اولین سفرِ گدا به مشهدالرضا

3.5
از 78 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
اولین سفرِ گدا به مشهدالرضا
آموزش سفرنامه‌ نویسی
18 شهریور 1402 12:00
23
54.4K

اولِ دفتر : یک مسافرِ تنها ، میهمانِ این دنیا !!!

من زادهِ زمستانم و گویا سردیِ وجودم و نیز احساسِ بی رنگم از همین روست!
یکی از روزهای سردِ بهمن ماهِ سال چهل و هفت بود که به گفته ظریفی ، من در خون غلت می زدم اما زنده ماندم و چشم بر جهان گشودم!
بدرستی نمیدانم چند ماه و چند روز و چند ساعت از شیره ی جانِ مادر ارتزاق کردم و سپس چند سال و چند ماه و چند روز از شیرِ او ! 
و البته که آغوش گرمش گاهواره ام بود و صد دریغ که آدمی از آن همه ، هیچ بیاد نمی آورد و هم از این روست که منزلت و جایگاه و قدرِ مادر همواره ناشناخته و قدر شناسیِ حقِ او بکلی دست نایافتنی است! 

WhatsApp Image 2021-07-22 at 19.35.08.jpeg

از آن سو ، از روزی که چشمانم دستِ راست از دستِ چپ تمیز داد آغوشِ پدر را حس می کردم و البته که پس از او هنوز هم در آغوشِ او هستم و همچنان در خانه ی او اقامت دارم و ریزه خوارِ سفره ی او هستم!!!

WhatsApp Image 2021-09-02 at 21.26.59.jpeg

این روزها اما ، آدمی خیلی خیلی معمولی و تنها مانندِ منِ گدا ، پس از پیمودنِ مسیری پر فراز و نشیب با کمترین بهره و نصیب ، گوشه ی خلوت نشینی برگزیده است و لاجرم با این سن و سال و با سوابقی مشعشع و رَشک برانگیز (!!!) که گوشه ای از آن به لطفِ رب خواهد آمد ، باید کم کم از رویاهای بزرگِ دست نایافتنی ، دست بشوید و همانا عاشق لذت های کوچک زندگی شود!
لذاست که امروزه بخش اعظمِ زندگیِ من ، به مرورِ خاطراتِ گذشته که بیشتر در سفرها شکل گرفته اند بهمراه حسرت و آرزویِ محالِ تکرارِ آن لذاتِ شیرین و دلنشین اختصاص می یابد! و صد البته چنانچه این خاطرات را به اشتراک گذاری و عزیزانی به سرپنجه ی محبت به اظهارِ لطفی و ابرازِ نظری ، تو را مفتَخَر فرمایند لذت آن دوچندان که نه ، صد چندان میشود!

پس تو ای عزیز ، همنشین شو با یک گدایِ گوشه نشین با اولین سفرِ گدا به مشهدالرضا ( تابستان 1356) 

مقدمه

سفر را لذتی است بی پایان از ابتدا تا انتها و به حتم تا ختمِ دنیا !!! در حقیقت سفر اولش شراره است و آخرش خاطره!  ابتدا آتشی از هیجان در جانِ آدمی زاید و در انتها خاطره ای تا ابد بر خاطرات افزاید!

شگفت انگیز اما کارکِردهای ذهنِ آدمی است که در غالبِ موارد ، خاطراتِ ایامِ بر باد رفته از آنچه بر ما رفته ، بسی شیرین تر است چراکه بهنگام پرواز در آسمانِ خاطرات ، روح بر مرکبِ خیال سوار است و از هرگونه گزندی در امان اما بهنگام سفر در زمینِ مُخاطرات ، روح بر مرکبِ جسم سوار است و جسم آدمی هدفِ اصلیِ ناملایمات است از گرمی و سردی گرفنه تا وحشت و سختی!
و شاهدی بر این ادعا ، روایت های مردانِ مردی است که در هر محفل و مجلسی ، با آب و تابی فراوان از دورانِ خدمتِ سربازی غزلسرایی می کنند درحالیکه هنوز هم پس از سالها و دهه ها ، بازگشت به آن دوران ، کابوس شبانه ی آنهاست !!! 

