در زمانهای دور راهبهای پاکدامن و زیبا به نام هیرو به آفرودیت، ایزدبانوی عشق قسم یاد کرده بود تا برای حفظ تقدس خود برای همیشه از همگان دور بماند. پس برجی در میان بسفر را برای اقامت خود انتخاب کرد و از مردم دوری گزید. یکی از روزها، مردی به نام لیَندِر با قایق در حال عبور از کنار برج بود؛ هیرو را دید و دلباختهی او شد. لیندر برای آنکه دل هیرو را به دست آورد، هر شب به سوی جزیره کوچک شنا میکرد و خود را به برج میرساند. چیزی نگذشت که هیرو نیز دلبسته لیندر و تلاش او شد، پس هر شب مشعلی بر بالای برج میافروخت تا لیندر را راهنمایی کند. شبی در پی شبی دیگر به دلدادگی میگذشت و این دو روزگار را به عشق میگذراندند تا آن که اتفاقی ناگوار رقم خورد. هیرو مانند همیشه مشعل بالای برج را روشن کرد و به انتظار لیندر نشست. شب از نیمه گذشته بود که خواب ناز چشمان هیرو را ربود. از طرفی طوفان سختی درگرفت اما لیندر که دوری از هیرو را تاب نمی آورد، به دریا زد و به سوی برج رهسپار شد. طوفان به مشعل بالای برج رحم نکرد. شعله خاموش شد و لیندر در میان موجهای خروشان سرگردان! خودش را به این سو و آن سو میکشاند اما دستان پُرتوان و خشمگین موج لحظهای او را رها نکرد... خورشید تازه از پشت کوه خودش را بالا میکشید که هیرو از خواب بیدار شد. نمیدانست شب چطور صبح شده و چرا از لیندر خبری نیست. سراسیمه خود را به پایین برج رساند و با جسد محبوبش بر روی صخرهها مواجه شد... هیرو که تاب داغی چنین را نداشت، خودش را از روی برج به پایین پرت کرد تا عشقشان جاودانه بماند. پس از آن برج به یاد او به نام دختر شناخته شد.
#گلفام_سفر
#Kız_Kulesi
برج دختر یه جایی وسط تنگه و بروی یه خشکی خیییلی کوچیک ، جایی که آبهای دریای سیاه به مرمره میرسه بنا شده، قدمتش خیلی زیاده، حدودا ۲۴ سال قبل از میلاد !! یه روز صبح پا شدم و تصمیم گرفتم برم برج دختر! از اسکله امین اونو(Eminönü) سوار کشتی شدم و اسکله اسکودار (Üsküdar)پیدا شدم، تو مسیر یک ربعه ای که تا برج دختر بود یه عالمه ماهی گیر دیدم، خانم های گل فروش دیدم که در تلاش بودن به زوج ها گل بفروشن، بادکنک های شناور توی آب و آدمایی که نشونه گیری هاشون رو با تفنگ های بادی تست میکردن دیدم! گمون کنم غروب های اینجا جذابتر باشه یا اگه هم غروب نباشه یه روزی باشه که آسمون کمتر ابریه! اما کلا جای قشنگیه!