این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
درتمام سالهایی که راهنمای تور بوده ام ، با افراد بسیاری برخورده ام که وقتی می شنوند راهنمای تور هستی با نگاهی حاکی از حسرت می گویند چه شغل خوبی! حتما به همه جا سفر می کنید. به سادگی از کنار بسیاری از این نگا ه ها می گذرم . باورم این است که هرکسی که دغدغه سفر را دارد ،راهی برای سفر رفتن خواهد یافت . ولی زمان هایی هم بوده که مغلوب این نگاه ها شدهام.
اولین بار 8 سال پیش بود. وقتی که من فکر می کردم من بالا هستم و او پائین! شاید تفاوت قد هایمان این توهم را برایم ایجاد کرده بود.دلم برایش سوخت. او کوچک بود در برابر من که بلند قد بودم، با دست و پاهایی که شاید به سختی یک سوم دست و پاهایم بودند و کف دستان کوچکش که وقتی برای اولین بار با او دست دادم تا مدتی دستهایم مور مور می شد. با چشمان آبی اش نگاهم کرد و گفت " پس راهنمای تور هستی، خوش به حالت هر جا که بخواهی می روی! من هم عاشق سفرم ."دلم برایش سوخت و من، پشت آن چشمانی آبی به جای یک دریای بزرگ یک برکه کوچک دیدم و از خدا به خود خدا شکایت کردم.این طفلک بیچاره را معلول کردی، بی پول کردی، عاشق سفرهم کردی، کم نیست. من را هم گذاشتی سر راهش تا او را بیشتر بسوزانی! معمولا در این مواقع خدا به من پاسخی نمی دهد .صبورانه پاسخ را به زمانی دیگر موکول می کند. آنقدر صبور است که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی آید که سئوالم چه بود؟
یک سال بعد او زنگ می زند. قصد سفر به هند را دارد. پول از کجا آورده؟ با این شرایط مالی و جسمی چطور می خواهد به سفر برود؟ می گوید شخصی ناشناس، پول سفر او و همراهش را پرداخته تا به هند بروند. با خنده می گویم" می بینم که تنها به سفر می روی! حالا که بدون من سفر می روی و تنها خوری می کنی الهی که کوفتت بشه!" فردا دوباره تماس می گیرد. همراهش به دلیلی قادر به همراهی او نیست . می پرسد سفر هند مجانی می آیی؟ با او به هند می روم و دراین سفر که من قوی و سالم هستم و او معلول و ضعیف و اصلا به همین علت با او همراه شده ام ، کمر درد می گیرم . خدایا چه می کنی با من! با همان دستان کوچکی که وقتی برای بار اول با هم دست دادیم ، دستهایم مور مور شد پمادی هندی به کمرم می مالد. " دستت درد نکنه! همین جا! همین جای کمرم خیلی درد داره! همین جا را ماساژ بده" . به چشمانش که نگاه می کنم پشت آبی چشمانش دریا را می بینم.خدایا دیگر در کارهایت دخالت نمی کنم.