این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
زمستان بود و در شهر دایجون (کره جنوبی) بودم. قدم زدن در سرما و یخبندان بیرون برایم جذابیتی نداشت، به یک مرکز خرید در نزدیکی هتل رفتم تا چند ساعتی وقت گذرانی کرده و شامی بخورم. گشتی در طبقات مختلف زدم و متوجه شدم بخشی از طبقه سوم به سونا و سالن بدنسازی اختصاص دارد. تصمیم گرفتم مدتی را در سونا بگذرانم.
هزینه ورودی را پرداختم. مسئول مربوطه سبدی شامل یک صابون و شامپو کوچک، لیف یکبار مصرف، یک تیغ ژیلت، یک شلوارک، یک حوله و کلید کمد لباس را به دستم داد و من را به سمت رختکن راهنمایی کرد.
در آنجا همه لخت بودند. فقط کسانیکه از سالن بدنسازی و وسایل آن استفاده میکردن، شلوارک میپوشیدند. من مایل بودم از سونا استفاده کنم و از طرفی حجب و حیا مانع میشد به راحتی هم رنگ جماعت شوم. شلوارک را پوشیدم و وارد سونا شدم. هر چه باشد از دید آنها خارجی بودم و طبیعی بود که با رسوم آنجا کمتر آشنا باشم...
داخل سالن 7 حوضچه کوچک و بزرگ بود که حرارت آب آنها روی نمایشگری مشخص بود. افزودنیهای متفاوت مثل عصاره اکالیپتوس و صدر و ... به آب آنها اضافه کرده بودند. یکی هم بوی گوگرد میداد که احتمالا آب چشمههای آتشفشانی بود.
عدهای در داخل حوضچهها و عدهای داخل سونا بودند. عدهای در حالتهای مختلف در کنار محوطه سالن نشسته یا دراز کشیده بودند. چند نفری هم بر روی سکوهای مخصوص که یک دوش دستی هم در کنارش بود نشسته و با تیغ در حال اصلاح بودند و یا خود را لیف میزدند و میشستند ...
دوش گرفتم و چند حوضچه را امتحان کردم. سنگینی نگاههای پر از تعجب و پرسشگری که چرا با شلوارک وارد شدم و با آن وارد حوضچه میشوم را حس میکردم اما به روی خودم نمیآوردم. بعد به سونا رفتم. بعد از چند دقیقه شخصی که آنجا بود به سختی و با انگلیسی دست و پا شکسته پرسید چرا اینو پوشیدی؟ (به شلوارک اشاره کرد)
گفتم از رسوم ماست. اینطور آموزش دیدهایم که بعضی قسمتها را پوشیده نگه داریم.
گفت خدا همه را یک شکل آفریده. هر چه من دارم، شما هم دارید و هر چه تو داری، ما هم داریم. پس چرا باید از هم پنهانش کنیم؟
استدلالی ساده و به نحوی منطقی!
لبخندی زدم و گفتم از محدودیتهای دینی و اخلاقی ماست و باید رعایت کنیم.
دیگر چیزی نگفت اما از نگاهش میشد فهمید که قانع نشده و شاید اگر زبان مکالمه روانتری داشت، بحث را ادامه میداد..
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی