این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
نیمهی مرداد بود. شاید مرداد ماه با توجه به شرجی هوا زمان مناسبی برای سفر به کشور آذربایجان و شهر باکو نباشه. ما قبل از ظهر به مرز بیله سوار رسیده بودیم. شرجی هوا در اون وقت روز واقعا آزار دهنده بود. توی صف ده پانزده نفری منتظر بودیم تا مامور کنترل پاسپورت آذربایجان بیاد. یه افسر جوان اومد و یکبار کل صف رو برانداز کرد. ما رو جدا کرد و گفت شما بیایید سر صف. بچه همراه تون هست. اون موقع دخترم سه سالش بود. راستش قبل سفر خیلی شنیده بودم که مامورین مرزی آذربایجان اهل رشوه هستند. تا به سر صف برسیم با خودم میگفتم :«ببین، همهجا آدم خوب و بد هست. چه آدم خوبی که دید ما تو اون گرمای هوا با بچه سختمونه. آدم نباید زود قضاوت کنه!»
بعد این که ما به سر صف رسیدیدم، پاسپورتهامون رو گرفت و من رو کشید بیرون. لای گذرنامه رو باز کرد و گفت :«انعام ما فراموش نشه!». پاسپورتها رو داد بهم و رفت تو اتاقکش. کمی منات خُرد داشتم. یک اسکناس ده مناتی لای پاسپورت گذاشتم و دوباره برگشتم سر صف رفتم. تا به سر صف برسم با خودم می گفتم :«ببین، همهجا آدم خوب و بد هست. آدم نباید زود قضاوت کنه!»
نویسنده: نادر مزرعه شادی