روزهای آرام، شبهای پر ماجرا
نمایش که تمام شد از سالن خارج شدیم.
هوا کاملا تاریک شده و باران نم نم در حال باریدن بود. خیابان نیز به شدت خلوت و بدون عبور و مرور بود. برنامه دیگری نداشتیم جز اینکه به خانه جفری برگردیم.
از اوبر درخواست تاکسی کردم. راننده تماس گرفت و به هندی چیزی بَلغور کرد. نمی دانستم چه می گوید. به انگلیسی گفتم اگر می شود انگلیسی صحبت کن! دوباره به هندی حرف زدن ادامه داد. با خودم گفتم احتمالاً موقعیتمان را می پرسد. چند بار به شکلهای مختلف "کاتاکالی" را گفتم تا متوجه بشود که کجا هستیم. اما نه من میفهمیدم او چه می گوید و نه او میفهمید من چه میگویم! تلفن را قطع و درخواست تاکسی را نیز لغو کردم. برنامه اولا را باز کردم و درخواست تاکسی دادم. راننده تماس گرفت و آدرسمان را پرسید. خدا را شکر این یکی انگلیسی بلد بود. گفتم که در جلوی محل نمایش کاتاکالی ایستادهایم. گفت ۱۰ دقیقه دیگر آنجا خواهم بود.
در همین حال که تلفن بازی هایم تمام شد به یکباره متوجه شدم خانم جان کنار جدول روی زمین نشسته و مثل مار زخمی به خودش می پیچد.
_ "اِاِاِ... چی شدی؟"
_ "دلم درد گرفت یکهو!"
_ "حالت تهوع داری؟"
_ "آره دل دل درد و تهوع!"
_ "بذار ببینم..."
دستم را روی پیشانی اش گذاشتم. کمی تب داشت. گفتم: "هرچی خوردیم که با هم خوردیم... هرجا رفتیم که با هم رفتیم... چی شدی یکهووو؟! آب به اندازه خوردی؟"
با تکان سر جواب مثبت داد. گفتم: "یکم دیگه تحمل کن برسیم جای جفری یه چک بکنه ببینه چیکار شدی..."
بالاخره تاکسی رسید و خانم جان را بغل کنان داخل ماشین گذاشتم و راه افتادیم. باران هم شدت گرفته بود و رعد و برقهای عجیب و غریبی که آسمان می زد بر شدت ترس و استرسم از بیماری خانم جان اضافه می کرد.
_ "بگو نگه داره... حالم داره بد میشه!"
_ "چی شد؟ داری بالا میاری؟ آره؟ آره؟"
سریع پیاده شدیم. اوضاع اصلاً خوب نبود و خانم جان حالت تهوع و تب شدیدی داشت. از دکه ای در همان نزدیکی آب و شکلات و چند عدد موز خریدیم. کمی صورتش را شستم و چند عدد شکلات در دهانش گذاشتم. تا مقصد چیزی نمانده بود و باید کمی تحمل میکرد. مستقیم به بیمارستان رفتن بدون کمک یک مترجم کمی سخت به نظر می رسید. البته که اگر جفری را نداشتیم مطمئناً اولین کاری که می کردم همین بود! اما حالا و با وجود داشتن اینچنین میزبانی ترجیح میدادم اگر قرار باشد به بیمارستان برویم با همراهی و کمک او برویم.
چند بار دیگر در طول مسیر توقف کردیم و به لطف خیابانهای نه چندان تمیز هند، خانم جان بدون عذاب وجدان، گلاب به رویتان بالا می آورد! زمانی هم که سوار ماشین می شدیم چند عدد پاکت پلاستیکی را به او داده بودم که اگر کنترل از دستش خارج شد ماشینِ به شدت تمیز و نو راننده هندی طفلک را نابود نکند! انصافاً راننده خیلی خوش اخلاق و دل بزرگ بود و اصلاً انگار نه انگار که بارها مجبور به توقف شد و انگار نه انگار که صدای آه و ناله ای از صندلی عقب میشنود. کلاً خم به ابرو نیاورد و با مهربانی و همکاری تمام و کمال در آن شرایط بحرانی به ما کمک می کرد و در اختیار ما بود.
به هر ضرب و زوری بود به خانه جفری رسیدیم. کرایه تاکسی حدود ۲۰۰ روپیه شده بود که با کلی تشکر و عذرخواهی بابت شرایط پیش آمده مبلغ قابل توجهی برای جبران زحمت به راننده پرداخت کردیم. سریع به طبقه بالا رفتیم و به جفری پیام دادم که "مصدوم آماده س! لطفاً سریع بیا بالا... به کمک احتیاج داریم!" جا دارد از همین تریبون از این پسر خوب و با مرام تشکر ویژه ای بکنم که اینقدر زود، تند و سریع به دادمان رسید. البته می دانم که جفری لست سکند و بخش سفرنامه هایش را نمی شناسند و نمی بیند و حتی اگر هم ببینند فارسی خواندن را بلد نیست؛ اما می دانم لحظه ای که از صمیم قلبم از او تشکر میکنم یک جایی و به یک شکلی اثرات این حس خوب را متقابلاً دریافت خواهد کرد...
به هر حال بعد از معاینه سرپایی و کمی سوال و جواب کردن، دکتر جفری تشخیص داد که احتمال قریب به یقین غذایی که خوردیم باعث این اتفاق شده و باید سرم وصل کنیم. گفتم: "خوب بسم الله دیگه... مگه دکتر نیستی؟"
_ "تو خونه سرم ندارم که! باید بریم بخریم. نزدیکترین داروخونه به اینجا کنار یه بیمارستانه که با توجه به اینکه امشب همکاران خودم شیفت هستن، بیا بریم همون جا بدون دردسر واسش انجام بدن! خیال ما هم راحت باشه که خدایی نکرده قضیه جدی تر از چیزی که من تشخیص دادم نباشه!"
_ "اُکی... بریم پس معطل نکنیم. بچه داره از دست میره!" با تعجب پرسید: "مگه خانومت حامله س؟؟!"
_ "نه بابا خودشو میگم بچه! یه اصطلاح قدیمی بود... بیخیال حالا... بریم!"
خدا پدر و مادر جفری را بیامرزد. خیلی سریع ماشین را آتش کرد و راه افتادیم. در مسیر بیمارستان یک بار دیگر حالت تهوع خانم جان باعث شد جفری را مجبور به توقف کنیم و پس از گل آرایی کنار جاده ای (!) دوباره سوار ماشین شدیم. به ورودی بیمارستان که رسیدیم و ماشین را در قسمت اورژانس پارک کردیم، دو نفر بدو بدو با ویلچر به سمتمان آمدند. گفتیم: "نیازی نیست! میتونه خودش راه بره..." خانم جان با همان حال بی حالی گفت: "ویلچرهاش قشنگه.. بزار سوار شم !!" الله اکبر...
بالاخره به داخل اورژانس رسیدیم. کفش ها را باید بیرون در می آوردیم و با پای برهنه داخل اورژانس میشدیم. اما زمانی که برای تسویه حساب به بخش های دیگر بیمارستان رفتیم نیازی به این کار نبود. خلاصه اینکه پس از یک معاینه کوتاه و چند سوال، سرم را وصل کردند و گفتند یک ساعتی باید بیرون منتظر بمانید. با جفری در حیاط بیمارستان روی یک نیمکت نشستیم و شروع کردیم به پسته خوردن و حرف زدن... چند باری هم به خانم جان سر زدم و جویای حال و احوالش شدم. خدا را شکر رو به بهبود بود...
بالاخره سرم تمام شد. تسویه حساب بیمارستان را انجام دادیم. کل هزینه ۱۱۰۰ روپیه شده بود. خانم جان هم سُر و مُر و گنده و سرحال مثل همیشه از روی تخت بلند شد و خدا را شکر غائله به همین جا ختم شد. واقعاً هیچ چیز بهتر و مهمتر از سلامتی نیست! از آنجایی که خانم جان هر چه خورده بود و نخورده بود به در و دیوار شهر پاشیده بود(!) شکمش خالی بود و احساس گرسنگی شدیدی داشت. به توصیه جفری و تمایل خانم جان، غذای ساده و بدون ادویه از یک رستوران بین المللی سفارش دادیم. در آن ساعت از شب تمام شهر کوچین به خاموشی فرو رفته بود و هیچ فروشگاهی باز نبود. جفری توسط یک اپلیکیشن سفارش غذا به زحمت توانست برایمان یک چیزی جور کند که همان یک چیز ۵۰۰ روپیه ناقابل قیمت داشت! کلاً در تمام شهرهایی که ما اقامت داشتیم از حوالی ساعت ۸ و 9 شب به بعد، شهر تعطیل می شد! برعکس تصوری که همه ما از شهرهای توریستی داریم. پس در هند انتظار شبگردی نداشته باشید!
و خوردنِ این شام، آغاز ماجرای جدیدی در سفر ما بود. تا روز آخر، مسئله غذا تبدیل به چالشی شد که ما را درگیر خودش کرده بود. خانم جان که می ترسید دوباره مشکلی برایش پیش بیاید خوردن هرگونه غذای هندی و شبه هندی را تعطیل کرد و بدین صورت ما باید برای هر وعده غذایی دنبال غذای معمولی آن هم در ایالت کرالا میبودیم! این کار درست مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود...!
چپ یا راست
صبح که از خواب بیدار شدیم همه چیز امن و امان بود؛ انتظار دیگری هم نداشتیم! چرا که اتفاقات همیشه در شب می افتاد. اما حواسمان بود که حتی با این نگاه بدبینانه، تا شب و یک اتفاق ناگوار جدید فرصت داشتیم که از روزمان لذت ببریم...
وسایلمان را جمع کردیم. اتاق را مرتب کردیم. سطل های بازیافت جفری (رجوع شود به ده فرمان جفری) را تخلیه کردیم و با خودمان پایین بردیم. این کار کمی برای من خنده دار و بی فایده به نظر می رسید. در هند خیابانها مملو از آشغال بود و وقتی دولت و سازمانهای مربوطه کوچکترین همتی برای رفع این مشکل و جمع آوری روزانه زباله ها از سطح کوچه و خیابان نمیکردند، تفکیک زباله جفری برایمان کمی مضحک به نظر میرسید! البته کار درست، همیشه درست است؛ حتی اگر نتیجه لازم را در کوتاه مدت ندهد...
جفری برای خداحافظی در حیاط منتظرمان بود. چقدر خوب بود که دیشب مثل یک برادر در کنارم بود و از هیچ کمکی دریغ نکرد! بعد از سلام و صبح بخیر گفتن، مجدد حس درونی ام را نسبت به لطف و میزبانی خوبش به او ابراز و صمیمانه تشکر کردم. از هدیه هایی که برای همین منظور از ایران تهیه کرده بودیم یک شال که رویش شعری به فارسی نوشته شده بود و یک عینک تزئینی با طرح پرچم ایران از داخل کوله دراوردم و چون نمی دانستم از کدامیک بیشتر خوشَش می آید، آنها را پشت سرم پنهان کردم و رو به جفری گفتم: "لِفت اُر رایت؟" بازی را فهمید و با خنده و شیطنت سعی کرد دست هایم را که پشت سر مخفی کرده بودم نگاه کند. نگذاشتم و گفتم: " اووو کامآن... چوووز.. لِفت اُر رایت؟" در نهایت راست را انتخاب و برنده یک دستگاه عینک با طرح پرچم ایران شد!!
جفری با ماشینش ما را تا اتوبان اصلی و ایستگاه اتوبوس رساند. بابتِ همه چیز از او تشکر کردیم و بعد از خداحافظی گفتیم که در ایران منتظر دیدارش خواهیم بود. وقت رفتن شده بود. سوار اولین اتوبوس شهری به مقصد ترمینال وایتیلا (همانطور که جلوتر گفته بودم، وایتیلا نام ترمینال شهر کوچین است) شدیم و به این صورت پرونده شهر کوچین بسته شد و خودمان را برای گام بعدی سفر آماده کردیم.
مدعوین ناخواسته یک افتتاحیه
در اتوبان اصلی شهر و سوار بر اتوبوس شهری، به سمت ترمینال وایتیلا در حرکت بودیم. به دلیل عملیات عمرانی برای ساخت متروی شهری کوچین، اتوبان به شدت شلوغ و با ترافیک سنگین همراه بود! فاصله کوتاه پنج کیلومتری تا ترمینال، حدود یک ساعت طول کشید!
اتوبوس در تقاطع بزرگ، داغان و پر هرج و مرجی توقف کرد و کمک راننده با صدای بلندی گفت: "هرکی میخواد بره وایتیلا همینجا سریع بپره پایین چون راه بسته س و اتوبوس نمیتونه وارد ترمینال بشه!" نفری ۱۵ روپیه کرایه اتوبوس را دادیم و پیاده شدیم و بقیه مسیر که خیلی کوتاه بود را شروع به قدم زدن کردیم.
به بلوار ورودی ترمینال که رسیدیم تازه یادمان آمد که از صبح هیچی نخورده ایم! و با توجه به اتفاق شب گذشته، پیدا کردن یک غذای بدون دردسر برای خانم جان کمی مشکل بود! بعد از کلی جستجو در نزدیکی ترمینال، یک آبمیوه فروشی با ظاهر موجه را پیدا کردیم و وارد شدیم. اینقدر روی پیدا کردن غذایی که هندی و پر ادویه نباشد تمرکز کرده بودیم که متوجه این سازه بادکنکی جلوی در نشدیم و نفهمیدیم که این آبمیوه فروشی همین امروز افتتاح شده است.
با وارد شدن و شنیدن سر و صدای آهنگ هندی شاد و مردمی که در حال دست دادن و روبوسی و بغل کردن و تبریک گفتن به همدیگر بودند متوجه شدیم که احتمالاً خبری هست و ما بی خبریم! تا این که این آقای عکاس را دیدیم که نان استاپ از در و دیوار عکس می گرفت و سعی می کرد ما دو نفر یک جایی در قاب دوربینش حضور داشته باشیم! دیگر شَصتِمان خبردار شد که ماجرایی وجود دارد! در مرحله اول برای اینکه کمی سر به سر آقای عکاس بگذارم دوربینم را در آوردم و به صورت نمایشی به سمتش گرفتم که فکر کند می خواهم از او عکس بگیرم. همین کار باعث شد دست از عکاسی بردارد و متوجه بشود که لو رفته است و ما کاملاً مطمئن شدیم یواشکی در حال عکس گرفتن از ما بوده است.
به هر حال روز افتتاحیه و حضور دو توریست خارجی با کوله های بزرگ، سوژه جالب و جذابی برای تبلیغاتشان می شد. پسر جوانی که برای گرفتن سفارش آمده بود اینها را برایمان توضیح داد. سپس از ملیتمان سوال کرد و وقتی فهمید ایرانی هستیم گفت: "این را برای کسب و کارمان به فال نیک میگیریم که در روز افتتاحیه دو نفر مسلمان مشتری ما بودند!" من و خانم جان زیر چشمی به همدیگر نگاه کردیم. نه من در ظاهر او و نه او در ظاهر من، نشانی از مسلمانی پیدا نکردیم! لبخندی به هم زدیم از آن لبخند ها... به هر حال امیدوار بودیم که مسلمانی به ظاهر نباشد والا این بندگان خدا به خاطر حضور ما هم که شده بود به آخر ماه نرسیده ورشکست می شدند!
دو لیوان آب پرتقال طبیعی با دو عدد شیرینی که حدس میزدیم قابل خوردن باشد سفارش دادیم.
اما دریغ که اینجا هند است و حدس زدن در مورد غذا معمولاً جواب نمیدهد! داخل یکی از شیرینی ها پیاز کاراملی و کلی ادویه داشت که باعث شد خانم جان از ترس مریضی دوباره حتی به شیرینی نگاه نکند! واقعاً چرا باید شیرینی که شبیه کروسان است به جای مغز شکلات و کاکائو، مغز پیاز سرخ شده داشته باشد؟؟ چه فعل و انفعالاتی در ذهن این هندی ها رخ می دهد که این مدل ترکیب ها و رِسِپی ها را در دستور کار قرار می دهند؟؟!
به هر حال تا جایی که میشد سعی کردیم از شیرینی ها بخوریم. چون سفر اتوبوسی تقریباً ۶ ساعته ای پیش رو داشتیم و احتمالاً غذای دیگری پیدا نمیکردیم. برای تسویه حساب بعد از کلی تعارف و... ۵۰ روپیه به زور به صندوقدار آبمیوه فروشی دادیم. مبلغ کل 100 روپیه شده بود که صاحب آبمیوه فروشی میگفت: "میهمان من باشید برادران مسلمان!" ما هم از آنجایی که می دانستیم خیلی مسلمان نیستیم و قبول کردن این تخفیف باعث می شد تظاهر به چیزی بکنیم که نبودیم با تلاش فراوان سعی کردیم مبلغی پرداخت کنیم تا حداقل مدیون این قضایا نباشیم. در نهایت با آرزوی موفقیت برای کسب و کار و بیزینس خانوادگی که راه انداخته بودند آنجا را ترک کردیم و به سوی سکوهای ترمینال اتوبوسرانی وایتیلا راه افتادیم.
سریع و خشمگین ۱۰ -این داستان هندوستان
قبل از سفر اطلاعات کامل و خوبی از موقعیتهای مکانی شهرهای ایالت کرالا، جاذبه های هر شهر، نحوه جابه جایی بین شهرها، هزینه ها و دلیل رفتن به هر شهر کسب کرده بودم و برنامه سفر را به بهترین نحو ممکن نسبت به علایق و شرایطمان تنظیم کرده بودم. به جرأت میتوانم بگویم که منعطفترین و پر از اوج و فرودترین برنامه سفری بود که تا به حال در عمرم تهیه کرده بودم! از نحوه هزینه کَردها تا محلهای اقامت و شهرهای مختلف، تا نحوه جابه جایی بین شهرها و حتی خورد و خوراک... برنامه مان به شکلی بود که تقریباً همه چیز و همه حالت ها را امتحان می کردیم.
حالا برای رفتن از کوچین به شهر کوهستانی مونار، طبق برنامه، انتخابمان اتوبوس بین شهری بود.
از آن جایی که مقصد اتوبوسها جلوی شیشه شان به زبان هندی نوشته شده بود با پرس و جو، اتوبوس شهر مونار را پیدا کردیم. به گفته راننده ۲۰ دقیقه دیگر حرکت میکرد. بعد از خرید مقداری آب و بیسکویت سوار اتوبوس خالی شدیم تا صندلی که جای پای بیشتری دارد را انتخاب کنیم. وقتی قد بیش از حد بلندی داشته باشید برای سوار شدن به اتوبوس و هواپیما اولین چیزی که ذهنتان را درگیر می کند فقط و فقط همین موضوع جای پا هست و خلاص! متاسفانه به در بسته خوردیم و همه صندلی ها به یک شکل و فاصله یکسان با نظم و ترتیب یک جا نشسته بودند. به خودم قبولاندم که "مجید جان دلبندم چاره ای جز تحمل نداری... فوقش برگشتی ایران مجبور میشی از زانو به پایین پاهای خشک شده ت رو قطع کنی دیگه!"
پنجره های اتوبوس اما به نوبه خودش جالب بود. به جای شیشه یک مدل کرکره لاستیکی و سیاه نصب شده بود و برای زمان بارندگی از آن استفاده میکردند. در غیر این صورت معمولاً کرکره ها جمع میشد تا هوای تازه داخل اتوبوس بیاید و در نبود کولر و تهویه مطبوع باعث جلوگیری از تلف شدن مسافران شوند!
اتوبوس نیمه پر شده بود که کمک راننده با کیفی شبیه یک همبرگر وارد اتوبوس شد و شروع به بلیط فروشی کرد. مبلغ بلیط اتوبوس از کوچین به مونار نفری ۱۵۰ روپیه بود که پرداخت کردیم.
ناگفته نماند که این اتوبوسها از ترمینال وایتیلا به ترمینال شهری در نزدیکی مونار به نام آدیمالی می رفتند. با اتوبوس شهری و مسیری حدودا نیم ساعته، به شهر مونار و هتلمان می رسیدیم.
بالاخره راننده سبزه و سیبیلو پشت فرمان نشست و استارت زد. در حال آماده شدن برای حرکت بودیم که چشمم به صندلی کنار راننده افتاد! تقریباً اسمش صندلی بود اما بیشتر شبیه تخت بود. با خانم جان به صندلی مورد نظر عزیمت کردیم و با سلام و خوشرویی با راننده اتوبوس که شبیه شخصیتهای بِزن بهادر در فیلم های هندی بود سعی کردیم جایمان را تثبیت کنیم. (البته گذاشتن مقداری آجیل کنار دست راننده را فراموش نکردیم) و این شد که سَند صندلی VIP اتوبوس به نام من خورد و برای اولین بار در عمرم از خجالت پاهای دراز و قد بلندم درآمدم!
بالاخره اتوبوس حرکت کرد و رسماً از شهر کوچین خداحافظی کردیم. در اوایل مسیر به علت ترافیک مثل مورچه حرکت میکردیم اما به محض فاصله گرفتن از مرکز شهر با نوع جدید و عجیبی از رانندگی آقای سیبیلو مواجه شدیم. یعنی صد رحمت به سریع و خشن و جیسون استاتهام و وین دیزل! این راننده هندی روی همه آنها را کم کرده بود. ویراژها و سبقتهای خفن آن هم با اتوبوسی که خیلی ایمنی نداشت! آن هم در جاده های باریک و جنگلی و کوهستانی در مسیر شهر مونار که ۲ ماشین سواری به زور میتوانستند از کنار هم عبور کنند. راننده سیبیلو، رانندگی طلبکارانه و قلدرانه ای داشت!
به این صورت که در آن جاده باریک مدام سبقت های بیجا و بی مورد می گرفت و جالب تر اینکه زمانی که در لاین مخالف بود با بوق های عجیب و غریب، ماشینی که از روبرو می آمد را وادار میکرد تا از سر راهش کنار برود!! ماشین های روبرویی که اکثراً سواری هم بودند در نهایت مجبور می شدند که به شانه خاکی جاده بزنند و بروند داخل باقالی ها تا آقای سیبیلو در لاین مخالف به مسیرش ادامه دهد...! ما با خودمان می گفتیم که اگر یک احمق دیگر مثل خودش از روبرو بیاید چه اتفاقی می افتد؟ کدامیک مجبور می شوند کوتاه بیایند و به نفر روبرویی راه بدهند؟ و همینطور هم شد.
در یک جایی از مسیر این اتفاق افتاد و ماشین روبرویی که کامیون کوچکی بود مُصِرانه در لاین خودش به مسیر ادامه داد و کنار نرفت و در چند متر آخر که نزدیک بود شاخ به شاخ شویم آقای سیبیلوی لجباز بالاخره مجبور شد فرمان را بپیچاند و این بار ما به داخل باقالی ها رفتیم! و از آن جایی که اتوبوس شیشه نداشت، کلی شاخ و برگ درخت ها به سر و کله ما که کنار پنجره نشسته بودیم خورد! چند باری هم نزدیک بود به خاطر سرعت زیاد به ته دره پرت بشویم. شاید گفتن این حرفها حالا که روی کاناپه لم داده ام و دارم سفرنامه را برای شما می نویسم خیلی راحت باشد ولی در آن لحظه حتی جرأت نمی کردیم گوشی های مان را دستمان بگیریم و فقط با دو دست در و دیوار را چسبیده بودیم که به این طرف و آن طرف پرت نشویم!
خانم جان گفت: "پاشو یه چیزی بگو بهش آخر ما رو به کشتن میده ها!" نگاهی به مسافران دیگر اتوبوس کردم و متوجه شدم که از وضعیت رانندگی راننده عصبی هستند ولی انگار برایشان طبیعی شده و خیلی نسبت به این موضوع اعتراضی ندارند! البته اگر آن یکی دو باری که ترمزهای بدی گرفت و چند نفر به جلو پرت شدند و کمی غرولند کردند را در نظر نگیریم(!) واقعاً کسی خیلی اعتراض جدی به مدل رانندگی نکرد! رو به خانوم جان کردم و گفتم: "ببین اصلا بذار پرتمون کنه ته دره! این مدل مُردن هم جالبه ها! مگه ندیدی تو اخبار صدا و سیما هر کجای دنیا که یه اتفاقی می افته چندتا ایرانی همیشه آسیب می بینن؟ تو عراق مسجدی رو بمب گذاری می کنن اخبار میگه چند تا ایرانی هم زخمی شدن! تو تایلند سونامی میاد بازم یک عده ایرانی جونشون رو از دست میدن. خداییش جای این خبر خالیه که توی ایالت کرالای هند اتوبوسی به ته دره رفت و متاسفانه دو تن از هموطنانمان جان به جان آفرین تسلیم کردند!"
_ "وای ما آخر نفهمیدیم تو می خوای با سقوط هواپیما بمیری یا با اتوبوس بری ته دره؟! اصلاً در مورد مُردن حرف نزن! دوباره دل دردم داره شروع میشه از بس که بد رانندگی میکنه مرتیکه... حالا تو هم بدترش کن!" با توجه به این که دیگر جفری و بیمارستانی در کار نبود که به دادم برسد، کمی عقب نشینی کردم تا بیشتر از این مته به خشخاشِ خانم جان نگذارم!
ادامه مسیر همچنان با رانندگی خطرناک و تهاجمی آقای سیبیلو همراه بود. هر از گاهی نگاه من و راننده در آینه جلوی اتوبوس با هم تلاقی پیدا میکرد و این تلاقی، لبخند زیر لبی جفتمان را به همراه داشت! لبخندی پر معنا که احتمالاً از طرف راننده به این مفهوم بود "میدونم که مثل سگ ترسیدی ولی به روی خودت نمیاری و میخندی...!"
و از طرف من "خاک بر سرت با این رانندگیت! خوب یابوووو... مثل آدم بِرون زهر ترک کردی همه مون رو...!" حتی گاهی شدت این لبخندها به حدی بود که من احساس میکردم که راننده از ترساندن مسافران لذت می برد!!
در یکی از شهرهای بزرگ بین راهی وارد فضای گاراژ مانندی شدیم که نقش ترمینال را بازی میکرد. برای سرویس بهداشتی و البته مسافرگیری ۱۰ دقیقه توقف داشتیم.
راننده با اینکه رانندگی افتضاحی داشت اما دوستی اش را با ما که تنها توریست خارجی اتوبوس بودیم حفظ کرده بود و از لحظه پیاده شدن چهارچشمی حواسش به ما بود که از اتوبوس جا نمانیم! تضاد عجیبی بود این مسئولیت پذیری و مهربانی با آن رانندگی افتضاح...!
سرانجام به ترمینال آدیمالی رسیدیم. اینجا پایان سفر اتوبوسی و لحظه وداع با راننده سیبیلو بود. با خنده تابلویی خداحافظی و تشکر کردیم و او هم با خنده تابلوتری جوابمان را داد! هر دو میدانستیم معنای خنده هایمان چه بود...!
مونالیزا در اتوبوس
از اینجا به بعد باید با اتوبوس شهری به سمت مونار می رفتیم. راننده سیبیلو از لطفش دریغ نکرد و دستمان را در دست راننده اتوبوس شهر مونار گذاشت و رفت. بعد از حدود یک ربع انتظار، بالاخره اتوبوس آدیمالی به مونار، شروع به حرکت کرد. نفری ۶۰ روپیه کرایه را پرداخت کردیم. در اولین ایستگاه که انگار جلوی یک مدرسه بود، چند میلیون دختر مدرسه ای با لباس فرم مدرسه (احتمالاً زمان تعطیلی شیفت عصر بود) وارد اتوبوس شدند و بساط تفریح خانم جان جور شد! بچه مدرسه ای ها در همان شلوغی و فشار و تنگنای اتوبوس، یک به یک جلو می آمدند و مثل پربازدیدترین اثر موزه لوور از موهای خانم جان بازدید می کردند و سوالهایی می پرسیدند و خانم جان که حالا با رانندگی آرام و خوب راننده جدید کمی حالش بهتر شده بود، مشتاقانه جواب آنها را میداد. بعد از حدود یک ساعت به هتل پانارومیک گیت-وی رسیدیم. (این هتل تقریبا در فاصله ۵ کیلومتری مانده به شهر مونار قرار دارد.) اتوبوس دقیقاً جلوی هتل توقف کرد و راننده که به خاطر سفارش راننده قبلی حواسش به ما بود فریاد زد "پانارومیک گیت-وی!"
به هزار بدبختی و مکافات از لابلای دختر بچهها با آن کوله های بزرگشان توانستیم از اتوبوس پیاده شویم. پیاده که چه عرض کنم، تقریباً از شدت فشار پرت شدیم بیرون! بعد از پیاده شدن همانطور که داشتیم سر و وضع لباسهایمان را درست می کردیم، اتوبوس با صدای بلند و دود سیاه غلیظی که از اگزوز خارج میشد از جلویمان حرکت کرد و در اولین پیچ از نظرمان پنهان شد. با خنده و سرفه رو به خانم جان گفتم: "بالاخره سفر اتوبوسی تموم شد!"
_ "مجید اونجارو..."
به روبرویم نگاه کردم. همزمان با محو شدن دود سیاه از جلوی چشمانم، ساختمان چند طبقه هتل نمایان می شد. پانارومیک گیت-وی مثل قلعه هزار اردک بر بالای بلندی و همجوار با یک دره جا خوش کرده بود. عجب هتلی... عجب لوکیشنی... با دیدن هتل تمام خستگی راه از تنمان در آمد!
بگیر و ببند های همیشگی
همانطور که در سفرنامه بمبئی و اول این سفرنامه خدمتتان عرض کردم، قبل از سفر برای هر شهر یک میهمانخانه ارزان قیمت و بدون پیش پرداخت از بوکینگ رزرو کرده بودم. اما برای مونار داستان متفاوت بود. قرار بود اقامت 2 روزه مان در این شهر کمی لوکس تر باشد و برای سپری کردن نیمی از سفر، با این اقامت خوب، به خودمان جایزه ای داده و همچنین تجدید قوایی کرده باشیم برای ادامه راه و نیمه دوم سفر...
به صورت کلی شهر مونار مستعد این ماجرا است. شهری که نقش ییلاقات و تفرجگاه افراد متمول کرالا را ایفا می کند و نیز پذیرای توریست های خارجی است. مضاف بر همه اینها، خواسته قلبی من این بود که در این شهر باید هتلی بگیریم که در پشت بام آن استخر رو به مناظر طبیعی و جنگلی این شهر زیبا داشته باشد. همه اینها دست به دست هم داد تا پس از روزها جستجو به هتل چهار ستاره پانارومیک گیت-وی برسم. موقعیت مکانی عالی، وجود استخر مورد نظر ما و قیمت تقریباً مناسب آیتمهایی بود که با شرایطمان مطابقت داشت. جالب اینکه هتلهای لوکس تر و پر ستاره تر و گرانقیمت تری نیز وجود داشتند اما از استخری که مدنظر ما بود خبری نبود. تنها چالش هتل پرداخت هزینه آن بود که باید با کارت اعتباری انجام میشد.
بقیه مکانهایی که برای اقامت رزرو کرده بودم بدون نیاز به پیش پرداخت بودند. از آنجایی که همیشه دوست دارم اول سعی خودم را بکنم و اگر همه درها بسته بود در نهایت دست به دامان دوستان بشوم، پس از رزرو با کارت اعتباری فیک، ایمیلی برای هتل فرستادم و تاریخچه طفلک بودن جماعت ایرانی را مختصر توضیح دادم (که ما تحریم هستیم و دسترسی خیلی راحتی به کارت اعتباری نداریم) و گفتم اگر امکانش وجود دارد من اتاق را رزرو کنم اما مبلغش را هنگام چک-این به صورت کَش و نقدی پرداخت کنم. جواب ایمیل هتل به این صورت بود که متاسفانه نمی شود اما شماره حساب بین المللی مان را می دهیم و شما توسط بانک یا صرافی عملیات انتقال وجه را انجام دهید!
دوباره ایمیل زدم که "این کار هم واسم مقدور نیست. از طرفی، به شدت خواهان اقامت تو هتل شما شدم و از روزی که عکسهاش رو دیدم یک دل نه صد دل عاشق هتلتون شدم! ضمن اینکه برای ماه عسل داریم میایم اونجا و واسم خیلی مهمه که بتونم پیش شما اقامت داشته باشم!" بعد از زدن دکمه سِند، خودم از کاری که کرده بودم خنده ام گرفت و گفتم: "بیخیال بابا چاره ای نیست دیگه... باید کارت اعتباری بگیرم. خیلی سریع از سایت -ایرانی کارت- یک گیفت کارت ۵۰ دلاری مجازی به قیمت ۶۸۵ هزار تومان خریداری کردم. به چشم بَرهم زدنی صدور کارت انجام شد و اطلاعات کارت با نام خودم برایم ارسال شد و با همان کارت رزرو هتل را در بوکینگ انجام دادم. مبلغ کل هزینه هتل برای دو شب ۲۰۹ دلار بود که با همین ۵۰ دلار عملیات رزرو انجام میشد. حتی شاید با ۱۰ دلار هم انجام می شد!
فردای آن روز ایمیلی از هتل برایم ارسال شد که بیش از پیش خنده ام گرفت. دل هتل به حالم سوخته بود و گفته بود که "روال کار ما به این شکل نیست اما به عنوان آفر این را از ما داشته باشید که اتاق را بدون هیچ پیش پرداختی برایتان رزرو میکنیم و اصلاً نگران این موضوع نباشید. این کار به عنوان هدیه ماه عسل شما از طرف مدیریت هتل می باشد. ووچر به پیوست ارسال می شود!"
من که هتل را با گیفت کارت رزرو کرده بودم و دیگر فرقی برایم نمی کرد اما تجربه جالبی شد و گفتن این تجربه در اینجا خالی از لطف نبود!
نمای هتل از آسمان
بالای بالا... بالا رو ابرها
خوشحال و ذوق زده وارد هتل شدیم.
خانم و آقایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند با ورود ما از جایشان بلند شدند و حالت خبردار ایستادند و مشغول به خوش آمدگویی شدند. یک کار کوچک، پیش و پا افتاده و ساده اما به شدت تاثیرگذار در وهله اول ورود مسافر به هتل! همیشه لازم نیست که هزینه های خفن و هنگفت کنیم تا نتیجه بگیریم. گاهی اوقات با رعایت اصول و پروتکلهای ساده اما مهم و کمی چاشنی زیرکی و مشتری مداری، به بهترین نتیجه ها می رسیم.
خانمی که پشت میز بود با حالت سوالی پرسید "مِستر مجید؟" نمیدانم قیافه من شبیه کسانی هستند که اسمشان مجید است یا اینکه از روی ایمیل های عجیب و غریبی که فرستاده بودم اسم من در خاطرش مانده بود! با تکان دادن سر اشاره کردم که بله خودِ خودِ ناکِسِشَم!
تقریباً ۲۰ دقیقه ای در لابی بزرگ و دلباز هتل معطل ماندیم تا چک-این انجام شود. هیچگونه دی پوزیت یا مبلغی بابت پیش پرداخت نیاز نبود و باید هنگام چک-آوت، تمام هزینه هتل را به صورت نقدی پرداخت میکردیم. کارت اتاق را دریافت کردیم و با سرعت تمام به طبقه سوم در اتاقمان رفتیم. آسانسورها سرعت خیلی بالایی داشتند و این برای ما خیلی عجیب بود. هتل چهار طبقه نیازی به این قدر سرعت نداشت. از آنجایی که نمی خواستیم روشنایی روز و نور خورشید را بیشتر از این از دست بدهیم، خیلی سریع دوش مختصری گرفتیم (نداشتن شیشه در اتوبوسها باعث میشد بعد از هر بار سوار شدن به آنها و طی کردن مسیر طولانی احساس کنیم روی صورت و بدنمان دوده و چربی نشسته است) تا به وصال یار یعنی استخر طبقه چهارم و آخر برسیم. قرار بود این 2 روز را در همان استخر زندگی کنیم!
با نگاه سَرسَرکی و کوتاهی به اتاقمان، بیش از پیش متوجه شدم که انتخاب بسیار خوبی داشتم. دکور و فضای اتاق، حمام مرتب و زیبا، تراس رو به جنگل و کاملترین پک لوازم بهداشتی که تا به حال در هتلها دیده بودم (ژل اصلاح، اَفترشیو، کِرِم، ژیلت و...) همه و همه چیز در حد عالی بود و مطمئن بودم که 2 روز رویایی را اینجا سپری خواهیم کرد.
حوله و مایو را برداشتیم و اتاق را به مقصد معشوقه جدیدمان یعنی استخر ترک کردیم. در مسیر استخر خلوتی و ساکت بودن هتل بسیار به چشم می آمد. مشخص بود که کمتر از ۳۰% از ظرفیت اتاقهای هتل پُر است و این ادعا زمانی اثبات شد که در طول 2 روز اقامتمان در این هتل (ما حتی یک دقیقه هم هتل را ترک نکردیم و برنامه مان هتل مانی بود) حتی یک نفر هم در استخر نبود و در فضای هتل نیز کمتر از انگشتان دستمان مسافر دیدیم. این خبر خوشی برای ما بود یعنی استخر اختصاصی در اختیار ما...
تنها قسمت عذاب وجدانی ماجرا این بود که مسئول استخر با حضور ما در آنجا (که این حضور تقریباً تمام وقت بود) از جا بلند می شد و تا زمانی که استخر را ترک نمی کردیم در جایگاهش به حالت ایستاده قرار می گرفت! بنده خدا تا قبل از آمدن ما به هتل زندگی خوب و راحتی داشت. اما حالا مجبور بود تمام روز را ایستاده زندگی کند! این هم مَرَضی است که من دارم و باید غُصه عالم و آدم را بخورم!
قسمت جالبتر ماجرا این بود که هربار که از درون آب پا به بیرون میگذاشتیم مسئول طفلک استخر بدو بدو با حوله به سراغمان می آمد. جزئیات ریز اینچنینی مانند ایستادن افراد در پذیرش به خاطر ورود مسافر، نشان از حرفهای بودن پرسنل هتل داشت و مطمئناً در لذت بخش بودن اقامت مسافران تاثیر بسزایی داشت. این لذت بخشی به حدی بود که وقتی درون آب گرم و در حال بخار استخر بودیم از خانم جان پرسیدم: "حال دلت چطوره؟" با حالت موذیانه ای جواب داد که "مجید شاید باورت نشه کلا حالم خوب شد! بیا دیگه از اینجا نریم. ببین تو که استخرشو دوست داری... هتلشو هم که دوست داری... منم که تا وارد هتل شدیم اصلا نمیدونم چطور یهو دل دردم خوب شد! پس بیا..."
سَرَم را زیر آب بردم و با زیرآبی رفتن، جلوی مکر و حیله خانم جان را گرفتم!
هوا کمی تاریک و ابری شده بود که تصمیم گرفتیم شام مختصری را همین جا و در کنار استخر میل کنیم. از مِنویی که روی میزهای استخر بود، سیبزمینی سرخ کرده و نوشیدنی سفارش دادیم. اگر در دست راست خانم جان شیشلیک و در دست چپش بهترین غذای دنیا را قرار دهید، هر دو را درون سطل آشغال می اندازد و برای خودش سیب زمینی سرخ میکند!!
تا اطلاع ثانوی مجبور بودیم که به فرمان و سلیقه خانم جان عمل کنیم. چرا که دل درد و مریضی روز گذشته را تبدیل به سلاحی تیز و برنده کرده بود و تا قدمی را چپ یا خلاف سلیقه اش می گذاشتم به شوخی و خنده میگفت "آاای... آاای... فکر کنم دلم داره درد میگیره!" ذکر زیر لبی من هم چیزی جز این نبود "اعوذبالله من الشیطان الرجیم!"
گلخانه کوچک کنار استخر
اتاقهایی که استخر و جکوزی اختصاصی داشتند!
وِفقِ مُراد
شب خسته و کوفته اما خوشحال و سبک به اتاق برگشتیم و روی تخت بیهوش شدیم. اما صبح، با باز کردن چشمها و دیدن این منظره یکهو از جا پریدم. این منظره مُرده را زنده میکرد چه برسد به من!!
درب تراس را باز کردم و بیرون رفتم. مثل یک جاروبرقی با تمام توان از دهان و بینی نفس کشیدم. می خواستم همه چیز را ببلعم! عجب هوایی... عجب منظره ای... چه مه صبحگاهی زیبایی... خدای من!
خانم جان را بیدار کردم و با هم برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفتیم. ببخشید که از محیط رستوران و سِلف و... عکسی ندارم. آنقدری محو زیبایی های اطراف و قاب های زیبا و مشرف هتل به طبیعت شده بودم که غذا آخرین چیزی بود که به ذهنم میرسید و فقط برای رفع تکلیف، چیزی درون شکم می ریختیم تا از گرسنگی نمیریم. خدا را شکر غذاهای بین المللی هتل نیز موضوع مریضی خانم جان را حل کرده بود؛ البته لوکس بودن هتل نیز به این امر کمک زیادی میکرد!!
گفتیم کمی در هتل قدم بزنیم و سر و گوشی به آب دهیم تا هم هتل را بهتر و کاملتر کشف کنیم و هم غذایمان هضم شود تا برای رفتن و کُشتَنِ خودمان در استخر مانعی وجود نداشته باشد.
این پُل معلق و چوبی، ورودی یکی از رستورانهای هتل به نام آندِرگِرَند بود. محیطی زیبا و دل انگیز برای صرف وعده های غذایی خاص...
علت نامگذاری این رستوران به نام آندرگرند این بود که بالای رستوران استخر خانوادگی هتل قرار داشت.
این استخر با محیطی اَمن تر و در طبقات پایین تر به منظور حضور خانواده ها به همراه فرزندان ساخته شده بود. جداسازی آن استخر در طبقه چهارم و این استخر در طبقات پایین تر با حفاظ، کار هوشمندانه بود. هم از لحاظ تراکم و هم از لحاظ یکدست شدن افراد در سنین مختلف و در محیط های جداگانه...
کم کم باید به سوی معشوقه مان میشتافتیم و او را در آغوش می گرفتیم! به طبقه چهارم رفتیم و از دوشهای بسیار زیبای رختکن استفاده و قبل از رفتن داخل آب خودمان را تمیز کردیم... جانم استخر...
دمای هوا در مونار بین ۱۹ تا ۲۰ درجه ثابت بود. با توجه به نیمه ابری بودن هوا و باد ملایمی که می وزید بهترین نوع شرایط جوی در اختیار مان بود؛ نه آنقدر گرم که عرق کنیم و نه آنقدر سرد که بلرزیم! آب استخر نیز مدام در حال تصفیه شدن و گرم شدن بود به صورتی که همیشه روی سطح آب بخارهای زیبایی وجود داشت که به وسوسه انگیز بودن آن می افزود؛ همه چیز بر وِفقِ مجید بود!
زوج دو نفره ما تا بعد از ظهر در استخر بودیم. با توجه به اینکه ساعت کار استخر را می دانستیم و آگاه بودیم که بریک-تایمِ دو ساعته ای در نیمروز برای نظافت دارند، کمی زودتر استخر را به مقصد اتاقمان ترک کردیم.از آنجایی که برای بازگشت به استخر لحظه شماری می کردم، سعی کردم بدون حضور فیزیکی به استخر بروم! و این میسر نمی شد جز با پرنده نازنینم...
یکطورهایی مراحل نظافت را به این شکل نظارت می کردم! انصافا خیلی تمیز و با حوصله این کار انجام می شد. آن هم در شرایطی که این 2 روز فقط ما 2 نفر از استخر استفاده میکردیم اما باعث نشده بود که از نظافت روزانه غافل بشوند.
با کف فراوان تمام محیط استخر شستشو می شد!
دوباره به استخر برگشتیم و در کنار هم از لحظه لحظه و آخرین شب حضورمان در مونار لذت بردیم. خانم جان دوباره شروع به بهانه گیری کرده بود و آخرین تیرش را به این شکل شلیک کرد! "مجید اگه از اینجا بریم احتمال داره دوباره دل درد بشم ها...!" دوتایی از این حجم از رذالت زدیم زیر خنده...
همه این صحبتها که شوخی بود. خدا را شکر پایه و همسفرتر از خانم جان در سفرهایم ندیده ام. اما موضوعی که بارها در سفرنامه های قبلی نیز به آن اشاره کردم اینجا نِمودِ بیشتری پیدا می کرد. موضوعِ گَهی در عرش و گَهی در فرش! شاید اسمش را بگذارید بیماری... شاید هم واقعاً بیماری ناشناخته ای باشد. یا شاید هم شناخته شده مثل سادیسم، مالیخولیا و یا هرچه که می تواند باشد. اما هر چه که هست من آن را دوست دارم و از وجودش لذت می برم. این که ببینم آدمی هستم که اگر در خرابه سر به زمین بگذارم و یا در هتل لوکس و چند ستاره ای سر بر بالش مملو از پر قو بگذارم و بخوابم، در هر دو حالت خوشحال و شادمانم! این برای من چالش و مسئله همیشگی بوده و خواهد بود. چرا که اگر روزی بابت این مسائل غصه دار بشوم و یا احساس خوبی نداشته باشم قطعاً یک جای کارم می لنگد. نمی دانم اسم این کار چیست. شاید تهذیب نفس شاید هم دردِ بی درمان...
هوا تاریک شده بود که از استخر دِل کندیم. به اتاق رفتیم و پس از یک دوشِ حسابی، لباس های شیک و پُلو خوری مان را پوشیدیم تا به آندرگرند برویم و شام آخر را کمی شاهانه تر میل کنیم. مثل همه مکانهای دیگر هتل اینجا نیز اختصاصی برای ما بود. انگار تنها مسافران هتل ما بودیم.
بعد از شام، دقایقی را روی پل معلق و چوبی ایستادیم و هر دو در سکوت به جنگل سیاه زیر پایمان خیره شدیم. همه چیز کُند سپری می شد؛ همانطور که ما می خواستیم! این یکی از جذاب ترین رفتارهای من است. کُند بودن در مواقع خاص!
مثل کُند خواندن کتابی که دوستش دارم. زیستن در فاصله میان واژه ها... در فاصله سکوت میان واژه ها است که می توان طعم یک کتاب را چشید. در سفر نیز زیستن در همین دقایق پُر از سکوت است که زیر دندانمان مزه می دهد و این مزه تا ابد همراهمان می ماند...