدن از آن دالان تاریک چشمم به جمال آن مقبره‌ی سفید مرمری افتاد. در انتهای آن باغ آراسته ایستاده بود، خیلی باشکوه‌تر از هر چیزی بود که تا آن زمان دیده بودم. هیچ صفت مناسبی نیست که احساس من را در آن لحظه بیان کند. احساس می‌کردم از تمام دنیا فاصله گرفته‌ام و در نوع خاصی از لطافت و پاکیزگی غرق شده‌ام.

undefined

undefined
گذر از دالان تاریک و روشن شدن چشمم به جمال تاج محل

تاج محل خیلی زیباتر از تصویری بود که نزیک به یکسال پیش زمینه‌ی کامپیوترم در همان محل کار بود یا عکسی که کیت میدلتون و شاهزاده ویلیام با تاج محل گرفته‌اند. آن لحظه پیش خودم گفتم تمام این مسیر پیچ در پیچ طولانی ارزشش را داشت.

اما سفر به روسیه داستان دیگری ست. داستان سفرش برای من شبیه به یکی از این داستان‌های سفر قهرمانی است. از آن‌ها که باید دانه دانه مشکلات را برطرف کنی، غول‌های پیش رویت در هر مرحله را زمین بزنی و بعد وقتی که از تمام مراحل رد شدی تازه تو می‌مانی و غول مرحله‌ی آخر که قبل از شکست خوردن بدجوری درب و داغانت می‌کند.

دو سال کرونا مدام با خودم تکرار می‌کردم که زندگی بالا و پایین دارد و این روزهای لعنتی و سیاه  هم مثل تمام روزهای بد دیگر زندگی می‌گذرد و ما باز روی خوش زندگی را می بینیم. روزهایی که باز مرزها باز می‌شوند و باز می‌توان رویای سفر را در سر پروراند. باز می‌توانی به این فکر کنی که کدام مقصد را برای سفر انتخاب کنی و کدام لحظات بکر در انتظار رسیدن تو هستند.

 اما هنوز کرونا تمام نشده، قیمت دلار شروع کرد به بالا رفتن. هر روز سایت‌ها را چک می‌کردم و به قیمت دلار نگاه می‌کردم و وحشت زده آرزوهای بر باد رفته‌ام را نظاره می‌کردم. بیست و دوهزار تومان، سی هزار تومان، سی و نه هزار تومان، چهل و سه هزارتومان و بعد قیمت دور از ذهن پنجاه و سه هزار تومان.

undefined
قیمت روزانه دلار(عکس از اینترنت)

سایت‌های خبری گزارش می‌دادند: روز گذشته قیمت دلار با نوسانات افزایشی آغاز به کار کرد. این روند در پایان معاملات دیروز، دلار را در کانال ۵۳ هزار تومانی نشاند. دلار با افزایش ۸۶۲ تومانی با قیمت ۵۳ هزار و ۴۰۵ تومان در بازار معامله شد. صبر کردن بی‌فایده بود. قرار نبود اوضاع بهتر شود برای همین بود که دلم را به دریا زدم و پیش خودم حساب و کتاب کردم که بهتر است قبل از آن که قیمت دلار حتی بالاتر برود دست به کار شوم.

زندگی‌ام روی تند افتاده بود. فرصت نداشتم که درباره‌ی سفر تحقیق کنم یا حتی عکسش را بگذارم پیش زمینه‌ی کامپیوترم که یادم بماند رد شدن از تمام این مشکلات فقط برای این است که برسم به آن روزی که چمدانم را بردارم و به قول معروف بزنم به جاده. دلار خریدم، تور روسیه خریدم، ویزا گرفتم و با هزار ترس و لرز از اینکه ممکن است با مرخصی‌ام موافقت نشود، مرخصی گرفتم. تا به خودم آمدم خسته و کوفته نشسته بودم توی فرودگاه کرمان و دل نگران وزش بادی بودم که جوری به شدت وزیده بود که پروازم را به مدت چهار ساعت به تاخیر انداخت. نکند به پرواز مسکو نرسم؟

 در بهترین حالت قرار بود  با عوض کردن سه پرواز فردا بعد از ظهر سن پطرزبورگ باشم. شهر ناتاشای جنگ و صلح و آناکارنینا. شهری که قبل‌تر با تولستوی شناخته بودمش و همین اخیراً با مستندنگاری‌های سوتلانا الکسیویچ ارتباط تازه‌ای با آن پیدا کرده بودم. برای دیدن خیابان‌هایش، آسمانش و داستان‌هایش له له می‌زدم. 

 undefined  undefined 

undefinedundefined

undefined
مجموعه مستندنگاری سوتلانا الکسیویچ (عکس از اینترنت)

در این یک روز پیش رو میان کرمان خودمان و سن پطرزبورگ افسانه‌ای قرار بود بین فرودگاه‌های هاشمی رفسنجانی کرمان، مهرآباد تهران، فرودگاه بین‌المللی امام خمینی، شرمیتتوو مسکو و بعد هم پالکوو سن پطرزبورگ آواره باشم. (غول مرحله‌ی آخر) کف خشک نمازخانه‌ی فرودگاه بخوابم، ساندویچ سرد کالباس سق بزنم، با چای رنگ‌ورو رفته‌ی دانه‌ای شصت هزارتومانی فرودگاه امام کنار بیایم و توی آینه‌ی سرویس‌های بهداشتی فرودگاه‌ها سعی کنم با کمی رژ لب صورتی رنگ به صورت عین جنازه‌ام جان بدهم. 

آن قدر رنگ پریده و خسته بودم که می‌ترسیدم به عکس ویزا یا پاسپورتم گیر بدهند. به خصوص که خوانده بودم روس‌ها از این کارها می‌‎کنند و ممکن است در آخرین لحظه مانع ورودت به کشورشان بشوند. اما همان‌طور که همیشه به خودم وعده می‌دادم، سختی‌ها می‌گذرند. پشت غول مرحله‌ی آخر خیلی آسان‌تر از آن‌چیزی که تصورش را می‌کردم به خاک مالیده شد و من در یک عصر دل‌انگیز بهاری بی‌آن‌که کسی به پاسپورتم گیر بدهد، یا از پروازی جا بمانم و یا چمدانم توسط ایرلاین‌ها گم شود صحیح و سالم در حالی که بیست و چهار ساعت بود نخوابیده بودم و بی‌نهایت گرسنه بودم بدون ذره‌ای احساس خستگی یا عجز و ناتوانی وسط یکی از خیابان‌های سن پطرزبورگ ایستاده بودم. انگار که توی خواب باشی.

از اینجا به بعدش شبیه جادو است. پر از رمز و راز و تا دلتان بخواهد افسانه‌ای. شبیه به داستان‌های زرد مجلات با یک پایان خوش تمام و عیار. شهر، بوی چمن تازه زده شده می‌داد و باد ملایمی می‌وزید. کمی سرد بود اما نه آزار دهنده آن‌قدر به اندازه که حس می‌کردی وزش باد حتی سر حال‌ترت می‌کند. ساختمان‌ها شبیه به خانه‌های افسانه‌ای، با شکوه و مجلل و مستحکم به رنگ‌های سبز نعنایی، صورتی چرک، آبی آسمانی، زرد اخرایی و هزار رنگ جذاب دیگری که تا حالا شاید حتی اسمش را هم نشنیده باشی در نهایت نظم و زیبایی چیده شده بودند. شهر خلوت و تمیز بود، بی هیچ احساس استرس و نگرانی. عصر یکشنبه بود و آدم‌ها بدون عجله و در نهایت آرامش به سمت کلیساها حرکت می‌کردند.

