سفری منحوس به دوزخ

4.3
از 16 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
سفری منحوس به دوزخ +‌ تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
06 مرداد 1399 10:00
58
11.1K

سفری منحوس به دوزخ

در نبرد بین روز های سخت و انسان های سخت، این انسان های سخت هستند ڪه می مانند نه روز های سخت.

روشنک : روشنایی اندک، کور سوی امید ، امیدی لایتناهی

 

بخش اول:

پلیسراه جاده را کنترل و ماشین ها را هدایت می کرد تا راه بندان نشود طبق معمول هر ماشینی که رد میشد سعی می کرد بیشترین درک را از صحنه حادثه ببرد و حلاجی کند که چی شده، حس کنجکاوی که اغلب اوقات آزار دهنده و هزینه زاست، اخلاقی شرقی/ایرانی برخلاف رفتار حرفه ای راننده های اروپایی که صحنه را برای رسیدن خودروهای اورژانسی با تسریع در ترک کردن صحنه مهیا می کنند.

چرخهای سمت راست مینی بوس رو هوا درحال چرخیدن بود، اضطراب و تشویش در چهره حضار و رهگذران اعم از پلیس و حادثه دیدگان موج میزد هر ماشین کابین‌داری که نزدیک میشد تصور می کردند آمبولانس است راه را باز می کردند تا سریعتر به مصدوم برسد ولی وقتی نزدیک می شد و به آرامی رد میشد امیدها به یاس تبدیل میشد.

"لعنت به این ثانیه ها اینهم که نبود" پس چی شد این آمبولانس لعتی خدایا پس چرا نمی رسند" جملاتی بریده بریده و تشویش گونه ای بود که به گوش میرسید.

حادثه دیدگان حدود 6 نفر بودند دو مرد، دو زن و دو پسر نوجوان!

ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود پنجشنبه 8 فروردین 98 چه روز بد یُمنی بود، حجم عظیمی از نحسی در آن نقطه از کره زمین به یکباره از آسمان فرو ریخته بود... "پس چی شد این آمبولانس لعنتی خدایا پس چرا نمی رسند"

مصدوم که چه عرض کنم روی یه پتوی قرمز قهوه ای که یکی از ماشین های گذری با بخشندگی آورده بود، کنار جاده نزدیک مینی بوس جهانگردی روی زمین قرار داده شده بود از شدت خونریزی رنگ به چهره نداشت و هر لحظه رنگ پریده تر هم می شد. به نظر میرسید زن جوان حدود 32 ساله باشه امیدوارم باردار نباشه ... چه امیدواری بیهوده‌ای ...

شیشه جلوی مینی بوس از جا درامده بود ترک خورده و کج و کوله شده چند متر آنطرف تر روی آسفالت افتاده بود حالا که دود و غبار ها پراکنده شده بود چک چک روغن از کف خودرو روی آسفالت جاده بهتر به چشم میرسید و خبر از اتفاقی دیگر میداد ... آسفالت داغ و ماشین های عبوری ...

یکی از رهگذران پرسید "سرباطری ماشین جدا کردید که آتیش نگیره..." ولی کی حواسش به سرباطری ماشین بود آخرسر یکی جوابش داد که "خودت به راننده بگو"

راننده کیه؟ کجاست؟ عاقله مردی حدوداً 60 ساله با ته ریشی جوگندمی که کوچکترین گزندی از حادثه نبرده بود از اهالی جنوب چند متری انطرف‌تر همانطور که روی خاکها نشسته بود تند و تند به زبان محلی با تلفن صحبت می کرد.

یکی از دو مرد حادثه دیده یه شلوار لی آبی نسبتا پررنگ به تن داشت و یه تیشرت راه راه سبز ظاهرا سالم به نظرم میرسید ولی خودش هم خبر نداشت که پشت شانه سمت چپش دچار خراشیدگی شدید و خون ریزی شده بود اسمش کاوه بود. آن دیگری یه شلوار کتان کرم روشن با یه تیشرت آستین کوتاه کاملا سفید به تن داشت که آرنج دست چپش صدمه دیده بود و خون از آرنجش جاری بود اسمش حامد بود ولی این زخمها در آن لحظه کوچکترین اهمیتی نداشتند، رنگ لباسهایشان را به سختی می توانستی تشخیص بدهی انگار یه سطل خون بر فرق سرشان ریخته شده بود.

 

(سه دقیقه قبل)

این شش نفر مسافران مینی بوس از دریا برمی‌گشتند از تقاطعی به نام دَرَک جایی که صحرا به دریا می‌رسید البته هوا باد داشت پسر ها حسابی آب بازی کردند نیما شجاع تر از عادل بود، شاد و خندان سرخوش و گرسنه بودند.

SwPnj8a3vc8xjCvkrdFcLUHx7nABRTBZrHQETfw6.jpg

راننده که با سرعت زیاد پیچ های تند جاده را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت با یه دست فرمون و با یه دست دیگه با موبایل برای ناهار هماهنگی هایی انجام می داد. کاوه صندلی جلو سمت راست کنار پنجره نشسته بود، حامد انتهای مینی بوس صندلی سمت راست یک مونده به آخر بود دو پسر نوجوان جلوی ماشین درحال بگو بخند و شادی بودند.

photo_2020-06-13_15-10-51.jpg

یکی از زنها سمت راست و یه زن جوان سمت چپ صندلی دوم پشت راننده کنار شیشه نشسته بود کاوه با راننده صحبت می کرد. حامد با آن دو زن در حال گفتگو  بود و پسرها مشغول سرو کله زدن باهم، ناگهان همه چی تو کمتر از چهار ثانیه اتفاق افتاد. راننده حواسش پرت شد تا به خودش بیاد مینی بوس به سمت راست منحرف شد. راننده دست پاچه با دو دست فرمون به سمت چپ چرخوند. چرخهای سمت راست ماشین از روی زمین بلند شد. ماشین به خاکی شانه سمت چپ جاده منحرف شد.

photo_2020-06-13_15-10-54.jpg

راننده مجدد فرمون به سختی به راست چرخوند باز چرخهای سمت راست از زمین فاصله گرفت کنترل ماشین از دست راننده خارج شده بود باز فرمون به سمت چپ چرخوند ولی دیگه کار از کار گذشته بود و ماشین به سمت چپ برگشت و چپ کرد 80 متری رو  آسفالت کشیده شد صدای کشیدن چند تن فلز روی آسفالت گوش خراش بود ، شش سرنشین داخل خودرو همانند پرکاهی به سقف و دیواره های مینی بوس  می خوردند و  ... همه اینها در 3 یا 4 ثانیه اتفاق افتاد و بعد ... گیجی و منگی دود و غبار  صدای جیغ و فریاد همه جا را فرا گرفته بود چه صحنه هولناکی لیلا گریه کنان جیغ می کشید.

دنبال عادل میگشت عادل داخل مینی بوس نبود به طرز معجزه آسایی خودش از قسمت جلو که شیشه درآمده بود رفته بود بیرون حامد به زور خودش بلند کرد. چه صحنه ای می دید اون یکی زن همراهشان که کنار شیشه پشت راننده نشسته بود حالا شیشه پنجره خورد شده بود به صورت روی آسفالت افتاده بو.د خون به در و دیوار مینی بوس پاشیده بود. حامد چند بار صداش کرد ولی جوابی نداد دنیا رو سرش خراب شد. چرا جواب نمیده کاوه هم که به بیرون پرت شده بود خودش رو پیدا کرده بود و آمد داخل مینی بوس، دست و پاهش می لرزید.

حالش دست خودش نبود به زبون محلی تالشی چیزهایی میگفت آه و فغان و لعن و نفرین به خودش ... زنش در حالت خیلی وخیم و اسفناکی قرار داشت. حامد بالا سر زن جوان بود صورتش برگردوند. سمت راست بالای چشمها خراشیدگی شدیدی بود که با موهای آغشته به خون اول تصور کرد که تمام کرده هول شده بود. از هر دو دست خون جاری بود آن زن دو ماهه باردار بود و این وضعیت را بغرنج و دلخراش کرده بود. با آن وضع صورت بیم آن میرفت که به جمجمه و مغز آسیب جدی رسیده باشه. روی دست راست (پشت کف دست) حفره ای ایجاد شده بود. از گوشت و پوست خبری نبود.

تاندونها معلوم شده بود ولی این هم مهم نبود چیزی که هولناک و وخیم بود ساعد دست چپ بود دیگه ساعدی در میان نبود. گوشت و استخوان چرخ شده بود گوشت دستش ریش ریش شده بود رگها آویزون خون از داخل آرنج چپ فواره میزد زن بیهوش بود. کاوه تو حال خودش نبود. حامد باید کاری می کرد سعی کرد زن را طاق باز برگرداند به دست چپ نمیشد نگاه کرد گوشت و استخوان وجود نداشت. عنقریب بود که از آرنج جدا شود خون می پاشید بیرون. حامد اول سعی کرد با کمربند شلوارش بازوی دستش ببنده تا از خون ریزی بیشتر جلوگیری کنه ولی بعد از بستن متوجه شد که نوع کمربندش سگکی نیست و محکم نمیشه.

کمربند باز کرد و روسری زن جوان را روی بازوی دست چپ بست، هنوز معلوم نبود زندس یا نه، نیما پسر زن جوان هم به بیرون از ماشین پرت شده بود نگران مادرش بود و از بیرون ماشین آه و فغان سر داده بود. پای راست او هم رو آسفالت کشیده شده بود و شن و ماسه زیر پوست رفته بود و خون ریزی داشت. لیلا هم که شانه سمت چپش آسیب دیده بود داخل ماشین خواست به جابه جایی زن جوان کمک کنه ولی یارای اینکار را نداشت. همه با دیدن وضعیت زن جوان حال خودشان را یادشان رفته بود.

پاهای زن لای صندلی ماشین گیر کرده بود از این بدتر نخ بادبادک پسرها هم بین پاهاش پیچیده شده بود این کار بلندش کردن و حملش را خیلی سخت میکرد شرایط فوق بحرانی بود. به هر زور کندنی شد با کمک کاوه زن برگردوندن و با دستهای آویزان و به غایت دلخراش که تاب دیدنش را هم نداشتند آوردندش بیرون و گذاشتند روی زمین مسافران خودروهای دیگر که امده بودند سعی می کردند تا راهنماییهای حداقلی به این دو مرد شوک زده بکنند. کاوه از خود بیخود بود و زمین و زمان را ... که "چرا اصلا به این مسافرت امدیم ... "

photo_2020-06-13_15-10-53 (2).jpg

لحظات به کندی میگذشت رهگذران به 110 زنگ زدند به اورژانس تماس گرفتند یکی از مسافران با محبت فراوان پتویی آورد و به سختی زن را روی آن گذاشتند چشمانش را باز کرد. ولی نای تکان دادنشان را هم نداشت. زمان در آن نقطه از زمین متوقف شده بود. بیست دقیقه کشید تا پلیسراه از برسه و با کنترل جاده راه بندان را باز کنه برای رسیدن اورژانس ثانیه ها به کندی می گذشت.

افسر پلیس که وخامت اوضاع را دید خودش با مرکز اورژانس تماس گرفت و با صدای بلندی میگفت پس این آمبولانسهای... کجا هستند. این چه وضعشه آخه، یکی از رهگذران خانم پزشکی بود که وضعیت زن مصدوم را رصد می کرد به گفته خانم دکتر ظاهرا زن خونریزی داخلی نداشت. همه یه سوال در ذهن داشتند آیا زنده می مونه؟ حامد و کاوه این سوال از پزشک سر صحنه پرسیدند ولی مطمئن نبوند که پاسخ مثبت خانم دکتر یک پاسخ حرفه ای هست یا صرفا از سر خیرخواهی و آرام کردن آن دو مرد غرق در خون! هزاران فکر و اوهام در کاسه سرشون دوران می کرد فقط خدا میدونست پشت اون چشمهای به غایت دردمند و عاجز چه افکاری درحال پرسه زدن بودند اگر زن جوان از دست میرفت چه؟ تنها سوال مهم همین بود "ماندن یا نماندن مسئله این است"

0d4a2566-8116-44df-8bde-aeb3c99f0c89.jpg

چهل و پنج دقیقه زجر آور طولانی کشنده‌کش دار چهل و پنج دقیقه جهنمی طول کشید تا سرو کله دو آمبولانس از دو مرکز مختلف به سر صحنه رسیدند سریع وارد عمل شدند تنها کاری که می توانستند بکنند بستن آتل گردن برای زن و فیکس کردن دستها در آتل بود و خود این کارها 20 دقیقه ای به طول انجامید.

