این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
سال 1378 بود و ساکن دبی بودیم. قرار شد اوایل تابستان برای دیدار خانواده بریم ایران. من کار بانکی داشتم و حدس میزدم یک هفته طول بکشه. خانم و پسرم را فرستادم تهران تا خودم بعدا بهشون ملحق بشم.
فردای همان روز ساعت 8 از بانک تماس گرفتن. فوری رفتم بانک و تا ساعت 10 کارم انجام شد. رفتم بلیتی برای ساعت 14:30 تهران خریدم و سریع رفتم منزل، وسایلم را جمع کردم و رفتم فرودگاه. به خانواده چیزی نگفتم تا سورپرایزشون کنم.
پرواز در فرودگاه مهرآباد نشست. خانواده همان روز رفته بودن یزد، منم از ترمینال خارجی رفتم داخلی و در لیست انتظار پرواز یزد ماندم. بعد از پذیرش مسافرهای بلیت بدست، من آخرین نفری از لیست انتظار بودم که کارت پرواز گرفتم. به سمت سالن ترانزیت میرفتم که مسئول پذیرش دنبالم اومد و گفت مسافر با بلیت اومده و حق تقدم با ایشونه. کارت پرواز را گرفت و داد به اون!
سوار تاکسی شدم و رفتم ترمینال جنوب و بلیتی برای یزد ساعت 9 شب خریدم.
احساس ضعف کردم. یادم آمد بجز سیبی که صبح با عجله خورده بودم و ناهار مختصر درون پرواز دیگه چیزی نخوردم. به خودم وعده دادم که در عوض شام مفصلی میخورم و تا مقصد راحت میخوابم.
اتوبوس جایی وسطهای اتوبان قم ایستاد و شاگرد شوفر داد زد شام، نماز، سرویس...
پیاده شدم. بجز مسجد، توالت و یک ساندویچی دیگه چیزی نبود!
از زور گشنگی وارد ساندویچی شدم. چطور میشد وسط اتوبان قم الویه، بندری یا کالباس مونده خورد!
دیدم تن ماهی داره. فکر کردم مطمئن تره. گفتم با نون و نوشابه بهم داد.
نونش بیات و سفت بود. به زور نوشابه دو سه لقمه قورت دادم. هنوز به نصفه نرسیده بود که اتوبوس بوق زد! سریع رفتم و آخرین نفری بودم که سوار شدم اما در حیرت بودم که بقیه چطور با این سرعت کاراشون را انجام دادن؟
آماده خواب میشدم که اتوبوس جلو یک رستوران بزرگ ایستاد و شاگرد شوفر داد زد شام!
بهش گفتم پس اونجا چی بود؟
گفت برای نماز ایستادیم.
گفتم پس چرا گفتی شام؟
گفت از رو عادت... و رفت
وارد رستوران شدم. دلم برای غذاهاش پرمیزد اما چند لقمه نان سفت و ماهی تو گلوم گیر کرده بود. دیگه اشتها نداشتم.
بیرون منتظر شدم تا همه اومدن و اتوبوس راه افتاد.
حسابی حالم گرفته شده بود و خوابم نمیبرد.
حدود ساعت 1 شاگرد شوفر اومد کنارم و گفت خوابت نمیاد؟
گفتم نه.
گفت برو کنار راننده بشین حرف بزن تا اون نخوابه وخودش رفت روی بوفه خوابید.
تا مقصد بیدار بودم...
نویسنده حمیدرضا فتح العلومی