حکایت آنجا شگفت آورتر شود که برخلافِ خاطراتِ شیرینی که از دورانِ عُسرت بر جای می ماند ، یادآوریِ دورانِ عِشرت ، آه و حسرت از نهاد آدمی برآرد! سفرهای این گدا اما به تمامی از این دسته ی اخیر هستند که همانا لذتِ آن بر باد رفته و حسرتِ آن بر جای نشسته! سرآغازِ سفرهایِ گدایِ نوجوان بسوی خطه ی خراسان بوده است که خاطراتی بس شیرین و دلنشین را به یادگار گذاشته است.

همانا بهار و تابستانِ عمرم چه زیبا و باشکوه در سفر و حضر سپری شد و دریغا که اکنون در اواخرِ خزان و زمستانِ عمرم و با این همه شهد و شکر از خاطراتِ مشهد و جاهای دگر ، افسوس و آه و حسرت جانشینِ آن و همنشینِ خلوتِ تنهایی یک گدای گوشه نشین شده است !!!

قسمت اول

در گذشته های نه چندان دور و حتی تا اواخر دهه ی شصت ، برای خانواده ی ما و بنابر قول مرحوم پدرم برای طبقه 3 (طبقات ضعیف اقتصادی) سفر یعنی زیارت و زیارت یعنی سفر! بعبارت دیگر در آن سالها ، مقصدِ تمامِ سفرهای ما به مشهد ختم می شد البته اگرچنانچه امکانِ سفری فراهم می آمد! خانواده هایی که از توان مالی بهتری برخوردار بودند سالی یکبار به سفر و زیارت می رفتند و بقیه هم به نسبت توانایی خود دو ، سه ، چهار سال و یا حتی بیشتر!
از همین رو غالبا" افرادی که به مشهد الرضا علیه السلام مسافرت میکردند ده روز قصدِ اقامت می کردند تا از فرصتِ محدودِ پیش آمده نهایت استفاده را ببرند! تابستان سال 1356 اما سرآغاز دفتر سفرهای این گدا بود و من هنوز 9 سال را تمام نکرده بودم که به زیرِ آفتابِ تموز به جاده ی رویایی سفر سلام میدادم!
بدرستی نمیدانم که تصمیمی چنین عجیب و غریب برای این سفر که تا کنون هرگز تکرار نشده در کدام محفل و توسط چه کس و یا چه کسانی پیشنهاد و مورد بررسی و موافقت قرار گرفته اما باید آن را پیشنهادی به غایت جذاب شمرد که حتما" مذاکراتی هیجان انگیز و شورآفرین بدنبال داشته است! 
جمعِ مسافرین تشکیل می شد از پدر و مادرم ، 1 برادر ، 3 خواهر ، خاله جان فاطمه و شوهر خاله ی مربوطه ، خاله جان عذرا و پسر خاله و دختر خاله و در نهایت دختر عموی مادرم ، بعبارت دیگر یعنی خودِ خودم بعنوان کوچکترین نفر بهمراه 12 نفر همراه از بزرگ تا بزرگترین!

قیمت تورهای مشهد

وسیله ی سفر اتوبوس در نظر گرفته شده بود و براستی که در زمانه ایی که کمتر خانواده ایی صاحب خودرویی شخصی بود سفر با اتوبوس چه با شکوه و هیجان انگیز و رویایی بود! و بدینسان گویا بعدازظهر و یا غروب یک روزِ تابستانیِ تکرارناشدنی ، خود را در گاراژِ تی بی تی واقع در خیابان مسجد سید اصفهان در حالِ جَست و خیزهای کودکانه بر روی صندلی های اتوبوسی به مقصدِ تهران یافتم!

در داخل گاراژ آنچه بیش از همه درونِ آدمها را پر می کرد رایحه ی خاطره انگیزِ متصاعد شده از اگزوزِ اتوبوسها بود و چون صدایِ ناله ی دمادمِ موتورِ اتوبوسها با دود و دم به هم در می آمیخت چه فضایی بی نظیری را می آفرید تا اینکه به کندیِ هرچه تمامتر زمانِ حرکت اتوبوس فرا می رسید اما اتوبوس روی پلِ خروجی گاراژ برای مدتی که معمولا" به درازا می انجامید باز متوقف میشد و این بار هوای دودآلود به فضایِ اشک آلود مبدل می شد و دود و دم جای خود را به اشک و لبخند می داد!
و بدین ترتیب بود که در دقایقِ آخر از پشتِ شیشه های اتوبوس ، قطراتی اشک از پسر دایی کوچکتر پای پنجره اتوبوس برای التماس دعا در خاطرم برای همیشه ایام به یادگار نقش بست!

بدلیل مشکلات تهیه بلیط در آن سالها ، ما خانواده 7 نفره با یک اتوبوس و 6 نفر دیگر با تاخیری ظاهرا" چند ساعته با اتوبوسی دیگر به مقصد تهران ، شهر و دیارمان را ترک گفتیم. گویا نیمه های شب در گاراژی در مرکز شهر تهران و شاید همان گاراژ شمس العماره و در مسافرخانه ای در نهایتِ سیاهی در طبقه بالا و دقیقا" مشرف به گاراژ اسکان یافتیم تا مابقی همسفران به ما بپیوندند و البته که همسفران با تاخیری فراوان به دلیلِ داستانی جالب و شنیدنی راه را پیموده بودند!
در حقیقت اتوبوسِ همسفران به دلیل صدای مرموز و ناشناخته و البته عجیب و غریبی که در داخلِ اتوبوس شنیده میشده مرتبا" برای بررسی متوقف و چیزی هم یافت نمیشده است و در نهایت به وقت تخلیه مسافران و بارها در تهران کاشف به عمل می آید که آن صدای مبهم و عجیب چیزی نبوده جز صدای زوزه ی زودپز خاله عذرا که زیر صندلی از این سو به آن سو می غلطیده است ! 

آنچه البته در داخلِ گاراژِ مسافرتی در پایتخت در جریان بود اما حکایتی متفاوت داشت!
شلوغی و ازدحامِ مسافران در تیپ ها و شمایل مختلف که از این سو و آن سو در حرکت بودند ، کثیفی خارج از تصور برای نسل های فعلی که البته برای ما در آن زمان طبیعی و عادی شمرده میشد ، دستشویی هایی به غایت کثیف که در اواخر دوران پهلوی ها به خرده فرهنگی غیر بومی و غیر اخلاقی نیز مزین شده بود و برای ما شهرستانیها کاملا" جدید و غیر عادی و بی نهایت زشت جلوه می نمود از خاطرات آن شب بیادمادنی و تکرار ناشدنی است !

و در نهایت ، خوابی که بدنبالِ نوایِ لالاییِ موتورِ همیشه روشنِ اتوبوس ها  ، نوید یک صبحِ دل انگیز و خاطراتی بس شیرین را می داد که هنوز پس از گذشت نزدیک به نیم قرن ، نقل محفل شبانه و همدمِ کنجِ خلوتِ گوشه نشینی های من است !!!

قسمت دوم

سیلِ نورِ آفتاب که ریشه ی شامِ تار را برکند ، بزرگترها موفق شدند تا برای همه ی نفرات در یک اتوبوس به مقصدِ مشهد بلیط تهیه کنند و ساعاتی بعد جاده ی هراز برای اولین بار در عمرم از من میزبانی میکرد ، و چه میزبانِ جذاب و چشم نوازی! هراز خود را با پوششی سبز و مخملین آراسته بود و با ناز و عشوه و غمزه ای پر پیچ و افاده به من سلام میداد! 

جاده ایی به نسبت کم عرض ، چون ماری خوش خط و خال راه را از میان کوه ها و دره هایی بس عمیق می شکافت و دم به دم تصاویری نو به نو و رنگارنگ را به روی پرده ی نمایش می برد و البته گاه گاهی سیاهی و تاریکی را در تونل ، در مقابلِ رنگین کمانِ زیبائیها معنا میکرد و جیغ و فریادِ آدمها و صدایِ بوقِ ماشینها را بجان میخرید!

گاهی از ارتفاع بالای اتوبوس ، خود را بر لبه ی پرتگاه تصور میکردیم و شادی و هیجان و ترس و اضطراب یکجا در هم می آمیخت و لحظاتی بی بدیل را می آفرید! بر خلاف تولیداتِ امروزی ، در اتوبوس های قدیمی سطح صندلی راننده بالاتر از سطح صندلی مسافران تعبیه می شد و گویی راننده چون فرمانفرمایی مقتدر ، سرنوشتِ مسافران را بعهده داشت و چه خوش تقدیر الهی بود که در این میان ، دو راننده خوش مشرب و بذله گو درست به مانند زوج های معروف چاق و لاغر به نوبت فرمان اتوبوس را در اختیار داشتند و گویا بر اساس یک خصلتِ نانوشته ی جهانی  آنکه تپل تر و کوتاه تر ، از آن دیگری خوش مشربتر و نمکین تر بود و هم او چون ترس و هیجان و اضطراب و دلهره مسافران را میدید به مطایبه می گفت : شانس آورده اید که امروز سرِحال هستم وگرنه شناسنامه ی همه ی شما را یکجا باطل میکردم!
و من نیز که از  "ابطالِ شناسنامه" چیزی سر در نمی آوردم به همراهِ دیگران و از خنده ی آنان می خندیدم!
و گاهی که شاگردش خوشه ای انگور به دستش می داد خطاب به امام رضا علیه السلام میگفت : ای امام رضا ای کاش از خودم انگور می خواستی و انگورِ زهرآلود مامون را نمی خوردی!

و صدالبته که صدای موسیقی و ترانه نیز قطع نمیشد! از خدا که پنهان نیست ، از شما هم پنهان نباشد که به رسمِ مالوف ، ترانه ای از خواننده ایی معروف از جنسِ اُناث (!!!) بی وقفه چه عاشقانه  " بابا "  را صدا میکرد !!! و همانا واژه هایی از آن ترانه که در بحبوحه کودکی و نوجوانی در ذهنم ماندگار شد " زورقِ شکسته"  و " عاشق شدم " بود! وه که این روزها " زورقِ شکسته" برایم چه واژه ی آشنایی است و  آه  که "عاشق شدم" برایم  چه غریب و بیگانه و نامفهوم است!!!

قسمت سوم

براستی که چه داستانی است پر رمز و راز و دور و دراز ، داستانِ عشق! گاهی در همان نگاهِ اول،  عشق ، دل را به تسخیر خود درآوَرد و تمام رویای آدمی را تعبیر نماید!
و چون در دامِ عشق می‌افتید بهترین حس‌های جهان را تجربه می‌کنید و این تجربیات چنان به یاد ماندنی هستند که هرگز نمی‌توانید آنها را فراموش کنید!

و من در فراز و فرود و پیچ و خمِ جاده ، برای نخستین بار بود که در دامِ نیرنگِ زیبائیهایِ هزار رنگِ هراز گرفتار آمده بودم و البته که در یک نگاه بدو دلباخته بودم اما سه تا چهار ساعت کمتر یا بیشتر که گذشت ، چون هوا رو به تاریکی و آن نوا رو به خاموشی نهاد تمامِ آن هیجانات فروکش کرده و جاده ی رویایی من هم به پایانِ خود رسیده بود گرچه در رویایِ من هرگز! 
تا مدتهایی مدید،  بازی های کودکانه ام در خانه اختصاص داشت به اتوبوس بازی! چند صندلی زیبا که پارچه هایی مخملین آبی رنگ داشت در خانه داشتیم و تکیه گاه آن با دو رشته بندِ ظریف تزئین شده بود و من این صندلیها را پشت به پشت هم قرار می دادم و  آینه بغل و زنگ و بوقِ دوچرخه ام را نیز در میان آن بندها به سبک و سیاقِ اتوبوسهای آن دوران تعبیه کرده و در خیالِ خود به جاده ی رویایی خود سفر می کردم!

رانندگانِ اتوبوس هر یک به سلیقه خود با پرده هایی رنگین، شیشه های بلند اتوبوس را آذین می بستند و بالای سر هر صندلی، لیوان هایی پلاستیکی معمولا" به رنگ سرخ را آویزان میدیدی که هر از گاهی به دستانِ چرکین شاگردِساقی و در حالیکه از فرط آلودگی نمی توانستی رنگ لباس و پارچ و لیوان را از سیاهی و سرخی بدرستی تمیز دهی،  تو را سیراب می ساخت.
و صدالبته تصاویر سیه چشمان و مَهرویان در گوشه و کنار اتوبوس ها خود حکایتی ناگفتنی دارد و البته که در آن ایام و در آن سن و سال به چشمانم نمی نشست که مرا عشقی دگر در سر بود!

و سرانجام پلک هایم که سنگین شد به همتِ مادر ، با یکی دو پتوی رنگین در راهروی اتوبوس در میانِ افت و خیزهای ناشی از حرکتِ اتوبوس روی پستی و بلندی های جاده ، گاهواره ایی بی نظیر فراهم آمد که بسرعت روحِ آزادِ مرا بُرد به ناکجاآباد! و دریغ ار آن رویا و از آن خوابِ بی ریا که حکم کیمیا دارد برای این روزهایِ این گدا !!!

آفتابِ روز دوم که برآمده بود در نزدیکترین نقطه به بارگاهِ آفتابِ تابانِ طوس در ابتدای خیابان طبرسی بهمراه خواهر و دختر خاله ، روی کوهی از بارهای تخلیه شده که بجای قرارداشتن در چمدانهای خوش آب و رنگِ امروزی در میانِ چادر و ملحفه پیچیده شده بود ، بدون هیچگونه مزاحمتی از سوی خودروهای عبوری ، موتورسواران و عابران که خود حکایت از خلوتی و امنیتِ خاطرِ باورنکردنی آن روزگاران داشت در حالِ استراحت بودیم و سایر همراهان نیز هر یک به سویی روان بودند تا اینکه در نهایت مارشِ پیروزی ناشی از یافتن محلِ اسکان نواخته شد و همگی راهی خانه ی " امیر آقا "  شدیم.

از خیابان طبرسی که وارد کوچه ایی شلوغ و باریک می شدی پس از طی  دو سه گُذرِ نسبتا" طویل در انتهای یک بن بست می شد خود را به خانه امیرآقا رساند و البته در میانه ی راه ، همیشه در یک زمین مخروبه جمعیتی به نسبت فراوان گرداگرد چند مارگیر حلقه می زدند و زمانی طولانی را صرفِ تماشای هنرنمایی آنان می کردند.
امیرآقا مردی تنها و لاغراندام با سر و صورتِ نامرتب و یحتمل اهلِ دود و دم بود که مالک یا ساکنِ خانه ای قدیمی و بزرگ بود در انتهایِ این کوچه!
حیاطِ بزرگ و مشجرِ خانه به واسطه نگهداری مرغ و خروس های رنگارنگ بسیار کثیف بود اما اتاقِ محلِ اسکان ، بزرگ و نسبتا" تمیز بود. 
در خلالِ آمد و شدهایم در کوچه پس کوچه های باریک و شلوغ و آلوده این محله اما یک بار به ناگاه احساس کردم بارانی کمابیش گرم از پشتِ بامِ خانه یا مسافرخانه ایی بر سر و رویم می بارد! سر که به بالا چرخاندم دیدم پسر بچه ای برهنه با چهره ایی خندان و البته با ضمیری روشن ، مرا شایسته ترین فرد برای استقبالی چنین باشکوه با پیش آب خود یافته است!

روایت می کنند که عارفی از کویی گذر میکرد که اراذل خاکستر بر سر و رویش فرو ریختند ، ملازمانِ عارف در خشم آمدند تا مزاحمان را سیاست کنند که عارف فرمود کسی را که مستوجبِ آتشِ دوزخ باشد چنانچه به خاکستر استقبال کنند نهایتِ جوانمردی و مروت باشد ، پس به طریقِ اولی ،  گدایِ گوشه نشینی را که شایسته ی نوشاندن از آبِ حمیم است چه باک از پیش آبِ کودکان !!!
گرچه که مادرم همواره فرماید که پیش آب کودک البته که پاکِ پاک است !!! و چون سخن بدین جا رسید در جستجوی ذهن مخاطب برآمدم که با خود چه اندیشه کند آیا ؟! گفتی از راویِ ما بوی ریا می آید. آفرین بر نَفَست باد که خوش بردی بوی !

قسمت چهارم

خالقِ هستی ، زندگانی دنیا را جز سرگرمی و بازیچه نخوانده است!  و دنیای زمینی ما با تمامِ بزرگی ، چه کوچک و حقیر است در برابر جهانِ هستی! حال در این سراچه ی بازیچه ، چه توصیفی از دنیای کودکی می توان بدست داد که آدمی ، خود آنرا دنیای بازی خوانده است! از طرفی این دنیایِ بازیِ کودکانه محدود است به شعاعی چند متری و یا حتی چند ده سانتیمتری به نحویکه کودک از آنچه کمی آنسوتر از محدوده ی دنیای بازیِ اوست به کلی بی خبر و بی اعتناست!
و از این روست که او از شکارِ همه ی آنچه در اطراف می گذرد باز می ماند و از چشمانِ تیز بینی که او را رصد میکنند نیز غافل می ماند! و من در آن سفر و در دنیایی اینچنین کوچک ، غرق در بازیهای کودکانه ی خود بودم و از آنچه در اطراف و اکناف و بر سایر همسفران می گذشت بی خبر بودم!

البته بازی های کودکانه گَهگاه عواقبی جانکاه و جاودانه بدنبال خواهد داشت! در کوچه پس کوچه هایی در خیابان طبرسی و در انتهای یک بن بستِ باریک و در سمت راست به اندازه ی یک پله بسوی پائین از دری چوبی واردِ حیاطِ بزرگِ خانه ی امیرآقا می شدیم و در سمتِ نه سردِ خانه ، گویا دالانی باریک توسط راه پله ایی چند ، ما را به اتاقی بزرگ رو به حیاط  رهنمون میشد و دست بر قضا یک روز که همسفران به قصد زیارت از خانه ی امیرآقا خارج شده و مرا بهمراه دو خواهر و دخترخاله تنها گذاشته بودند در میان بازیگوشی های همیشگی در ورودیِ همان دالان کذایی ، شیطنت و خطایی از من صادر شد و بدون تردید هر خطایی را در این سرا تاوانی است!!!


وقتی خطا از منِ کمترین سر زد ، در کسری از  ثانیه دستی به هوا رفت و زوزه کشان صورتم را هدف گرفت و از نیک بختیِ من آنچنان این ضربه به هدف نشست که خاطره ی آن برای همیشه ماندگار شد چرا که نه پیش از آن و نه پس از آن با چنان تجربه ای هرگز روبرو نشدم و لذت آن سیلیِ سنگین ، همچنان چه شیرین احساس می شود علی برکت الله!!!

در آن سالها نوارهای مرحوم کافی خصوصا" در اماکن مذهبی و زیارتی رونقی بسزا داشت و از قضا من یکی از نوارهای ایشان را کلمه به کلمه حفظ بودم و بر اساس همان خصلتِ کودکی به خیالِ خامِ خودم با همان آهنگ و صوتِ کمابیش حزینِ مرحومِ کافی میخواندم و اغلبِ اوقات بزرگترهای از همسفران از من تقاضای تَکرار داشتند اما امروز مرورِ خاطراتِ همان منبرهای کذایی ، در خلوتِ تنهایی خودم نیز عرقِ شرم بر پیشانیم می نشاند!

بهانه ی خروج از خانه ی امیرآقا اما برای من نه زیارت که تهیه اسباب بازی برای ارتقای کیفیت بازی هایم بود و از جمله اولین خریدِ خاطره انگیز از بازار رضا تهیه ی یک پنکه ی زرد رنگ بود که با باطری کار می کرد و البته خیلی خیلی جذاب و دوست داشتنی و بیادماندنی. در نهایت گاهی هم با دریافت وعده و وعید و یا به طمعِ ساندویچ و نان های رضوی راهی حرم میشدم!
در آن سالها سرتاسرِ صحن های مطهر شاهد پسر بچه های ژولیده پوش و دخترکانِ آشفته مویی بودی که پشمک هایی روئیده بر نوکِ چوب هایی باریک و نان رضوی و ساندویچ های آماده ی ارزان قیمت می فروختند که باید گفت پشمک ها خیلی خوشمزه و نان های رضوی طعمی استثنایی و فراموش ناشدنی داشتند تا جائیکه شاید بتوان  گفت حتی با بکارگرفتن تجهیزات مدرن گویا روز به روز مزه ی نان های رضوی از آن مزه ی تاریخی فاصله  می گیرد ضمن اینکه برای ما که در سفر هم غذای خانگی طبخ شده در خانه ی امیرآقا را می خوردیم و امکان خرید از رستوران نداشتیم خریدن ساندویچ های آماده ، غنیمتی بس بزرگ بود!

قرآن می فرماید که در بهشت هر آنچه اهلش هَوَس کنند فراهم و در دسترس است و همانا مشهدالرضا  نیز قطعه ای از بهشت است و در این سرزمینِ مقدس سفره ای مالامال از هدایا و عطایا گسترده شده و هر کسی را که بدین قسمت از بهشت وارد شود به تناسب لیاقت و سوزِ دل، همت و معرفت بهره ای از این خوان گسترده باشد از پشمک و نان رضوی و ساندویچ برای یک گدایِ گوشه نشین گرفته تا غذای حضرتی برای رفیقانِ همنشین، از ادای قرض و خرید خانه و کاشانه تا درمان دردها و از توفیقِ یافتن یار تا جوازِ رهایی از نار!
و در نهایت حضرت میزبان ، شیعیان را هم به جوابِ سلام میهمان فرماید که صدالبته آنها هم ، از او  جز سلامِ او را نمی طلبند!
سلام خدا بر او و پدران و فرزندان پاکش باد.

قسمت پنجم

در بهشتِ فردوس عده ای را پاداش ، حوری و غِلمان باشد و عده ای را مقامِ رضوان !
در بهشت توس نیز عده ایی از صحن و سرا در لذتند و عده ای از مقامِ رضا !!
عده ایی آن قطعه از بهشت را به چشم سَر تماشا کنند و عده ایی به چشمِ سِر!!

قدیمی ترین صحن بارگاه مقدس رضوی اما صحن عجیبی است و چه رمز و راز ها ، حکایت ها ، ناگفته ها و ناگفتنی ها که در سینه دارد! در یک سوی صحن ، سقاخانه اسماعیل طلا قرار دارد و در دیگر سو پنجره فولاد که در یکی ، عده ای را ماء دهند و نزد دیگری ، عده ای را شفا ! نامگذاریِ سقاخانه ی حرم امام رضا به نامِ "اسماعیل طلا" اما روایتی خواندنی دارد!
سنگ بنای این سقاخانه را نادرشاه افشار گذاشته است. بعدها در زمان  فتحعلی شاه قاجار ، گویا از طرف يكی از دول خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار می رسد و چون شاه قصد گشودن آن را می کند "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين و از فرماندهان بوده ، از شاه استدعا می کند بدلیل احتمال سوء قصد ، اين كار در محوطه ی كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود و از قضا هنگام باز كردن ،  بسته منفجر شده و خساراتی هم به بار می آورد!
پس فتحعلی شاه دستور می دهد به پاسِ اين دورانديشی، هم وزنِ سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" می شود!  اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشته ، طلاها را صرف توسعه ی جایگاه آن سنگاب قدیمی می کند و در نهایت پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود و از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!

حکایت پنجره فولاد اما حکایت دیگری از جنسِ رمز و راز دارد که واژه ها را یارای پرده برداری از آن رموز نیست ! در سالهایی نه چندان دور ، چون وارد صحن اسماعیل طلا می شدی نزد پنجره فولاد جمعیتی را مشاهده می کردی که بوسیله ی ریسمانهایی که در انتها به یک قفل کوچک ختم می شد به پنجره فولاد چنگ زده و به حضرتش دخیل بسته اند و اینان پیوسته آستان نشین بودند به امید گوشه چشمی از سوی حضرتِ دوست.

چنانچه پیشتر گفته آمد من کمتر و به ندرت توفیق تشرف به صحن و سرای رضوی می یافتم ولی مادرم نقل می فرمایند که در همان سفر در یکی از تشرفات بچشم خود دیدم که ناگهان مردی از میان بست نشینان برخاست و فریاد کرد که از نابینایی به لطف کرامت رضوی رهایی یافته و این اعلان همان و هجوم جمعیت بسوی او و تکه پاره کردن لباسهایش به قصد تبرک ، همان! و البته که هیچ بعید نباشد بهمین دلیل چه بسا عده ای بوده اند که علی رغم گرفتن شفا از حضرت مولا ، به منظور در امان بودن از هجوم زوار ، بی سر و صدا صحن را ترک کرده باشند!
بهر روی مادرم هم نصیبی از لباس همان فرد شفا یافته داشته اند که به خانه ی امیرآقا آورده و به موهای آبجی بسته اند که از قضا چند روزی بود گلایه ای از سردرد داشت! حالا اما پس از سفرها ، چه شگفت که این گدا هنوز در جستجویِ صحن و سرا  !!!

قسمت ششم

پدر، مردی ساده ، بی ادعا و در معاشرت بشدت بی تکلف بود! گرچه از لحاظ مالی استطاعت فراوانی نداشت اما هرگز تنگ نظر هم نبود و همان بضاعت موجود را از خانواده و حتی اقوام دریغ نمی داشت و خاطره ی سفره های کمابیش رنگارنگ و طبیعت گردی ها ی گاه و بیگاه برای خانواده و اقوامِ نزدیک و دور هنوز نقلِ محافلِ خانوادگی است!
شاید در فراهم آوردن مقدمات و مدیریت اولین سفر این گدا به مشهدالرضا ، پدر نقشی اساسی داشت تا خالقِ لحظاتی آنچنان شیرین و مثالزدنی به دیروز و خاطراتی اینچنین فراموش ناشدنی برای امروزم باشد!  القصه ، حالا در شُرُفِ پنجاه و پنجمین خزان زندگی و نزدِ فصل برگ ریزان عمرم و در حالیکه پیشاپیش برفی زمستانی سر و رویم را پوشانده است به تجربه با پوست و گوشت و استخوان دریافته ام که هیچ واژه ای در این دنیا ، تلخ تر از واژه ی وداع و خداحافظی نیست!

به درستی به یاد نمی آورم دقیقا" چند روز در خانه ی " امیرآقا " اقامت داشتیم اما گویی کم کم آن نور تابان و سوزانی که در نخستین روز سفر در وجودم طلوع کرده بود رو به سرخی نهاده و چونان آفتابِ نزدیکِ غروب رمقی برایش نمانده بود!
آری ، روز خداحافظی با سرزمین بهشتی مشهد الرضا فرا رسیده بود!

در نهایت اما به قولِ امروزیها چالشی دیگر فرا روی کاروان ما قرار گرفته بود و آن چالش ، چیزی نبود جز یافتن " جایِ خالی " در یک مَرکَبِ عالی !
گرچه که جمعیت و مسافر در آن سالها بسیار کمتر از امروز بود اما وسائل نقلیه و امکانات سفر تکافوی همان اندک را هم نمی داد بنابراین تهیه بلیط برای مسافرت آنهم بلیط بازگشت به وطن در شهر غربت یکی از دغدغه های بزرگ و همیشگی مسافران بود!
بهرجهت تصمیم بزرگترها بر این قرارگرفته بود تا مسیر بازگشت با قطار طی شود و بهمین منظور پدرم بهمراه شوهرخاله یک شب را در ایستگاه راه آهن مشهد و در صفِ طویلِ تهیه بلیط به صبح رساندند و فردای آن روز ، کاروان ما جایِ خالیِ دو کوپه از قطاری به مقصد اصفهان را پر کرده بود!

نورِ بی رمقِ آفتابِ سفر که غروب کرد ،  لابد دیگر آن شور و شوق و نشاط هم از وجودم به تمامی رخت بربسته بود که هیچ تصویری حتی مبهم و تاریک از ایستگاه راه آهن و قطار و کوپه های آن و آنچه در قطار گذشت در حافظه ام نمی یابم! اکنون سالهاست که آن کاروان منزل به منزل و آن قطار ایستگاه به ایستگاه بسوی ناکجا آباد به پیش تاخته اند ولی از آن کاروان جز آتشی به منزل و از آن ساربان جز قصه ایی به محفل و از برخی همسفران جز خاطراتی بر دل چیزی بر جای نمانده است!

در سفر کوتاه زندگی این جهانی ما آدم ها ، جایِ خالی های ریز و درشت ، فراوان به چشم می آید...!!!
بعضى جاى خالى ها ، كوچكند و به مرور نیز پر مى شوند!
مثل جایِ خالی یکی دو کوپه از قطار !
مثل جایِ خالی یک حبه قند کنار یک فنجان چایِ داغ!
مثل جایِ خالی یک چتر در یک روز بارانی !
مثل جایِ خالی یک موسیقی دلنشین در یک مسافرت!
و یا حتی مثل جایِ خالی چند صفر ناقابل در یک حساب بانکی!

امـــا...!

اما امـــان از جاىِ خالى هاى بزرگ...!
كه برخی از آنها برای همیشه "جایِ خالی" باقی می مانند!
مثل جاىِ خالى يك چهره مهربان و نرم خو !  
مثل جای خالی یک مردِ خوشرو و خنده رو !
مثل جاى خالى يك نفر كه حالا فقط يك قاب عكس و البته یک عمر خاطره ار او پیشِ روست! 

مثل جاىِ خالى تو ، ای پدر !!!

روانشان شاد و روحشان قرین آمرزش و آرامش باد.

پایان

T2gWiOa6bE9bbxvZ8WRSpHocrrS9TgEbaXiJTsYB.png

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر