این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تابستان ٩٦ براى عزیمت به ارمنستان راهى فرودگاه شديم، طبق معمول پاركينگ شمارهى ٣ فرودگاه امام نصيبمان شد. كفش كالجِ چرمى نسبتا تنگى بدون جوراب به پا داشتم و چون اتوبوسى براى رفتن به سالن نبود ناچار پياده رفتيم.
مسير خيلى طولانى نيست اما كفشِ نامناسب براى همين مسير هم آزار دهنده بود و پایم را میزد. داخل سالن شديم كه متوجه شدم كيف كوچكى كه همراهمان بوده روى صندلى عقب ماشين جامانده، به همسرم گفتم اگر چيز مهمى توش نيست بى خيالش شويم اما همسر كه هميشه از سربه هوا بودنِ من در عذاب است گفت مهمترين چيزها داخل كيف است و حتما لازم ميشود.
تصمیم گرفتم که دوباره به پارکینگ برگردم اما اینبار نه با کفشِ تنگ. پس چمدان را باز کردم و دمپایی راحتی که برای پیادهروی، همسفر همیشگیام است را پا کردم و بىاعتنا به نگاه ديگران و خرم از راحتىِ پا به سمت ماشين رفتم.
موقع برگشت به سالن، پاسپورت و بليط را نشان دادم و با دمپایی وارد شدم که پلیس فرودگاه صدایم کرد:
_ آقا کجاتشریف میبرین!؟
_ارمنستان!
_چقدر پول همراهتونه؟
دست در جیبم کردم و یادم افتاد به جز پاس و بليط همه وسایل را به همسر سپردم.
هاج و واج فقط آقاى پليس را نگاه ميكردم !
_آقا چند دلار همراهتونه؟!
_هیچی!
بندهى خدا پلیس اول فکر کرد با دیوانهای چيزى طرف شده!
گفتم: من خانمم اونجا نشسته الان میگم بیاد، بعد دیدم گوشی هم ندارم كه زنگ بزنم، هر چی هم چشم مینداختم خانمم پیدا نمیشد که نمیشد.
از دستِ خودم عصبى شده بودم كه چرا هميشه يه چيزى رو جا ميذارم و از دست خانمم عصبانيتر كه چرا هميشه مواقع مهم غيب ميشه!
پلیس مهربان که فهمید استرس گرفتم گفت آقا خونسرد باش! کاری نداریم که فقط برا خودتون میگم با این سر و وضع تو یه کشور دیگه یه خورده زشته.
ماجرا رو تعریف کردم و پلیس کلی خندید و آرزوی سفر خوش کرد.
#دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: روزبه شهنواز