این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
اواسط مرداد 98 بود که راهی یاسوج شدیم تا قبل از رسیدن به یاسوج، آبشار زیبای کمردوغ را ببینیم. برای اقامت اتاقهای کنار امامزاده محمود را انتخاب کرده بودیم که نزدیک آبشار قرار داشت. شب هوای اتاق بسیار گرم و خفه بود و پنکه سقفی جواب نمیداد. چهار نفری تصمیم گرفتیم در اتاق را قفل کنیم و بیرون جلوی در در کیسه خواب بخوابیم. خب آقایان که با کمترین لباس ممکن با خیالت راحت به درون کیسه خواب خزیدند و من ماندم و دوستم کیسه خواب به دست. ساعت نزدیک 12 شب بود و امامزاده هنوز باز بود. احتمال دادیم تا صبح باز باشد. تصمیم گرفتیم درون امامزاده بخوابیم چراکه صحن بزرگی داشت با تعدا کولر کافی. خوشحال روبروی کولرها کیسه خواب را پهن کردیم و با این تصور که اینجا قسمت بانوان است و کسی نمیآید آماده خواب شدیم. در حال صحبت بودیم که چند تا از چراغ ها را خاموش کنیم تا نور کمتر شود که صدای سرفه پیرمردی به گوشمان رسید:
"خانوما وقت زیارت تمومه تشریف بیارید بیرون درو میخام ببندم".
همینکه سراسیمه بلند شدیم چشممان به جمال دوربین مدار بسته روشن شد! عجب سرعتی در ردیابی! آخه امامزادهای به این دورافتادگی و این همه دوربین! نه یکی نه دوتا چند تا!!
خلاصه با خنده و خجالت زده وسایل را زیر بغل زدیم و خنده کنان رو به پیرمرد گفتیم:
"حاج آقا زیارت تو خلوت شب می چسبه چه عجله ای بود!!"
خلاصه اینکه پشت دستمان را داغ کردیم تا هر جا رفتیم حسابی چشم بچرخانیم و موقعیت را درست بررسی کنیم. دست از پا درازتر به سمت آقایان برگشتیم و با غرغر نیمچه جایی برای خواب باز کردیم و به چراغ های نورانی امامزاده خیره ماندیم.
#دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: ویدا مهین پو