باورم نمی‌شد که آن جا ایستاده‌ام و این‌قدر از خانه دور شده باشم. تمام مشکلات و درگیری‌ها هزاران کیلومتر دورتر از من بودند و من مدام از خودم سوال می‌کردم که آیا این خیابان‌ها همان خیابان‌هایی هستند که روزی لئو تولستوی در آن‌ها قدم زده؟ این همان شهری ست که داستان‌هایش را خوانده بودم؟ نکند این خانه‌ی گل‌بهی که رنگش از تمام گل‌بهی‌هایی که تا به حال دیده‌ام زیباتر است با آن مجسمه‌های عظیم باروک خانه‌ی تولستوی باشد؟ یا حتی آن خانه‌ای که تولستوی از آن سخن گفته بود. مثلاً خانه‌ی نفرین شده‌ی ایوان ایلیچ در داستان مرگ ایوان ایلیچ همین خانه‌ی نقلی سفید رنگی باشد که دارم از کنارش عبور می‌کنم؟

undefined
خانه گلبهی کنار کانال

undefinedundefined

undefined
 خیابان‌های زیبای سن پترزبورگ

undefinedundefined

undefined
مجسمه‌ی کاترین کبیر و مشاورانش و گل کاری های اطراف آن 

میان خیابان‌ها قدم می‌زدم  و به هر دالانی سر می‌کشیدم و با لذت هوای خنک را می‌بلعیدم. آسمان سن پترزبورگ آبی‌تر و بلندتر از هر آسمانی بود که پیش‌تر زیرشان ایستاده بودم. انگار که نزدیک‌تر بودن به قله‌ی ‌زمین را در قوس آسمان می‌توانستی ببینی. ابرها واقعی به نظر نمی‌رسیدند حس می‌کردم زیر یکی از آسمان‌های کارتون‎های بچگی‌مان ایستاده‌ام. محو زیبایی رنگ‌هایی بودم که به شکل کاغذ ابر و باد آسمان را فرش کرده بودند. 

undefined

undefined
آسمان زیبای سن پترزبورگ

undefinedundefined

undefined
کانال فانتانکا سن پترزبورگ

آدم‌ها نه شبیه به شخصیت‌های داستان‌های تولستوی رنگی بودند و نه شبیه داستان‌های کافکا سیاه.  بیشتر شبیه به آدم‌های داستان‌های سوتلانا بودند، واقعی و خاکستری.  انگار که توی کتاب پسرانی از جنس سرب الکسیویچ ایستاده باشی. لباس رزمی پوشیده بودند و توی پیاده‌رو‌ها قدم رو می‌رفتند. شور جنگ در چشم‌هایشان پیدا بود. هم مجذوبشان شده بودم و هم ترسیده بودم. پشت سر این آدم ها چه داستان هایی است، چه شوری در سرهاشان است؟ چه نیرویی به حرکت وادارشان می‌کند؟ این زن‌ها با زنان کتاب جنگ چهره‌ی زنانه ندارد چه فصل مشترکی دارند؟ آیا هنوز روح جنگجو و ستیزه‌گر آناکارنیا در وجودشان جاری‌ست؟ آیا مادرانگی‌شان شبیه به آن‌هایی‌ست که پیش‌تر خوانده‌ بودم؟ شبیه به مادر ماکسیم گورکی؟ همان‌قدر شجاع؟ همان‌قدر مبارز؟ 

undefined undefined

سن پترزبورگ برای من بوی آشنایی می‌داد. بوی خوش تمام کاغذهایی که زیر انگشتانم ورق خورده بودند. بوی ادبیات غنی روسیه. من فقط برای دیدن یک شهر نیامده بودم آمده بودم تا خیابان‌ها، جاهای دیدنی سن پترزبورگ، خانه‌ها و از همه مهم‌تر آدم‌هایی را از نزدیک ببینم که پیشتر خوانده بودمشان. می‌خواستم بدانم این مردم بازگشته از جنگ جهانی دوم، از حکومت استالین، از ظلم تزارها امروز چه حال و احوالی دارند. 

این لحظه یا شاید بهتر است بگویم این ساعت‌ها  هیچ شباهتی به آن لحظه‌ی کلیدی تاج محل که دهانت از آن همه زیبایی باز می‌ماند نبود. هیچ لحظه‌ی به خصوصی نبود که بگویم وَوووو یا همان ای ولا. حتی کمی هم به آن لحظه نزدیک نشدم چرا که یک لحظه نبود، بیش‌تر شبیه به یک فیلم موزیکال موفق عمل کرد. از آن‌ها که اسکار می‌گیرند و کارگردانشان را می‌اندازند سر زبان‌ها. مثلاً لالاند با همان میزان موزیک، رنگ، جادو و تراژدی.

