سفرنامه سنت پترزبورگ و مسکو-بخش دوم

4.6
از 15 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفرنامه سنت پترزبورگ
آموزش سفرنامه‌ نویسی
23 شهریور 1395 16:07
80
8.1K

 

آخرین ساعت های حضور ما در سنت پترزبورگ بود. پس از کمی نشستن و گرفتن عکس به طرف بالای خیابان نووسکی(به طرف موزه هرمیتاژ) پیاده به راه افتادیم. سر یک خیابان یک پسر مشغول خواندن بود و خیلی ها دور او جمع شده بودند و هر کس یه شیوه خود عکس العمل نشان می داد.

در ادامه مسیر از جلوی کافه هایی رد شدیم که بعضی ها در آن داشتند قلیان می کشیدند! جلوتر که رفتیم یک عروس و دوستانش را دیدیم که در خیابان به راه افتاده اند و خیلی سریع برخلاف جهت حرکت ما حرکت می کردند. جلوتر از آن یک خانم تقریباً مسن پایش پیچ خورده بود و مردم داشتند با آرامش به او کمک می کردند و پلیس هم یک جای پارک برای ماشین اورژانس که خیلی سریع آمد، آماده کرده بود. پرستاران آن خانم را با برانکارد به داخل آمبولانس بردند. آنهمه رسیدگی برای ما جای تعجب داشت چون فقط پایش پیچ خورده بود.

در ادامه مسیر و سر نبش یک خیابان باز هم معرکه ای برپا بود و در میان جمعیت یکی آب کف درست کرده بود و کودکان مشغول درست کردن حباب های خیلی بزرگ بودند.

سفرنامه روسیه

جلوتر از آن هم یک گروه موسیقی کنار پیاده رو مشغول نواختن سازهای خود بودند و جمعیت زیادی دور آنها جمع شده بود و بعضی ها هم با رقص همراهی می کردند.

تصمیم گرفتیم برای استراحتی کوتاه و جمعبندی سفر در یک کافه وسط یکی از کوچه ها چایی یا قهوه ای بخوریم خصوصاً که هوا هم اندکی سرد بود.

سفرنامه روسیه

کافه خاووز همه جا شعبه داشت ولی میز و صندلی های چوبی و مشکی رنگ یک کافه توجه ما را به خود جلب کرد و همانجا نشستیم. چند دقیقه بعد متوجه شدیم که مردی مست بر میز کناری ما از روی نیمکت آنقدر خم شده که نمی شد او را درست دید!

ساعتی را آنجا نشستیم و حدود ساعت 12:30 شب پیاده به طرف ایستگاه قطار موسکوفسکی به راه افتادیم.

این آخرین پیاده روی ما در خیابان نووسکی سنت پترزبورگ بود. خیلی هم خسته بودیم و کمی هم استرس این را داشتیم که دیر به قطار ساعت 1:15 بامداد برسیم اما خوشبختانه سر ساعت رسیدیم و خیلی سریع کوله پشتی هایمان را از صندوق های امانات اتوماتیک گرفتیم و به سمت قطار حرکت کردیم و با نشان دادن بلیط به کسانی که لباس فرم پوشیده بودند مطمئن شدیم که به طرف قطار اشتباهی نمی

رویم. از کنار واگن ها که میگذشتیم تا جایی که ممکن بود به داخل آنها توجه می کردیم تا ببینیم که مثلاً فرق بین واگن ها چیست و کلاً فضای قطار چگونه است.

به واگن خود رسیدیم و با نشان دادن پاسپورت ها به مرد جوانی که مامور چک کردن ورود بود و معلوم بود چند کلمه انگلیسی بلد است، به داخل واگن و کوپه خود رفتیم.

یک کوپه چهار تخته درجه 2، که چراغی بسیار کم نور داشت و چهار بسته ملافه و حوله و روبالشتی سفید و بسیار تمیز و با کیفیت در آن وجود داشت. کوله پشتی ها را زیر تخت ها قرار دایدم و خانم ها هم ملافه ها را روی تخت ها کشیدند و دقیقاً سر ساعت مقرر قطار شروع به حرکت کرد.

حرکت قطار بسیار کم صدا و آرام بود و از تکان های شدیدی که در قطار اهواز-تهران تجربه کرده بودیم خبری نبود! ما هم که بسیار خسته بودیم، دقایقی بعد به خواب عمیقی رو رفتیم. قبل از خواب، صدای خُرخُر میلاد بلند شده بود.

روز 10 جولای- سلام مسکو

حدود ساعت 7 صبح با صدای خانم میلاد از خوابی بسیار لذت بخش بیدار شدیم در حالی که می گفت همه دارند پیاده می شوند و از شوهرش ساعت را می پرسید و از او میخواست که چک کند که به مقصد رسیده ایم یا خیر. اما باز هم به خواب رفتیم. حوالی ساعت 9:15 بود که همان مأمور قطار در زد و گفت: One clock to Moscow!. کم کم از خواب بیدار شدیم. تلاش کردیم که از زمان باقیمانده برای شارژ گوشی ها و تبلتمان از طریق پریزهایی که در راهرو وجود داشت استفاده کنیم.

رأس ساعت مقرر(10:30 صبح)، قطار در ایستگاه لنینگرادسکیی ووکزال توقف کرد و ما هم کوله پشتی های خود را برداشتیم و مثل بقیه مسافران پیاده شدیم. با توجه به زمانی ک تا ورود به آپارتمان دیمیتری در منطقه کوژُخفسکایا داشتیم، اولین کاری که می خواستیم انجام بدهیم، چنج پول بود.

البته شارژ تبلت من کم بود و با خود می گفتیم که ایکاش با خود پاوربانک آورده بودیم. هوا به نسبت سنت پترزبورگ کمی گرم بود و مسیری را که با کوله پشتی ها تا بانکی در آن نزدیکی رفتیم غافل از اینکه یک شنبه بود و همه جا تعطیل! این مجسمه هم جلوی یک ساختمان دولتی سر راه ما بود:

سفرنامه روسیه

به ایستگاه مترو همان حوالی رفتیم و خود را به ایستگاه کوژُخوفسکایا رساندیم. برنامه ما این بود که خرید کنیم و بعد به آپارتمان برویم. همین کار را هم کردیم. در مغازه ای که سرکوچه آن آپارتمان بود و ما از آن خرید کردیم یک دختر تاجیک بود که با هربار ورود ما به آن مغازه با لبخند و خوشحالی در خرید به ما کمک می کرد. یک بار هم در خلال صحبت با لهجه زیبای تاجیکی گفت: (( فخر میکنیم که فارسی زبان هستیم )).

خریدهای خود را برداشتیم و به آپارتمان دیمیتری رفتیم. یک مغازه در زیرزمین هم چسبیده به همین مغازه بود که با الفبای روسی نوشته بود چایخانُه! به دیمیتری پیام دادم و او هم زودتر از موعد ورود ما آمد و با رویی خوش، آپارتمان را تحویل ما داد و رفت.

آپارتمان در طبقه 5 قرار داشت و تمیز و مرتب بود، حتی بهتر از عکس هایی که از آن دیده بودیم و از پنجره هر یک از دو اتاق خواب نمای سرسبز و زیبایی را می شد مشاهده کرد. هر یک از زوج ها در اتاق خود ساکن شدیم و سپس ناهاری درست کردم و خوردیم و بعد هم نوبت استراحت بود.

حدود ساعت 5 عصر از خواب بیدار شدیم و پس از خوردن چای دورهمی، شروع کردیم به مهیا شدن برای رفتن به خیابان آربات قدیم. براساس برنامه ریزی قبلی باید به پارک گورکی و تپه گنجشک ها(Sparrow Hills) می رفتیم اما زمان اجازه نمی داد، ضمن اینکه پس از چند روز شلوغ، بدمان نمی آمد که مقداری آرامش کسب کنیم، بنابراین برنامه را تغییر دادیم.

از ایتسگاه کٌژوخفسکایا به ایستگاه آرباتسکایا روی خط شماره 3 مترو یعنی خط آبی پررنگ رفتیم و پس از خروج از ایستگاه با مکانیابی توسط GPS و پیدا کردن مسیر از روی Google Maps تا خیابان آربات قدیم حدود 10 دقیقه ای پیاده رفتیم. در راه هم یک تور را دیدیم که همه اعضای آن ناشنوا بودند.

به خیابان آربات قدیم رسیدیم، یک کوچه سنگفرش شده که از درون آن ماشین تردد نمی کرد. مغازه های زیبایی در آن حوالی بود و از نحوه راه رفتن و لباس پوشیدن مردم و همچنین از کافه هایی که عمدتاً در یک طرف بود هم می شد متوجه شد که این خیابان یک مکان توریستی است.

به قدم زدن ادامه دادیم. در ادامه خیابان به یک دالان بسیار زیبا که از سقف آن نوارهای نورانی رنگارنگ آویزان بود و دو طرف آن برای وارد و خارج شدن باز بود وارد شدیم و تعداد زیادی عکس گرفتیم.

در همان حوالی باز معرکه ای برپا بود. جلو رفتیم و دیدم که مردم مشتاقانه به رنگ آمیزی مردی نگاه می کنند که ظاهراً فقط با اسپری رنگ و ابزارهای ساده دیگر نقاشی های زیبایی روی برگه های متوسط و بزرگ درست می کند.

سفرنامه روسیه

به قدم زدن ادامه دادیم. باز هم جمعیتی دور هم جمع شده بودند و صدای ساز می آمد. نزدیکتر رفتیم. خواننده یک دختر بود که همزمان با نواختن گیتار می خواند و یک دختر دیگر با کلاهی در دست از کسانی که مایل بودند پول جمع می کرد.

سفرنامه روسیه

کمی گرسنه و تشنه بودیم. وارد یک مغازه شدیم و نوشابه و لیموناد برداشتیم که البته این آخری به خوشمزگی شربت آبلیموی ایران نبود. تصمیم گرفتیم از خوراکی هایی که در ویترین و نزدیک در خروج بود هم بخریم. پس از صحبت فارسی با هم، به انگلیسی و اشاره به آن پسر اشاره کردیم که چه می خواهیم. او هم چهار عدد از آن چیزی که بعداً فهمیدیم ساندویچ کوچک سوسیس است را برداشت و در مایکروفر گذاشت و گرم کرد و به ما داد و گفت: ((فارسی؟ ایرانی؟)) و من به او گفتم که ((بله)) و از او پرسیدم که: ((تاجیک؟)) او هم با ترکیب کلمات مختلف به ما فهماند که پدرش تاجیک و مادرش افغان است و خودش روس است و در سمرقند به دنیا آمده. با او خوش و بشی کردیم و آمدیم بیرون مغازه و به راه خود ادامه دادیم.

به خانم پیری رسیدیم که داشت یک ساز سنتی روسی را می نواخت که فکر می¬کنم اسم آن بالالایکا باشد و از این طریق پول جمع می کرد. جز اینها، معرکه های دیگری هم بود.تقریباً در انتهای خیابان آربات مجسمه برنزی شاعر معروف روس، الکساندر پوشکین و همسرش ناتالیا گُنچارُوا قرار داشت که با آنها هم عکس گرفتیم.

دو پسر که کبوترهایی در دست داشتند پیش ما آمدند و پیشنهاد دادند که با کبوترهایشان بازی کنیم و عکس بگیریم و به آنها پول بدهیم اما ما حال اینکار را نداشتیم. نکته جالب این بود که خیلی گیر نمی دادند که باید اینکار را انجام بدهید و وقتی می گفتی نمی خواهم دیگر تمام بود.

روبروی آن مجسمه روی یک سکو نشستیم و خوردنی هایمان را نوش جان کردیم. قرار شد همین خیابان را برگردیم. در راه برگشت با سرعت بیشتری حرکت می کردیم چون یکبار تقریباً همه چیز را دیده بودیم. البته معرکه های جدیدی برپا شده بود از جمله یک آقا با زبان روسی معرکه گرفته بود و بقیه را میخنداند.

کمی جلوتر به همان آقا که با اسپری رنگ نقاشی می کرد رسیدیم. تازه داشت شروع میکرد که یک تابلو جدید خلق کند و ما هم ایستادیم تا شاهد ماجرا باشیم. کارش بینظیر بود!

سفرنامه روسیه

به ابتدای خیابان آربات رسیدیم و در آنطرف خیابان یک ایستگاه مترو دیدیم ولی نه آن ایستگاه مترویی که از آن آمده بودیم. اسم این ایستگاه مترو هم آرباتسکایا بود. وارد شدیم. کمی مردد بودم که شاید اشتباهی کرده ام. از گیت که رد شدیم تصمیم گرفتیم از یک خانم ظاهراً خیلی مسن که لباس فرم پوشیده بود سوال کنیم. او هم تأیید کرد که باید از پله ها بروید پایین و سوار مترو شوید اما چیز دیگری هم میخواست بگوید که ما متوجه نمی شدیم.

رفتیم پای مترو ، ولی علائم این را نمیگفتند که ما با سوار شدن به این مترو، به ایستگاه مورد نظر خواهیم رسید خصوصاً که با گفتن نام ایستگاه مورد نظر به یک نفر او با علامت سر به من فهماند که این مترو به آن ایستگاه مورد نظر ما نمی رود.

یک بار دیگر برگشتیم و از آن خانم پیر سوال کردیم ولی اینبار هم سعی کرد از روی نقشه ای که روی تبلت من بود به ما چیزی را بفهماند که ما متوجه نمی شدیم اما می گفت که همین مترو را سوار شوید.

شب حدود ساعت 11بود و تردد متروها با فاصله بیشتری انجام میشد. سوار همان مترو شدیم و آنجا بود که من فهمیدم که بله ما در ایستگاه آرباتسکایا سوار شده ایم اما این ایستگاه روی خط آبی کمرنگ قرار دارد نه آبی پر رنگ! در واقع دو ایستگاه مترو مختلف با این نام وجود داشت! با دریافتن این نکته متوجه شدم که باید یکبار در ایستگاه .الکساندروفسکی کد و بار دیگر در ایستگاه کورسکایا مترو عوض کنیم تا به ایستگاه کژوخفسکایا برسیم.

به خانه برگشتیم و دورهم غذایی خوردیم و بعد از قدری دورهم نشستن، خوابیدیم.

امروز روز سالگرد قمری ازدواج من و همسرم هم بود.

روز 11 جولای- روز بازدید از نمادهای روسیه

مطابق برنامه، این روز، روزِ سفر به نمادهای روسیه بود. صبح از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و از آن جهت که میدانستیم قرار است مهمترین عکس های خود را در مکان های مورد نظر آن روز بگیریم، سعی کردیم تا حد امکان مرتب باشیم.

به ایستگاه مترو نزدیک خانه رفتیم و از طریق شبکه متروی مسکو به ایستگاه اخودنی ریاد رسیدیم. اولین کار ما چنج کردن مقداری پول بود چون دیگر روبل نداشتیم. برای اینکار از سایت kovalut بانکی را در آن حوالی پیدا کردیم که بهترین نرخ تبدیل را داشته باشد. از کوچه ای که در آن مشغول عملیات خاکی بودند، به سمت بانک رفتیم و آن را پیدا کردیم. وارد آن بانک کوچک شدیم و با سختی کمتر از قبل توانستیم با خانمی که مسئول بود ارتباط برقرار کنیم تا برای ما پول چنج کند.

تنها نکته ای که وجود داشت این بود که آدرس را از ما می خواست و میگفت: ((خووس؟ خووس؟)) که من متوجه شدم که کلاً ((ه)) را ((خ)) تلفظ میکنند.

از بانک بیرون آمدیم و از راه یک زیرگذر که فروشگاهی بزرگ هم در اواسط آن بود، خیابانی پر رفت و آمد را رد کردیم و وارد باغ الکساندر شدیم. اولین چیزی که دیدیم و بعد متوجه شدیم که مجسمه های زیادی آنجا وجود دارد. مجسمه سه اسب بود. پس از آن با عبور از کنار یادبود سرباز گمنام به طرف میدان سرخ به راه افتادیم. توریست های بسیار زیادی آنجا بودند و دیگران هم مثل ما به شکلی مشغول عکاسی و ثبت لحظات بودند.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

از یک در رد شدیم و روبروی خود مجسمه مارشال ژوکوف، فاتح برلین در جنگ جهانی دوم را دیدیم و پس از عکس گرفتن از آن به طرف میدان سرخ حرکت کردیم. جمعیت زیادی در آن میدان حضور داشتند. در نگاه اول، دروازه های ورودی کرملین توجه را به خود جلب می کرد و همچنین دیوار سرخ رنگ کرملین نمایی خاص داشت و تابحال شبیه آن را ندیده بودم.

سنگفرش این میدان وسیع هم به خاص بودن فضا کمک میکرد. به هر طرف که نگاه می کردیم توریست هایی را می دیدیم که مشغول عکس گرفتن هستند و به همین دلیل گاهی باید صبر می کردیم تا کسی از کادر دوربین موبایل ما بیرون برود و پس از آن سریع از خودمان عکس بگیریم.

سفرنامه روسیه

میلاد تصمیم گرفت برای نشان دادن محیط اطراف و موقعیت ما در آن محل، با دوربین موبایل آیفون خود عکس پانوراما بگیرد و نتیجه هم عکس های خوبی شد.

با سرعت کم به طرف کلیسای سنت باسیل که از دور، فرو رفته در زمین به نظر می رسید راهی شدیم که متوجه مقبره لنین در سمت راست خود شدیم و برای دیدن آن نزدیکتر شدیم. قدری آنطرف تر به کلیسای سنت باسیل رسیدیم.

سفرنامه روسیه

پس از بررسی صف و قیمت ها، خانمها برای گرفتن بلیط داخل صف رفتند و من و میلاد به طرف دروازه بسیار زیبای کاخ کرمیلین، یعنی سپاسکایا رفتیم تا دژبان هایی را مشاهده کنیم که توریست ها دور آنها و با فاصله جمع شده بودند.

سفرنامه روسیه

سربازان بدون هیچ حرکتی و مانند یک مجسمه ایستاده بودند و فقط گاهی حرکت چشم آنها را می شد دید. مثال این را من در شانگهای دیده بودم. هرمدت یکبار صدای زنگی شنیده می شد و شیفت سربازان عوض می شد. نزدیک که شدیم صدای زنگ آمد و تصمیم گرفتم با تبلت از تعویض شیفت فیلم بگیرم و این کار را هم کردم. مراسم تعویض شیفت یک مراسم بسیار رسمی و نظامی و البته زیبا بود.

سفرنامه روسیه

برگشتیم به طرف صف و خانم ها هم بلیط ها را گرفتند و آمدند و همگی وارد کلیسا شدیم.

داخل کلیسا نمایی پر رمز و راز داشت. پر از زرق و برق های سنتی و مذهبی و تاریخی. روی دیوارها هم تمثال هایی بود که مربوط به شخصیت های مذهبی مورد احترام مردم روسیه بود. در اتاق ها و راهرو های مختلفش قدم زدیم و عکس گرفتیم. یک کتاب تاریخی هم آنجا بود که خاطرات نویسنده آن را در سفر به کشورهایی از جمله ایران (پرشیا) در بر داشت. از کنار یک راهروی منحنی داشتیم که دو در داشت رد می شدیم که متوجه شدیم چهار مرد آماده خواندن یک آهنگ هستند.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

وارد شدیم. آن چهار مرد که سه تای آنها کت و شلوار رسمی به تن داشتند، شروع کردند به خواندن با صدایی بسیار زیبا. آهنگ خواندن و تقدم و تأخر خواندن هر کدام از آنها به شکلی بود که ما تصور میکردیم دارند با صدای پیانو میخوانند. یکی از آنها هم حین خواندن با حرکت دست کسانی را که جلوی آنها می ایستادند را برای نشستن به داخل دعوت میکرد. شاید ایستادن آن توریست ها در آن در جلوی آن مردان، منعی مذهبی داشت. صحنه ای زیبا بود که ما شاهدش بودیم.

گشتن در کلیسا را ادامه دادیم تا به راه خروج رسیدیم که پله هایی بود به طرف پایین. یک دفتر هم آنجا بود که در آن به زبان فارسی یادگاری نوشتیم و از کلیسا خارج شدیم.

تصمیم گرفتیم دور کلیسا بچرخیم و از زوایای مختلف آن را ببینیم و اتفاقآً چه کار خوبی کردیم چون پشت کلیسا هم بسیار زیبا بود و هم خلوت و خیلی مناسب برای عکس گرفتن.

سفرنامه روسیه

بعد از آن همگی به طرف دروازه سپاسسکایا رفتیم و کمی در کنار آن برای استراحت و تصمیم¬گیری و البته عکس گرفتن از کلیسای زیبای سنت باسیل از نمایی دیگر نشستیم.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

برنامه این بود که برویم داخل کاخ کرملین اما مایل بودم جهت اطمینان، چگونگی داخل رفتن را از کسانی که آنجا بودند و ظاهراً همه آنها هم روس بودند، سوال کنم. با مترجم که روی تبلتم بود این کار را کردم و جواب همه یکسان بود: نمی دانم! بنابراین براساس تحقیقات قبل از سفر خود به طرف باغ الکساندر که قرینه میدان سرخ نسبت به مجموعه کرملین بود حرکت کردیم.

در این مسیر از کنار دیوار کرملین که در سمت راست ما بود عبور و به دروازه ها و جزئیات آن توجه می کردیم. به دربی رسیدیم که تعدادی پلیس آنجا بودند و مشخص بود که محل ورود و خروج رجال کرملین است بنابراین تابلوها و فضای امنیتی این حس را به ما القا می کرد که از آنجا باید فاصله بگیریم. مسیر را ادامه دادیم و درنهایت به یک مجموعه کوچک رسیدیم که درون آن گیشه های مختلف بلیط فروشی بود. خیلی گرسنه بودیم.

تصمیم گرفتیم که من بروم دنبال غذا و بقیه پیگیر بلیط برج Ivan the Great Bell باشند زیرا بسته به اینکه کدام ساختمان و یا موزه داخل را مایل بودیم ببینیم، بلیط های مختلفی وجود داشت.

مسیری را رفتم اما نتوانستم آن مسیر زیرگذر را که موقع آمدن از آن عبور کرده بودیم و در آن فروشگاهی وجود داشت پیدا کنم و قدری که رفتم و باز هم ))نمیدانم!(( را از روس ها در جواب اینکه فروشگاه کجا می شود پیدا کرد، تصمیم به بازگشت گرفتم خصوصاً که نگران این بودم که شاید تور شروع بشود و با توجه به عدم دسترسی به اینترنت، بین من و بقیه ناهماهنگی پیش بیاید.

برگشتم و دیدم که بقیه روبروی همان مجموعه ای که بلیط فروشی در آن بود، نشسته اند. زود بود و بلیط ها را سر ساعت معینی، حدود 25 دقیقه قبل شروع تور میفروختند و البته تعداد آن نیز محدود بود.

با میلاد مسیر دیگری را برای پیدا کردن غذا رفتیم و حدود 70 متر آنطرف تر، یک دکه پیدا کردیم و از آن نوشابه و ساندویچ های کوچک خریدیم و برگشتیم و یک گوشه نشستیم و همه با هم خوردیم و قدری نشستیم و حالمان خیلی بهتر هم شد.

رفتیم و بلیط گرفتیم و همراه آن برگه های راهنمای مسیر هم به ما دادند.

از طریق دروازه کوتافیا که روی پل تِرینیتی که آن هم عمود بر دیوار کرملین بود، پس از گذر از گیت امنیتی، وارد کرملین شدیم. بله ما داخل کرملین بودیم!

تعداد بسیار زیادی توریست آن داخل بود. داخل مجموعه کرملین، ساختمان های سیاسی هم بود و از سوی دیگر مسیر مشخصی که علامت گذاری شده باشد برای عبور توریست ها وجود نداشت و هرگاه کسی حتی یک قدم وارد خیابان آسفالته میشد با سوت پلیس به مسیری که بقیه توریست ها از آن در حال رفت و آمد بودند باز می گشت. از تمام زوایا میشد عکس های قشنگی گرفت. در ادامه مسیر به توپ جنگی بزرگ Tsar Cannon و بعد از آن هم به ناقوس بزرگ Tsar Bell رسیدیم.

سفرنامه روسیه

به برج Ivan the Great Bell رسیدیم. غیر از ما یک زوج و یک پسر ظاهراً چینی هم منتظر بودند. باز هم از فرصت استفاده کردیم و از تمام زوایا عکس گرفتیم.

رأس ساعت مقرر درب باز شد و ما به اتفاق بقیه توریست ها که جمع شده بودند، داخل رفتیم. یک نفر که مسئول ما بود از همه می پرسید که روس هستند یا خیر، برای اینکه می خواست راهنمای صوتی مناسب به هرکس بدهد. قدری در طبقه همکف ماندیم و پس از آن به بالای برج رفتیم و از کنار ناقوس ها هم گذشتیم و از آنجا عکس گرفتیم.

سفرنامه روسیه

درقیاس با برج گالاتا در استانبول که باز هم همین چهار نفر با هم به آنجا رفته بودیم، اینجا چیز زیادی نداشت.

تور تمام شد و به پایین آمدیم و از دروازه اسپاسکایا به میدان سرخ رفتیم.

مرکز خرید گوم، روبروی ما بود. از میان فضای گلکاری شده پیاده رو به داخل آن رفتیم و روی یک نمیکت، نزدیک همان درب ورودی نشستیم. میلاد رفت و برای همه بستنی خرید و برگشت. بعد هم رفتیم و دوری داخل این مجتمع زدیم. مغازه های زیبایی داشت که همه فقط برند می فروختند. ادکلن های خوبی هم آنجا پیدا میشد.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

ما که کمی هم خسته شده بودیم درنهایت از این مرکز خرید خارج شدیم. خانم میلاد می خواست خرید کند و آدرس یک مرکز خرید که فروشگاه Zara در آن بود را به من داد و من هم ایستگاه مترو نزدیک آن را پیدا کردم و برای رفتن به آنجا، به طرف نزدیکترین ایستگاه مترو به راه افتادیم. البته درمیان راه از همان فروشگاه واقع در زیرگذر خوردنی خرید کردیم و روی یک نیمکت کنار بقیه مردم نشستیم و میل کردیم.

برای رفتن به آن مرکز خرید به ایستگاه کورسکایا رفتیم و از ایستگاه که خارج شدیم از روی یک پل عابر پیاده بالا رفتیم و از همانجا مستقیم وارد فضای مرکز خرید شدیم. من که علاقه ای به گشتن در مراکز خرید نداشتم تصمیم گرفتم در کافه ای که وسط فضای ورودی مرکز خرید بود کمی خستگی در کنم ولی با این فرض که خرید همسفری ها خیلی طول نمی کشد، رفتم جلوی در و قدری به رفتار و سلوک مردم دقت کردم. بارزترین چیزی که می شد آنجا دید، افرادی بودند از دختر و پسر و در همه سنین خصوصاً جوانترها که برای کشیدن سیگار دم در ایستاده بودند. بعضی ها هم سیگارهای خاصی که ظاهراً سیگار الکترونیک بود مصرف می کردند.

یک کارگر بی نوا هم زیر پای آنهایی را که آشغال سیگار خود را در سطل آشغال نمی ریختند جمع می کرد. نکته بعد بی توجهی افراد به هم بود که به نظر من یکی از امتیازات آنجا بود و در قیاس با ایران و خصوصاً شهرهای کوچکتر آن که همه به شما خیره می شوند و کنجکاو هستند، آدم کاملا احساس راحتی می کرد. این نگاه نکردن به هم را در مترو هم می شد کاملاً احساس کرد. در این بین بودند زوج هایی که آنجا با هم قرار دیدار داشتند و هر کدام به نحوی خاص و پس از اینکه از دیدن هم خوشحال می شدن، به هم اظهار علاقه می کردند و بعد راهی می شدند. از دیدگاه من، دیدن مردم و نحوه برخورد و رفتار اجتماعیشان بسیار هیجان انگیز تر از گشتن در مراکز خرید بود.

بالاخره بقیه همسفرها آمدند و با هم به مترو که به نظر خیلی ها بعضی ایستگاه های آن جاذبه توریستی هستند، و به خانه رفتیم و آن روز هم اینگونه به سر رسید.

سفرنامه روسیه

روز 12 جولای- روز باحال

صبح مطابق معمول از خواب بیدار شدیم و دور هم صبحانه خوردیم. مقصد، پارک گورکی بود و طبق خواست من، یکی از دوستانم در کانادا بلیط های کشتی کروز را که از آن پارک حرکت میکرد را به صورت اینترنتی برای ما خریده و ایمیل کرده بود. به دلیل اینکه مطمئن نبودیم که باید بلیط ها را حتماً پرینت بگیریم یا نه، به ایمیلی که در سایت رادیسون کروز داده بودند، ایمیل زدم و هنگامی که از خانه خارج شدیم پاسخ را روی تبلت دریافت کردم که نیازی به پرینت نیست.

برای رفتن به پارک گورکی، از طرق شبکه مترو به طرف ایستگاه اوکتیابرسکایا به راه افتادیم. به آنجا رسیدیم و از ایستگاه خارج شدیم و من همانجا از یک مرد جوان پرسیدم که ((پارک گورکی؟)) و او هم با دستش مسیر را به من نشان داد و پس از رفتن در آن مسیر با تبلت شروع کردم به مسیریابی.

یک خیابان را به طرف پایین داشتیم می رفتیم که از کنار ایستگاه دوچرخه رد شدیم و آنگونه کا ما متوجه شدیم، باید کارت ویزا یا مستر می داشتیم که بتوان از آنها استفاده بکنیم. به پارک رسیدیم و از یکی از ورودی های آن وارد شدیم. به دلیل اینکه از محل دقیق اسکله مطمئن نبودیم می خواستیم هرچه زودتر به آن برسیم و سپس با خیال راحت تا ساعت حرکت کشتی، در اطراف آن دوری بزنیم. البته مقداری که وارد شدیم تابلوی راهنمایی را دیدیم که اطلاعات لازم را به ما می داد:

سفرنامه روسیه

پارک بسیار زیبایی بود. از مسیری که رد میشدیم، سمت راستمان یک سری تشک مانند بود که میشد مردم را دید که روی آنها نشسته و یا خوابیده بودند و کتاب میخواندند و یا موسیقی گوش می دادند. به کشتی رسیدیم و برای مطمئن شدن بلیط ها را به مسئول آن نشان دادیم و او هم تأیید کرد که همانجاست.

سفرنامه روسیه

از فرصت باقیمانده تا حرکت کشتی استفاده کردیم و چند عکس گرفتیم و بعد با نشان دادن بلیط روی تبلت و اسکن بارکد آن توسط مسئول آن، وارد کشتی شدیم. تصمیم گرفتیم درطبقه بالا و در جایی که سایبان داشت بنشینیم.

دور یک میز چهار نفره نشستیم. دو مهماندار خانم و یک مهماندار آقا هم آنجا بودند. مهماندار آقا که بسیار خوش برخورد و مهربان بود و می توانست با زبان انگلیسی ارتباط برقرار کند به طرف ما آمد و خوشامد گفت و منو را به ما داد و رفت تا ما بتوانیم انتخاب کنیم. خوشبختانه می شد در منو خوردنی هایی مثل بستنی هم پیدا کرد. توریست های دیگر بر صندلی های دور میزهای دیگر نزدیک ما نشسته بودند. کشتی سر ساعت مقرر یعنی ساعت 13:30 حرکت کرد. ما از اینکه در ان لحظه در کشتی کروز بر روی رود مسکو بودیم بسیار خوشحال بودیم. نماها و ساختمان های بسیار زیبایی را می شد از آنجا دید که اولین آنها ساختمان وزارت دفاع روسیه، روبروی اسکله بود.

منتظر بودم تا به مجسمه پتر کبیر که جزو جاهایی بود که باید می دیدیم، برسیم. وقتی به آن رسیدیم، تا حد امکان از آن عکس گرفتم.

سفرنامه روسیه

وقتی از کنار دیوار سرخ رنگ کرملین داشتیم رد می شدیم، قبل از عبور از زیر یک پل، نمای زیبای کلیسای سنت باسیل نمایان شد. از کنار ما کشتی های که به زیبایی کشتی ما نبودند و آنها هم مسافرانی داشتند، رد می شدند. ساختمان های بلند و زیبایی را می شد در دور و نزدیک مشاهده کرد.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

یه سر هم به طبقه پایین کشتی زدیم که بی¬نهایت شیک و تمیز بود. در نهایت کشتی دور زد و به طرف اسکله برگشت و ما هم خوشحال و خندان در ساعت 15 در اسکله از کشتی پیاده شدیم.

گرسنه بودیم و بنابراین یک نیمکت در سایه پیدا کردیم و شروع کردیم به خوردن ساندویچ های آماده ای که از مغازه نزدیک خانه خریده و با خود آوررده بودیم. بعد از آن تصمیم گرفتیم که در پارک چرخی بزنیم و بعد به تپه گنجشک ها (Sparrow Hills) برویم. براساس نقشه یک مسیر را در نظر گرفتیم و حرکت کردیم.

از کنار زمین های بسکتبال و والیبال ساحلی گذشتیم. چند پسر جوان که یکی از آنها بدون پیراهن بود، مشغول بازی بودند. بعد از آن اولین چیزی که دیدیم همان تشک های بزرگی بود که مردم روی آنها دراز کشیده بودند و اکثراً کتاب میخواندند یا احتمالاً موسیقی گوش می دادند. یکی از آنها خالی شد و ما هم برای امتحان به طرف آن رفتیم و روی آن دراز کشیدیم. خیلی راحت بود. با حرکت دست و پا مواد داخل آن که احتمالاً چیزهایی مثل چوب پنبه بودند حرکت میکردند و جا باز می کردند. آنقدر راحت بود که همگی برای مدت کوتاهی به خواب رفتیم!

سفرنامه روسیه

من و میلاد کمتر خوابیدیم و بقیه را هم بیدار کردیم و ادامه دادیم. به یک حوض بزرگ رسیدیم که در اطراف آن کلی آدم بود. فضای سبز زیبا و گلکاری شده ای هم در همه جا وجود داشت. کافه هایی هم در آن اطراف بود. جلوتر، تعدادی پسر داشتند تمرین میکردند که با اسکیت برد از لبه یک سکو عبور کنند و در انتهای آن به پایین بپرند.

چند قدم جلوتر که رفتیم فضایی برای بازی کودکان بود و در ادامه به یک جایی رسیدیم که از آن برای رفت و برگشت و پرش در ابتدا و انتها با دوچرخه و اسکیت بورد استفاده میشد و قدری در آنجا به تماشای بازی و ورزش پرداختیم. جلوتر از آن یک ساختمان بزرگ بود و در جلوی آن ساختمان بزرگ، مجوطه ای بود که در آن تعداد زیادی مجسمه خاکی و گلی وجود داشت و به نظر می رسید که یک مرد دارد به تعدادی نوجوان، طرز ساخت مجسمه را آموزش میدهد.

در تمام پارک جوانان و نوجوانانی بودند که داشتند اسکیت سواری میکردند. به دروازه ای عظیم رسیدیم که در واقع محل اصلی ورود به و خروج از پارک بود و من اسم آن را دروازه خدایان گذاشته بودم. از دروازه خدایان عبور کردیم و همان خیابانی را که از آن آمده بودیم به طرف ایستگاه اوکتیابرسکایا بالا رفتیم.

سفرنامه روسیه

طبق معمول محل مقصد را از روی گوگل مپس نشان کرده بودیم. براین اساس، ما باید در ایستگاه اونیورسیتت، نزدیک دانشگاه معروف لومونوسف از مترو پیاده میشدیم . سوار مترو شدیم و در همان ایستگاه از مترو پیاده شدیم. در یک ایستگاه قبل از ایستگاه مقصد که روی یک پل هوایی و زیر پلی که محل گذر ماشین ها بود، از داخل مترو میشد همان چیزی را که در تحقیقات قبل از سفر به عنوان تپه گنجشک ها می شناختم ببینیم اما ما مطابق معمول براساس نقشه گوگل کار می کردیم.

از ایستگاه اونیورسیتت که بیرون آمدیم اولین کاری که میخواستیم بکنیم خرید آب بود. در این بین یک پسر جوان که کت و شلوار پوشیده بود و شبیه دانشجوها بود از آنجا رد میشد، و من از او پرسیدم که آیا میتواند انگلیسی صحبت کند که این بار خوشبختانه با جواب مثبت روبرو شدم و از او در مورد مسیر تپه گنجشک ها پرسیدم و او هم مسیر دانشگاه را به من نشان داد.

نکته جالب توجه ما، چهره کاملاً بدون تغییر آن پسر بود. وقتی که داشت راهش را میرفت و هنگامی که صدایش کردم و هنگامی که راه را نشان می داد و هنگامی که ار او تشکر کردم چهره او بدون هیچ تغییری بود و فقط لبهایش تکان می خورد!

مسیر دانشگاه لومونوسف را در پیش گرفتیم. نمای ساختمان مرکزی دانشگاه بسیار زیبا و حتی میتوان گفت حیرت آور بود. ساختمانی بسیار بلند و زیبا که روی نوک آن یک علامت ستاره قرار داشت.

یک جایی همان روبروی دانشگاه و کنار ساختمان کتابخانه مرکزی برای استراحت نشستیم و باز به طرف جایی که با سرچ از روی گوگل مپس داشتیم به راه افتادیم. باید از یک در به داخل میرفتیم اما به نظر محلی نمی آمد که دنبالش بودیم. مسیر را ادامه دادیم و از جلوی یک ساختمان بزرگ هم رد شدیم و رسیدیم به جایی که یک اتاقک نگهبانی هم داشت. نزدیک محل علامتگذاری شده روی نقشه رسیدیم اما اثری از محلی توریستی و حتی یک توریست هم نبود. در عوض اضافه های بتن را در آنجا تخلیه کرده بودند!

همین سوژه را دست گرفته بودیم و میخندیدیم که سه پسر و یک دختر که ظاهراً همگی دانشجو و مشغول صحبت با هم بودند را دیدیم که داشتند از نزدیکی های آنجا و به طرف خلاف جهتی که ما آمده بودیم، حرکت می کردند. سریعاً به طرف آنها حرکت کردم و خوشبختانه یکی از آن پسرها در جواب اینکه آیا میتواند انگلیسی صحبت کند پاسخ مثبت داد و به صورت مشتاقانه ای به ما در پیدا کردن مسیر کمک کرد.

دو مورد اصلی در صحبت¬هایش بود. اول اینکه با افتخار کارت دانشجویی اش را نشان داد و گفت من دانشجوی همین دانشگاهم و دوم اینکه مسیر زیادی را باید پیاده بر میگشتیم چون اصلاً تپه گنجشک ها نزدیک همان ایستگاه زیبا بوده!

مسیر سرسبز خیابان کنار دانشگاه را به در پیش گرفتیم. مسیر کمی نبود اما بسیار زیبا بود و قدم زدن در میان فضای سبز گسترده و پیاده روهای تمیز و درختان بلند قامت آنجا، حس بسیار خوبی را به ما میداد.

در انتهای مسیر باید از عرض یک خیابان رد میشدیم و در آن سوی خیابان می شد جمعیتی بیشتر جوان و با موتورهای سنگین را دید که بالای نرده ای که آنطرف ان دره شروع میشد، نشسته اند. اما جالبترین چیزی که در همان ابتدا و پس از عبور از عرض خیابان میشد ببینیم، یک مرد توریست و موتور سیکلتش بود که می شد تمام داستانش، از جمله سفرش به ایران را از بساطی که جلویش پهن کرده بود فهمید. ما هم پول هایی به او دادیم و با او عکس گرفتیم.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

برای دیدن نمای دوردست مسکو به کنار نرده ها رفتیم اما صحنه ای خیره کننده را نمی دیدیم و تنها یک دورنمای ساده از قسمتی از شهر را می شد دید. تصمیم گرفتیم از یک نفر که به فاصه کمی از ما ذرت می فروخت، خرید کنیم. با نزدیک شدن ما به او، فروشنده که یک پسر جوان بود هم شروع کرد به صحبت با ما با لهجه تاجیکی. قدری با او خوش و بش کردیم و با او عکسی گرفتم و برای خوردن ذرت به سمت نیمکتی در آن حوالی رفتیم.

سفرنامه روسیه

حال موقع برگشت به خانه بود. با موبایل میلاد برای رفتن به ایستگاه Vorobyovy Gory مسیریابی کردم و مسیر پیاده رو سرزیری را از میان فضای سبزی بسیار زیبا، از مسیر تعداد زیادی پله به طرف پایین رفتیم و در میان راه کسانی(خصوصاً افراد مسن و خانم هایی) را می توانستیم ببینیم که داشتند از همان پله ها با کمترین زحمت بالا می آمدند در حالی که ما شاید از اینکه یک ایستگاه بیشتر رفته بودیم ولی مجبور نبودیم از این پله ها بالا بیاییم خوشحال هم بودیم!

سفرنامه روسیه

به پایین و کنار رود مسکو رسیدیم. در جاده هایی به موازات این رود مسیرهایی برای اسکیت و دوچرخه و دو درنظر گرفته بودند و تعداد زیادی از مردم را می شد در حال ورزش کردن دید. تصمیم گرفتیم کمی کنار رود بنشینیم و عبور کشتی های تفریحی(که به تمیزی و شیکی آن که سوار شده بودیم نبود) را مشاهد کنیم. یاد رود دز افتادم، واقعاً حداقل رنگ و زلالی آب و بستر سنگی آن از رود مسکو بهتر بود. آب کانال ها و رود مسکو هم بیشتر به قهوه ای می زد.

به طرف ایستگاه مترو وُروبیووی گوری به راه افتادیم. همان ایستگاهی که در واقع بین دره و روی یک پل و زیر یک جاده بود!

سفرنامه روسیه

از تعدادی پله بالا رفتیم و وارد فضای زیبای ایستگاه شدیم که از دیوار شیشه ای آن می شد در دو سو، مناظر زیبایی را دید. مترو آمد و اینبار مقداری شلوغ بود، خصوصاً اینکه ما واگن آخر را سوار شده بودیم و هنگام آمدن مترو می شد دید که واگن های وسط خلوت تر بودند.

روز خوبی بود. در ایستگاه کوژُخُفسکایا پیاده شدیم و پس از خرید چهار تیکه استیک درشت و حلال از همان فروشگاهی که سر کوچه بود و یک دختر تاجیک که فارسی روان صحبت می کرد در آنجا مشغول کار بود و از دیدن ما خوشحال می شد، به خانه برگشتیم. کمی استراحت کردیم و با موبایل ها و اینترنت پرسرعت خانه کار کردیم و غذا درست کردیم و خوردیم و بعد از آن وسایل و لباس هایمان را تا حد امکان جمع و جور کردیم.

من به شوخی بخاطر اتمام این مسافرت زیبا و متفاوت که فقط یک روز از آن باقی مانده بود، آهنگ های من درآوردی حزن انگیز می خواندم. دور هم نشستیم و تصمیم گرفتیم سفر را با جزئیاتش بازگو کنیم که روزها را با هم قاطی نکنیم و بدانیم در کدام روز چکار کرده ایم. من شروع کردم به گفتن و بچه ها هم همراهی می کردند و تا یک روز قبل از آن شب را گفتیم و یادآوری کردیم اما چون دیگر بسیار به خواب نیاز داشتیم ادامه ماجرا داستان را به بعد موکول کردیم و آن شب هم گذشت.

روز 13 جولای- دا سویدانیا روسیا

صبح از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بعد کمی جمع و جور کردیم و قبل از ساعت 11 برای ترک منزل آماده شدیم. به دیمیتری پیام دادم که بیا و کلیدها را بگیر اما او جوابی نمی داد. درنهایت به او پیام دادم که ما می رویم و کلیدها را درون شلف می گذارم و او پیام داد: ممنونم!

از خانه بیرون زدیم در حالی که کوله پشتی های نه چندان راحت خود را حمل می کردیم. برای آخرین بار در آن سفر داشتیم از خانه بیرون می آمدیم و از آن مسیر می گذشتیم. حس خاصی داشت. برای رفتن به پارک ایزماییلوو که بازار سوغاتی ارزان قیمت هم در همان حوالی بود به ایستگاه پارتیزانسکایا رفتیم که در آن مجسمه های زیبایی هم وجود داشت.

سفرنامه روسیه

از ایستگاه بیرون آمدیم و اولین چیزی که توجه ما را به خود جلب کرد، مجموعه هتل های ایزماییلووو بود خصوصاً هتل آلفا که ما ووچر آن را داشتیم.

سفرنامه روسیه

به طرف پارک حرکت کردیم و پس از عبور از یک زیرگذر خود را در فضای سبز پارک دیدم و در ادامه از روی یک تابلوی راهنما به طرف داخل پارک رفتیم. در میان مسیر هم یک خانم پیر روس از ما ساعت پرسید اما ما چگونه باید به او جواب می دادیم؟! میلاد ساعت مچی اش را به او نشان داد و اجازه داد تا خودش ساعت را بخواند و بعد با گفتن سپاسیبا(تشکر) و شنیدن پاژالوستا(خواهش می کنم) از سوی من از ما دور شد.

هوا کمی گرم بود، خصوصاً برای ما که کوله پشتی حمل می کردیم. کمر من و میلاد زیر کوله پشتی، کاملا خیس عرق شده بود. روی یک نیمکت نشستیم و با بررسی زمان و اینکه می خواستیم به فروشگاه مِگا در منطقه خیمکی نزدیک همان فرودگاه شرمتیوو که بازگشت ما به ایران از آنجا بود، برویم، تصمیم گرفتیم محل بازار سوغاتی را پیدا کنیم و سریعاً به طرف آن حرکت کنیم. بر روی نیمکت های کناری ما هم دو خانم جداگانه نشسته بودند و هیچ توجهی به ما یا به خود نداشتند و سرشان به کار خود بود.

به سمتی که طبق مسیریابی و تحقیقات ما در همان جا، به طرف بازار بود حرکت کردیم و از میان مجموعه هتل های ایزماییلوو به طرف بنایی زیبا حرکت کردیم. به آن ساختمان های چوبی زیبا و رنگی، کرملین ایزماییلوو گفته می شد که خود جزو جاذبه های توریستی مسکو بود.

سفرنامه روسیه

سفرنامه روسیه

از یک در آهنی بیرون رفتیم و کنار یک لیموزین دراز برای اطمینان از اینکه مسیر درست را می رویم، کوله های خود را زمین گذاشتیم. در همین حال سه پسر نوجوان که از آنجا می گذشتند و با پرسیدن همان سوال در مورد اینکه می توانند انگلیسی صحبت کنند از طرف من، یکی از آنها پاسخ مثبت داد و دقیقاً ما را به طرف بازار که در ادامه آن بناهای زیبا بود راهنمایی کرد و راهش را درپیش گرفت و در جواب تشکر من(بالشویه سپاسیبا)، خیلی سرد و بی تفاوت پاسخ داد: نیه زاشتا(خواهش می کنم).

کوله های خود را برداشتیم و پس از گرفتن چند عکس از آن بناهای زیبا وارد مجموعه توریستی شدیم و اتفاقاً یک عروس و داماد را هم دیدیم که به اتفاق چند نفر از فامیل و دوستان برای مراسم عروسی آمده بودند. البته هیچ صدای جیغ و داد و کلی از آنها شنیده نمی شد:

ساختمان و کلیساهای تماشایی آنجا بود و از همانجا دکه های فروش سوغاتی شروع می شد که البته بعداً متوجه شدیم قدری قیمتشان بالاتر است. مسیر را ادامه دادیم و از کنار یک عروس و داماد دیگر که همراه با عکاسشان در یک دالان چوبی مشغول عکس گرفتن بودند رد شدیم و از یک پله پایین رفتیم و خود را در بازار سوغاتی دیدم که البته بسیاری از مغازه های اول بازار آن تعطیل بودند.

جلوتر که رفتیم متوجه یک فرعی در سمت راست شدیم که تعداد زیادی دکه در آنجا بود و واقعاً سوغاتی های خوب و ارزانی می شد از آنجا خرید، از ماتریوشکا و جعبه های زیبا تا هواپیما و موتور و کشتی چوبی که روی هم باید مونتاژ می شد، تا گیر سر و مجسمه و لیوان و.... . اتفاقاً دو خانواده جوان ایرانی را هم آنجا دیدیم و با صحبت با یکی از آنها متوجه شدیم که ظاهراً این بازار در روزهای تعطیل شلوغ تر و پررونق تر است.

رفتار فروشنده ها هم بسیار خوب و منطقی بود. قیمت را می پرسیدی و او هم پاسخ می داد و اگر نمی خریدی هم صورت خود را شبیه میمون نمی کرد. اکثر فروشنده ها هم خانم بودند.

خریدهای مورد نظر خود را انجام دادیم و به طرف مترو برگشتیم درحالی که گرم بود و حمل کوله پشتی ها باعث می شد مدام عرق کنم. در ایستگاه پارتیزانسکایا سوار مترو شدیم و برای تعویض خط مترو، به اشتباه در ایستگاه کورسکایا یعنی یک ایستگاه زودتر از مترو پیاده شدیم و از پله برقی هم بالا رفتیم اما خبری از خط سبز پررنگ نبود و من به سراغ یک باجه که با الفبای روسی جلوی آن نوشته شده بود اینفورمیشن، رفتم از آقایی که آنجا بود پرسیدم و او راهنمایی کرد و متوجه شدم یک ایستگاه زودتر پیاده شده ایم و راهی را به من گفت اما وقتی پیشنهاد خودم را دید گفت بله برگرد پایین و در ایستگاه بعدی پیاده شو و خط عوض کن.

صدای موسیقی بسیار زیبایی در ایستگاه مترو شنیده می شد. برگشتم و دیدم که یک خانم و آقا مشغول نواختن گیتار و ویولن هستند و یک کلاه هم برای جمع¬آوری پول جلوی خود گذاشته بودند. اجرای آنها فوق العاده زیبا بود و ما را جلوی خود میخکوب کرده بود و تماشای آنها را تا وقتی که نواختنشان به پایان نرسید از دست ندادیم و درنهایت هم پول خوبی به آنها دادیم. از پله برقی به پایین برگشتیم درحالی که از اینکه ایستگاه را اشتباهاً پیاده شده بودیم، بخاط دیدن آن نوازندگان، بسیار راضی بودیم.

از طریق شبکه مترو در ایستگاه رچنوی ووکزال پیاده شدیم و درحالی که من همان آهنگ های محزون من درآوردی را می خواندم، با مترو مسکو خداحافظی کردیم و از ایستگاه بیرون آمدیم و خود را در ترمینال اتوبوس¬ها یافتیم. می¬شد با همان اتوبوسی که از فرودگاه امده بودیم به نزدیکی مرکز خرید مورد نظر برویم اما باید فاصله زیادی را پیاده می رفتیم که وقت آن را نداشتیم و حمل کوله ها هم سخت بود. طبق تحقیقات میلاد، می شد با مینی بوسی که مخصوص بردن مسافران از آن ایستگاه به مرکز خرید بود هم برویم.

تا داشتیم در این باره صحبت می کردیم و تصمیم می گرفتیم، صف اتوبوس شلوغ شد. به طرف صف رفتم و از یکی پرسیدم: ((مگا؟)) او هم پرسید: ((مگا، خیمکی؟)) و من پاسخ مثبت دادم ولی او نمی توانست به گونهای که من متوجه بشوم، توضیح بدهد.

در همین حال پسر دیگری که پشت سر او در صف بود، هندزفری خود را از گوشش درآورد و شروع کرد به راهنمایی به زبان انگلیسی و گفت که یا با این اتوبوس بیایید یا با مارشروتکا (همان مینی بوس وُن) که هزینه بیشتری دارد بروید.

با گفتن سپاسیبا از او تشکر کردم و خانم پشت سری او از اینکه دید من با یک کلمه روسی و با لهجه تشکر کردم لبخندی زد. در لحظات آخری که داشتیم سوار اتوبوس می شدیم، تصمیممان عوض شد و رفتیم مارشروتکای مورد نظر را به به زبان روسی روی آن نوشته شده بود مگا (МЕГА)، سوار شدیم و در آخرین ایستگاه آن پیاده شدیم.

جلوی در سبدهای خرید پشت سر هم قرار گرفته بودند. من و میلاد رفتیم تا یکی برداریم و کوله های خود را در آن بگذاریم و داخل ببریم. باید یک سکه ده روبلی را در آن می گذاشتیم و فشار می دادیم تا سبد چرخدار آزاد شود اما سکه درنمی آمد و بعداً متوجه شدیم که اگر این سبد بعد از اتمام کار به دم در آورده شود و در امتداد دیگر سبدها قرار بگیرد 10 روبلی آزاد می شود در غیر اینصورت اگر سبد بیرون تحویل داده نشود و مثلا در داخل رها شود، 10 روبلی را کارگری که آن را برمی گرداند برمی دارد.

این مرکز خرید بسیار بزرگ در واقع سه مرکز خرید کنار هم بود، آشان، ایکیا و مگا. داخل رفتیم و یک فضای بزرگ که در وسط آن جایی برای بازی بچه ها در نظر گرفته شده بود جلوی ما قرار داشت. هیجان خانمها از دیدن آن مرکز خرید قابل وصف نبود! از این ور به آنور می دویدند اما حیف که زمان زیادی برای

گشتن نداشتیم و باید قبل از آنکه دیر شود به فرودگاه می رفتیم. این نکته را به خانم ها گفتم و آنها هم موافق بودند که چون همه آن را نمی توان گشت باید یک قسمت را فقط بگردیم و بروویم.

تصمیم گرفتند که به قسمت آشان برویم و چون وسایل را نمی شد داخل برد و از طرفی من خیلی حوصله خرید با سرعت کم را نداشتم جلوی گیت و پیش وسایل ماندم و بعد از قدری که خبری از بقیه نشد و من هم دیگر طاقت گرسنگی را نداشتم، رفتم دم در و ساندویچ خود را از داخل کوله در آوردم و شروع کردم به خوردن.

ای¬کاش دو سیم کارت گرفته بودیم. قیمت سیم کارت فقط حدود 20 هزار تومان بود اما الان که از هم جدا شده بودیم دیگر راهی برای ارتباط نداشتیم و ممکن بود در پیدا کردن هم ناهماهنگی ایجاد شود. برگشتم و قدری منتظر ماندم و باز هم خبری نبود که کسی بیرون بیاید و من هم تصمیم گرفتم بروم و یک چایی بگیرم و بخورم. یک کافه وسط راهرو بود و من هم با گفتن چای، از آن یک جایی گرفتم و پولش را پرداخت کردم و برگشتم همانجا. زوج همسفر آمدند اما از همسرم خبری نبود.

همسرم زودتر آمده بود دنبال من و چون من را دم در ندیده بود رفته بود سمت کافه ولی آنجا هم من را پیدا نکرده بود و نفس زنان و درحالی که می دوید، برگشت و من را برد داخل و زوج همسفری رفتند دم در تا ما به آنها ملحق بشویم و ما هم بعد از قدری خرید رفتیم و به دوستان ملحق شدیم.

وقت زیادی نداشتیم و از طرفی طبق مسیریابی که همانجا انجام دادم، برای رفتن به ایستگاه اتوبوس باید حدود 2 کیلومتر پیاده روی می کردیم که خصوصاً با کوله و تعداد زیادی پاکت پلاستیکی که بخاطر خرید در دست داشتیم کار سختی بود. از طرفی فاصله زیادی تا فرودگاه نداشتیم و تصمیم گرفتیم تاکسی را امتحان کنیم.

به طرف یک تاکسی رفتم و نرخ را از او پرسیدم و او گفت طبق تاکسیمتر و بعد هم که حدود را از او جویا شدم گفت به ترافیک بستگی دارد. این چیزی نبود که من بتوانم روی آن حساب کنم. با کوله ها و وسایل به همان طرفی که برای پیاده رفتن باید می رفتیم به راه افتادیم. از دوتا خانم که داشتند رد می شدند پرسیدم که می توانند انگلیسی صحبت کنند که جوابشان منفی بود. میلاد به سمت

تاکسی که جلوتر سر مسیر بود رفت و از او قیمت پرسید و بعد به نشانه اینکه گران است مسیر را ادامه داد که من از میلاد پرسیدم مگر چقدر گفت و میلاد خیلی جدی و با کمی اعتراض گفت 400 روبل! به او گفتم که با شرایطی که ما داریم، قیمتش خوب است و بقیه هم موافق بودند و بنابراین سوار تاکسی شدیم و به طرف فرودگاه به راه افتادیم.

حدود 15 دقیقه بعد فرودگاه بودیم. باید با روسیه خداحافظی می کردیم. برخلاف فرودگاه تهران، در ترمینال F فرودگاه SVO، نیازی به پلاستیک پیچ کردن کوله ها نبود چون اگر نیاز بود باید برای هر کوله(یا دو کوله به هم بسته) 1000 روبل می پرداختیم. شاید اصلا در تهران هم بی دلیل به ما گفته بودند باید پلاستیک پیچ کنید.

به صف تحویل بار رفتیم و از همان جا می شد عدم رعایت نوبت را مشاهده کنیم! بعد از آن مهر خروج را در پاسپورت ما زدند و از گیت گذرنامه رد شدیم و پس از بازرسی درون یک دستگاه آنهم درحالی که باید کمربند کلید و ... را تحویل می دادیم، به سالنی که فریشاپ در آن قرار داشت رفتیم و همسرم یک ادکلون با قیمت 52 دلار خرید و بعد هم به طرف گیت شماره 42 رفتیم و سوار هواپیما شدیم. رأس ساعت مقرر هواپیما به طرف تهران پرواز کرد. با مسکو که از آن بالا بسیار زیبا بود خداحافظی کردیم.

سفرنامه روسیه

سفر بسیار خوب و پرماجرایی بود. در هواپیمای ما تعداد غالب ایرانی بودند و یک مرد افغان هم بود که ظاهراً تبعه ایران شده بود و در مشهد زندگی می کرد و با تور آمده بود. ویژگی بارز او صحبت با صدای بلند، از اول تا آخر سفر بود!

درنهایت در ساعت 2:20 بامداد به وقت ایران، هواپیما به آرامی در فرودگاه امام خمینی تهران به زمین نشست و پس از آن افرادی در هواپیما به رهبری همان مرد افغان تبار، با صلوات و تشویق از خلبان تشکر کردند.

ما هم از هواپیما پیاده شدیم و پس از رد شدن از گیت کنترل پاسپورت و رد کردن وسایل از زیر دستگاه به درخواست افرادی که مسئول بودند، به پارکینگ شماره 3 رفتیم و ماشین خود را تحویل گرفتیم و به طرف خانه یکی از دوستان مشترکمان در تهران رهسپار شدیم.

تمام هزینه های مسافرت من و همسرم از ابتدا تا انتها حتی با خریدهای اندکی که به عنوان سوغاتی انجام دادیم، در مجموع 6 میلیون تومان شده بود یعنی برای هر نفر فقط 3 میلیون تومان!

بدین ترتیب یک سفر پر ماجرا و دلچسب و متفاوت را با موفقیت به پایان رساندیم.

نویسنده :علی صفریان

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسؤولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.

جهت مطالعه ادامه سفرنامه کلیک کنید