کاری از دست کسی بر نمی امد. راننده یکی از آمبولانسها با مرکز تماس گرفت که اگر امکانش هست. هلیکوپتر اعزام کنند ولی خودش هم می دانست تا کارهای اداری مجوز پرواز هلیکوپتر انجام شود زمان از دست میرود. از آنطرف هم تا نزدیک‌ترین بیمارستان 150 کیلومتر فاصله داشتند ولی مگر چاره‌ای دیگری هم بود؟

حامد و کاوه هرکدام به طرفی می چرخیدند. سرگردان و گیج دستشان به جایی بند نبود. دو پسر نوجوان هم یکی با پاهای آسیب دیده چند متر آنطرف تر در خاکی روی  زمین نشسته بود و بیقرار مادرش. دیگری که از مهلکه جان سالم به در برده بود. لرزان و گریان کنار نیما نشسته بود، لیلا در این حین در تلاش بود تا به پسرها رسیدگی کند و آنها را زیر بال و پر خودش بگیره آرامشان کند تا آمبولانسهای لعنتی آماده حرکت شوند. به سختی زن جوان روی برانکارد داخل یکی از آمبولانسها گذاشتند البته آمبولانس که تنها وانتی بود اتاق دار خودرویی شبیه آمبولانس ...

 

بخش دوم:

دو سالی بود که سفر به آن مکان دور به سرش افتاده بود ولی مطمئن نبود که بالاخره به سفر منجر خواهد شد یا نه از بس که مسیر طولانی بود رفت و برگشت بیش از 5 هزار کیلومتر تخمین زده میشد. شوخی که نبود عزمی می‌خواست آنچنانی و راسخ.

از تجربه سفرهای قبلی دریافته بود که برای این سفر حدوداً بیش از ده روز طول خواهد کشید. بنابراین باید باربند صندوقی تهیه کند بعد از کلی پرسه زدن تو سایت دیوار و بعد از کلی بالا و پایین یه دست دومش را 700 تومان خرید.

 

بیمارستان امام علی:

 

بخش اورژانس حوالی ساعت سه و نیم چهار همان روز 8 فروردین 98 بود.

هر شش نفر با دو دستگاه آمبولانس بعد از طی مسافتی بسیار طولانی حدود  150 کیلومتری به اورژانس رسیده بودند. همه نگران زن جوان بودند درد خودشون یادشون رفته بود.

زن مصدوم  روی تخت اورژانس بود و از درد دو دوست و صورت به خود می پیچید. رمقهای  چندانی هم برای آه و ناله نداشت البته هوشیاری چندانی هم نداشت.

کاوه را به زبان تالشی صدا می زد: کاوه کاوه ... یه چیزهایی می گفت و کمک می خواست. کاوه هم شوکه و بهت زده از این حجم مصیبت و بدبختی که به یکباره نازل شده میرفت سراغ پرستارها و دکتر اورژانس تا ازشون خواهش کنه یه سری به زنش بزنند، یه کاری بکنند. اوضاع دستش وخیم تر از اون چیزی بود که تصور می شد. خیلی دهشتناک، دکتر اورژانس و پرستارها که وضعیت ساعد دست چپ را دیده بودند حرفی نمی زندند، بیشتر سعی می کردند از جواب دادن طفره بروند تنها 30 درصد احتمال حفظ دست را می دادند. یه لیوان آب تو بیمارستان به سختی پیدا میشد خدایا چیکار کنیم...