undefined
 لالالند

 به خصوص که شب را روی رودخانه‌ی نوا گذراندیم، روی عرشه‌ی کشتی. در حالی که سن پطرزبورگ زیر نور چراغ‌ها می‌درخشید. ساختمان‌ها ماهیتشان تغییر کرده بود و زیر نور سفید رنگ شب جان گرفته بودند. با اطمینان می‌گویم که شب‌های سفید سن پترزبورگ به همان زیبایی است که از آن سخن می‌گویند. مهم‌ترین مولفه‌اش بعد از زیبایی این است که جاری‌ست، زنده است. مثل سفیدی اولین شکوفه‌ی بهار یا سفیدی دم صبح یک روز برفی پیش از آن که آدم‌ها با قدم‌های عجولشان سیاه و گلی‌اش کنند.

یک لحظه است که شاید بیشتر از تمام آن بعد از ظهر در خاطرم مانده. قایق جلوی پل پالاس بریج به انتظار باز شدن ایستاده بود. همه‌ی مسافرها روی عرشه ایستاده بودند و پتوهای قرمز رنگ سفری را دورشان پیچیده بودند. سردی دل انگیز هوا گونه‌ها را گل انداخته بود و به صورت‌ها روح زندگی بخشیده بود. آهنگ میلیون میلیون گل روز اثر خواننده معروف روس آلا پوگاچوا از بلندگوهای کشتی پخش می‌شد. صدایش ریتمیک و ملایم بود و آواها آن قدر آشنا بودند که فکر می‌کردی زبانش را می‌فهمی.

undefinedundefinedundefined

undefined
شب های سفید سن پطرزبورگ

 هنوز هم فقط کافی است که این آهنگ را گوش بدهم و در کسری از ثانیه به آن لحظه پرتاب شوم. نسیمی که از روی آب بلند می‌شد صورتم را نوازش می‌کرد و آب بوی زندگی می‌داد و با اندک تلاطمی که داشت قایق را می‌رقصاند. به اطراف که نگاه کردم ده‌ها قایق دیگر دیدم که همه به همان صورت رو به پل به انتظار ایستاده بودند. در همان خلسه‌ای که ما بودیم محو در آن همه زیبایی. در تلاطم بودیم اما بی‌حرکت ایستاده بودیم غرق در لذت زندگی. دست مریم خواهرم را محکم گرفته بودم. همان دستی که بارها در میانه‌ی مسیر و هنگام روبه‌رو شدن با غول‌های زندگیمان، وقتی ترسیده بودم، وقتی بی‌پناه بودم، توی دستم بود. و به این فکر می‌کردم که چه راه‌هایی را تا این‌جا با هم پیموده‌ایم. چه مسیر پیچ در پیچ و عجیب و غریبی.

undefined

 مطمئنم که در آن لحظه‌ی به خصوص زندگی‌ام درست وقتی که پل شروع به باز شدن کرد خوشبخت بودم. از آن لحظه‌هایی که با خودت می‌گویی زندگی ارزش زندگی کردن را داشت. از آن لحظه‌هایی که دلت ضعف می رود. منظورم همان احساس غلیان درونی است که دلت را به قلقلک می‌اندازد. شاید درست‌ترش آن ا‌ست که بگویم دلت را می‌لرزاند. این لحظه‌ی به خصوص در زندگی از آن لحظه‌هایی است که بعدتر در ترس و غم و فلاکت به یادش می‌افتی. یک مخزن سوخت برای روز مبادا وقتی که دیگر توان حرکت کردن نداری. شبیه به یک موشک سری در آخرین لحظه‌ی مبارزه بین مرگ و زندگی شرایط بازی را به نفع تو تغییر می‌دهد و به تو کمک می‌کند تا پیروز شوی. به تو این قدرت را می‌دهد که بجنگی. بجنگی تا یک بار دیگر در یک لحظه‌ی دیگر از زندگی هزاران کیلومتر شرق‌تر یا شاید هزاران کیلومتر غرب‌تر باز تجربه‌اش کنی. این همان لحظه ایست که ارزشش را دارد تا از آن بنویسی.

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر