این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
اين خاطره كه براتون تعريف ميكنم برا ٢٢ سال پيشه. تازه گواهينامه گرفته بودم و ميخواستم به دوستام شيرينم بدم، رفتيم به سمت فشم و رستورانهاش. يه دوست خيلى ترسو و محتاط داشتيم به اسم مَمَلى كه خيلى از رانندگى من ميترسيد. جورى برنامه ريختيم كه اون حتما جلو بشينه و منم با حركات نمايشى برونم و اون بترسه و ما بخنديم!
گواهينامهى من تازه صادر شده بود اما چون خيلى قبلترش رانندگى ميكردم مهارتم كم نبود، راهى جادهى پيچ در پيچ لشگرك شديم و جاده رو با حركات محيرالعقول و با سرعت خيلى زياد ميرفتم تا جايى كه بنده خدا دوست ترسومون تا مرز سكته رفته بود و ما ميخنديدم و سربه سرش ميزاشتيم كه مملى آب قند برات درست كنيم؟ اين طفل معصوم هم از ترس زبونش بند اومده بود.
در همين حين يه ماشين جيپ سبز رنگ كه به چيپ شهباز معروف بودن با سرعت بالا از روبرو بما نزديك شد و داشتيم شاخ به شاخ میشيديم كه هر دو ماشينا رو به سختى كنترل كرديم و مويى از كنار هم رد شديم تا جايى كه گلگير جيپ با آينه ما برخورد كرد و آينه خورد شد و تو سر و صورتمون پاشيد.
حالا ورق برگشته بود، من كه مرگ از چند ميليمتريم رد شده بود توان هيچ كارى نداشتم حتا ادامه رانندگى، تو شونه خاكى پارك كردم، دست و پام از شدت ترس ميلرزيد و واقعا آب قند لازم بودم، دوستام از بساطىهاى كنار جاده نوشابه گرفتن و دادن خوردم.
حالم كه جا اومد در نهايت احتياط و با سرعت كم به سمت رستوران رفتيم و غذايى خورديم و برگشتيم. از اون روز به بعد، من شدم سوژه خنده دوستان!
#دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: روزبه شهنواز