 

نیمای 13 ساله یه گوشه دیگه اورژانس هر دو پا پانسمان کرده یکی روی پا یکی شصت پا، کمر و پشت خراشیده و زخمی، لیلا که حالت تهوع داشت تو قسمت زنان روی تخت دراز کشیده بود و یکی از پرستارها زخمهای شانه اش را پانسمان می کرد از طرفی دستور سونوگرافی هم دادند تا وضعیت ارگانهای داخلی هم مشخص بشود، یه پرستار مرد هم مشغول پانسمان آرنج دست چپ حامد بود در این ماجرا عادل و راننده هیچ خراشی هم برنداشتند خوشبختانه.

1800 کیلومتر دور تر از خانه در غربت دچار حادثه ای به غایت غمبار شده بودند باید گفت خدا رحم کرده بود که میزان مصدومیت و صدمات از اون چپ کردن مینی بوس گردشگری و شصت هفتاد متر کشیده شدن زمین همینقدر بود

 

بخش سوم:

اوضاع اورژانس مثل هر اورژانس بیمارستانی درهم و شلوغ بود همراه با آه و ناله های بیماران و مجروحان ولی حال این شش نفر طور دیگری بود خبر این حادثه پیچیده بود و وضعیت بغرنجشون برای همه مشخص بود ولی از دکتر اورتوپد برای ویزیت و جراحی خبری نبود، زن جوان را چند پزشک دیگر معاینه کردند ولی همه چی به اتاق عمل ختم میشد. ثانیه ها که هیچ دقایق که هیچ ساعت ها گذشت تا ساعت یک بامداد روز جمعه تقریبا بیش از 8 ساعت منتظر بودند. بالاخره مصدوم را به اتاق عمل بردند همزمان نیما راه هم بردند اتاق عمل تا به وضعیت پاهاش رسیدگی کنند.

پزشک اورتوپد بعد از حدود 2 ساعت بیرون آمد و سعی می کرد حامد و کاوه را به دقیق‌ترین شکل ممکن در جریان وضعیت زن جوان بگذارد. ماحصل اینکه به دلیل نداشتن وسایل لازم از جمله فیکساتور بیرونی مخصوص، امکان انجام حرکتی موثر برای دست چپ وجود ندارد، تنها کاری که انجام دادند شستشوی دستها و خارج کردن شن‌ها از دست ها بود. صورت را بخیه زدند و پزشک توصیه کرد بهترین کار این است که مصدوم را به بیمارستانی مجهز تر ببرید هرچه سریعتر بهتر، ساعت 3 نیمه شب جمعه 9 فروردین!

 Chabahar-1999-001.jpg

آن دو سراسیمه گرسنه و خسته بی رمق و ناامید رفتند سراغ سوپروایزر بیمارستان امام علی چابهار تا ببینند چه کاری می شود کرد و پروتکل های معمول در این مواقع چه راه کارهایی را در نظر گرفته است آن شب آن دو کیلومتر ها راه در آن بیمارستان رفتند. هر راهرو هزار بار هر اتاق هزار بار ، خانم سوپروایزر گفت که ما زیر مجموعه بیمارستان ایرانشهر هستیم بنابراین با اسکن مدارک و گزارش پزشک روی سایت و درخواست جابه جایی مصدوم آنها هستند که تصمیم می گیرند کجا باید منتقل بشود، باز شرایط وخیم تر و پیچیده تر میشد زمان طلایی برای حفظ دست زن نیز در حال سپری شدن بود. از زمین و زمان تحت استرس و فشار بودند، خواهش و التماس از خانم سورپروایزر برای تسریع در کارها خیلی افاقه نداشت. هرچند که ایشان خیلی مسئولیت پذیرانه سعی می کرد به آن دو مرد کمک کند، ولی یه سری از روال های اداری و معمول باید انجام میشد. بعد از مشورت های پزشک جراح با مسئول پرونده در ایرانشهر و همینطور شرح وضعیت دست مصدوم برای بیمارستان زاهدان آنها هم تایید کردند که حتی اگر مصدوم را به اینجا منتقل کنید کار زیادی نمی توانیم برایش انجام دهیم بهتر است مستقیم منتقل کنید تهران!... ساعت 6 و هفت صبح بود...

 

تلفن های اقوام و دوستان از تهران و تالش را رفع و رجوع می کردند تا در شرایطی که کاری از دست کسی برنمی آید دلهره و آشوب به آنها منتقل نکنند.

داماد راننده مینی بوس خودش را رسانده بود بیمارستان و سعی می کرد تا کمک حال کاوه باشد. حالا سعی می کردند مسیر های حمل مصدوم به تهران را بیابند معقول ترین راه حمل هوایی بود ولی در آن ساعت و روز چطور باید بلیط گرفت، باید پروازی باشد تا شرایط حمل بیمار را داشته باشد و خیلی اما و اگر های دیگر ...

جمعه ساعت 9 صبح با زحمت فراوان از طریق دوست و آشنای داماد راننده بلیط پرواز برای سه نفر(کاوه نیما و زن جوان) به تهران جور شد. مدارک و پرونده پزشکی به زحمت زیاد جمع آوری شد. بیمارستان هم قرار شد آمبولانس برای حمل مصدوم به فرودگاه را در اختیارشان قرار دهد، با امیر  از رفقای قدیمی مشترک حامد و کاوه  در تهران هماهنگی انجام شد تا به محض نشستن پرواز مصدوم به بیمارستانی منتقل شود. امیر هم که از ماجرا با خبر شده بود مضطرب و نگران مشغول تدارک کارها شد.

نیما بعد از عمل هردو پایش را آتل بندی کردند به سختی میتوانست راه برود، زن جوان هر دو دست آتل بندی شده سر و صورت بخیه خورده و باند پیچی شده، نیمی هوش نیمی بیهوش از دردی طاقت فرسا روی تخت در بخش جراحی زنان بود. ماندن حامد و عادل و لیلا بیش از این در جنوب شرقی ترین نقطه ایران فایده ای نداشت آنها خانه ای را که اجاره کرده بودند به صاحبخانه پس داند و حدود ساعت یک بعد از ظهر با اندوهی فراوان خسته و داغون با اعصابی ویران، نگران از وضعیت آن سه نفر چابهار را به مقصد تهران ترک کردند. وقتی حامد تابلوی خروجی شهر را دید که "تهران 1900 کیلومتر" تمام غمهای دنیا روی سرش مجدد فرو ریخت "خدایا این مسیرُ کی می خواد تا تهران بِره" از طرفی هر پیچ و خم و دست اندازی در جاده بود صدای لیلا و عادل را بلند می کرد آخه حالا آنها از ریسمان سیاه و سفید هم می لرزیدند. هیچکدامشان یارای صحبت نداشتند دمق و دلمرده از شوک سعی می کردند دقایق روز قبل را مرور کنند که علت اصلی این سانحه شوم چی بود.

راننده با موبایل حرف می زد یا حواسش به بطری آب پشت صندلی پرت شد هرچه که بود سرنوشت بازی ناجوانمردانه ای را با زندگی کاوه و خانواده اش شروع کرده بود ، هرچند که این یک حادثه رانندگی غیر عمد بود ولی در نتیجه ماجرا تفاوتی ایجاد نمی کرد زن جوان در وضعیت بحرانی بسر می برد. گاهی لحظه ای غفلت در رانندگی منجر به رقم خوردن حوادث جبران ناپذیر و دلخراشی برای دیگران می شود.

بعد از 4 یا 5 ساعت رانندگی 40 کیلومتر مانده به ایرانشهر حامد و لیلا منتظر خبر پرواز بودند ولی شوک دوم و ویران کننده بر آنها وارد شد. امیر خبر داد که خلبان پرواز به دلیل وضعیت وخیم مصدوم و مسئولیتی که متوجه اش هست از سوار کردن مصدوم سر باز زده، وای خدای من چی میشنیدند. کاوه و نیما و همسرش 70 کیلومتر دورتر از بیمارستان غریب و تنها در فرودگاه حالا چیکار می توانند بکنند.

chabahar-konarak-airport-gharepeyma.jpg

شرایط زن اصلا مساعد نبود این شوک‌های ناگهانی هم وضعیتش را وخیم تر می‌کرد. بعد از خبر امیر از سوار نشدن آنها لیلا تو ماشین نتوانست شرایط را تاب بیاورد ... بعد از نیم ساعت رسیدند بیمارستان ایرانشهر ... اورژانس و تخت و سرم و حال خراب ... امیر خبر داد با مساعدت رئیس فرودگاه قرار شد آن سه نفر با پرواز بعدی منتقل شوند البته با این قید که خلبان از شاگردان رئیس فرودگاه هست و با توصیه ایشان این مسئولیت را قبول می کرد و ظاهرا الحق چه خلبان خوشرو و خوش مشربی هم بود که در طول پرواز سعی کرده بود کمک حال آنها باشد.  آمبولانس نیمه شب در فرودگاها مهرآباد با کمک امیر پای پرواز منتظر آنها بود و از آنجا به بیمارستانی مجهز منتقل شدند. شنبه شب عمل دوم روی دستها انجام شد. فیکساتور بیرونی کار گذاشته شد و امیدها به نگهداشتن دست بیشتر ولی هنوز احتمال آن به 50 درصد میرسید، تازه اگر مجبور به قطع دست نشوند شاید این دست هیچگاه دست نشود... بیمارستان تهران بود که متوجه شدند بخشی از استخوان ساعد سر صحنه جا مانده است یا شاید هم در سایش با آسفالت از دست جدا و چیزی از آن نمانده است.

یکشنبه ساعت 7 عصر خانواده دوم با روحیه ای پژمرده و خراب رسیدند تهران و مستقیم رفتند بیمارستان خانواده کاوه و اقوام زن مصدوم هم از تالش آمده بودند. جو سنگینی حکم فرما بود کسی یارای صحبت کردن نبود آینده ای مبهم، گنگ و تلخ به نظر میرسید.

بعد از دو روز با آمبولانس بیمار را منتقل کردند بیمارستانی در رشت چندین عمل انجام دادند و هر بار امیدها پر رنگ تر میشد، در مرحله ای دست ها را زیر پوست شکم قرار دادند تا گوشت و بافت نرم بیاورد، بعداز 12 عمل سنگین و پیچیده مجبور شدند علی رغم میل باطنی با اندوهی فراوان جنین را با مجوز پزشک قانونی سقط کنند ... تا الان که این سفرنامه تلخ را می نویسم لحظات بسیار تلخ اندوه بار و سختی بر کاوه و خانواده اش گذشته ولی آنها همه مصائب را تا اینجا به خوبی پشت سر گذاشتند.

در یک اقدام عجیب، خارق العاده و متهورانه امیر به یکباره سوییچ ماشین از کاوه میگیره با پرواز میره چابهار و یک روزه بدون توقف ماشین برمیداره میاره تا دغدغه ذهنی کاوه بدین صورت رفع کنه. این کار امیر با هیچ چیز نمیشه جبران کرد خیلی ارزشمند بود. دمت گرم رفیق.

 

بخش چهارم:

امروز که این سفرنامه یا رنج نامه را به پایان می برم  8 فروردین 99 هست و یکسال از آن داغ می گذرد.

دست راست هرچند که ظاهر مناسبی ندارد ولی با جلسات متعدد فیزیوتراپی و کارایی خود را بازیافته ولی دست چپ همچنان منتظر چند عمل سنگین دیگر می باشد تا به 80 درصد وضعیت یک دست سالم برسد. ان شاءاله

من در این یکسال به قدرت لایتناهی "انسان" بیش از پیش  پی بردم به معجزه صبر، تسلیم نشدن ، در کنار هم بودن و حامی و هدایتگر خانواده بودن

به افتخار روشنک می ایستم و کلاه از سر برمیدارم که  ایستاد و جنگید و تسلیم نشد درد و رنجی بی پایان را تحمل کرد و آن را شکست داد.

به افتخار کاوه که لحظه ای روشنک را  تنها نگذاشت و بی وقفه و مثال زدنی تمام رنج را باهم تحمل کردند.

در نبرد بین روز های سخت و انسان های سخت، این انسان های سخت هستند ڪه می مانند نه روز های سخت.

عکسهایی از صحنه تصادف و اتفاقات بعد از آن وجود دارد که به دلیل ناخوشایند بودن آنها، از نشر آنها صرف نظر می کنم.

با تشکر /حامد

8 فروردین 99

 

نویسنده: حامد

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر