این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
پروازمان تاخیر داشت و مجبور شده بودیم یکروز در دوحه بمانیم تا پرواز بعدی. تابستان گرم خلیج بود و از این اتفاق که برنامهریزی ما را برای روزهای آتی سفر در مقصد بهم ریخته بود ناراضی بودیم. ولی رفتیم به موزه هنرهای اسلامی قطر چون بهتر از ماندن در هتل و حرص خوردن از شرایط بود. مشغول بازدید و صحبت بودیم که نگهبان دشداشه پوش و اخموی سالن آمد به سمت ما.
از دور دیده بودم که حواسش به ما هست و میپایدمان. با جدیت پرسید: اهل کجایید؟ هول شده گفتیم: ایران، و مثل همیشه که خاطرات تلخی از گفتن ملیتمان به مخاطب خارجی داشتیم، منتظر ماندیم یک گیری به ما بدهد. اشاره کرد دنبالش برویم. مرد با ابروهای گره کرده درحالیکه با بیسیمش عربی حرف میزد ما را برد سالنی که پراز کتابهای قدیمی دستنویس بود. جلو یکی ایستاد و گفت این نوشته فارسی است؟ به خودم گفتم: تست دروغسنجی میگیرد؟
نگاهی به صفحه باز کتاب انداختیم که پر بود از مینیاتورهای ظریف و تذهیبهای طلایی زیبا که دور تا دور هر رباعی به خط نستعلیق را مثل قاب در بر گرفته بود. تایید کردیم. یکهو گل از گلش شکفت. تمام اخم آن چهره رفت و جایش را خنده پهنی پوشاند. گفت در این چند سال که نگهبان موزه بودهام عاشق این صفحه شدهام و کنجکاوم بدانم این شعر چیست که اطرافش را اینگونه به زیبایی و خوش سلیقگی آراستهاند؟ متاسفانه هیچ ایرانی اینجا ندیدهام که از او کمک بخواهم.
ما هم در میان تعجب و خنده در حالیکه نفس راحتی میکشیدیم شعر را ترجمه کردیم. آن لحظه چنان احساسات متضادی در من بود که متن شعر فارسی و نام شاعر در ذهنم نمانده اما یادم هست شاعر صورت معشوقش را به خانه کعبه شبیه خوانده بود و موهای شبرنگش را به پردههای مخمل سیاه که کعبه را پوشانده و وصال معشوق را همچون زیارت حج.
سرودهای چنان زیبا و وزین و لطیف که خودم از خواندن شعر بیشتر از آن مرد عرب زبان کیف کردم. چند سوال دیگر هم از نوشتههای فارسی دیگر پرسید. بالاخره با بیسیم بهش اطلاع دادند که سر پستش برگردد. او ذوقزده از یافتن پاسخ پرسشهایش از ما تشکر کرد و رفت و ما شاد و مفتخر به دانستن زبان فارسی موزه را ترک کردیم. بعد از آن سفر بابت تاخیرهای اینچنینی و تغییر ناگهانی برنامه سفرم کمتر غر میزنم. به خودم میگویم شاید کسی جایی سالهاست منتظر است تا تو بیایی و شعری برایش بخوانی.
نویسنده: 100safar