ثانیه های طلایی

4.7
از 18 رای
خاطره سفر: کرمان و ثانیه های طلایی رسیدن + تصاویر
آموزش نوشتن خاطره سفر
11 مرداد 1399 17:00
19
1.3K

نوروز سال گذشته همراه دوستانی که در کلاس راهنمای گردشگری پیدا کرده بودم در یک گروه هشت نفره عازم سیستان و بلوچستان شدیم. دو هفته در این استان بودیم و حسابی گشت و گذار کردیم.
برای برگشت، بلیت قطار کرمان به تهران رو از قبل گرفته بودیم تا دو روز هم کرمان‌گردی کنیم.
دونفرمون چون مرخصی نداشتن قبل از دیدن کرمان از ما خداحافظی کردن و برگشتن تهران و موندیم ما شش نفر.
یه خونه برای یک شب اجاره کردیم و بعد از استراحت دوتا تاکسی گرفتیم و رفتیم شهرگردی. راننده یکی از تاکسی‌ها که مرد بسیار خونسردی بود، گفت فردا بیام دنبالتون بریم راه آهن؟
ما گفتیم خیلیم عالی و شماره گرفتیم و...
ساعت سه بعد از ظهر تایم حرکت قطار بود و قرار بود راننده ساعت دو همراه یکی دیگه از دوستاش با دوتا ماشین بیان و ما رو برسونن. ظهر برگشتیم خونه و وسایلمون رو جمع کردیم و منتظر شدیم که صاحب خونه بیاد و کارت شناسایی ما رو بده که بریم. اما هرچی تماس می‌گرفتیم جواب نمی‌داد، وقتی هم جواب داد گفت مشغول اجاره دادن بقیه خونه‌هاش بوده و اصلا هم براش مهم نبود که ممکنه ما از قطار جا بمونیم.
بالاخره اومد و کارت‌ها رو داد.
عه پس راننده کو؟ چرا دیر کرد؟ از همون رفتار توام با خونسردیش باید می‌فهمیدیم که نباید بهش اعتماد کنیم.
تماس گرفتیم، بعد از پنج شش تماس بالاخره جواب داد و گفت توی  راهه. التماس کردیم که زودتر بیاد، ساعت از دو گذشته بود.
راننده اومد اما تنها. پرسیدیم پس کو ماشین دوم؟

گفت کاری پیش اومده برای دوستم و نتونست بیاد، نگران نباشید هر شش تاتونو با وسایلتون جا میدم توی ماشین.
ده دقیقه هم مشغول جا شدن خودمون که هیچ، چیدن و بستن وسایل با طناب توی صندوق، بودیم. واقعا هنوزم اندر عجبم که چطوری جا شدیم.
بالاخره راه افتادیم. تمام مسیر چشممون به جاده بود که نکنه طناب شل بشه و وسایلمون بیفته که خداروشکر فقط این یکی اتفاق نیفتاد.
نزدیک راه آهن شدیم که راننده گفت یادم رفته بنزین بزنم دعا کنید این پیچ آخر رو رد کنیم که اگه نکنیم چون سرپیچ سرعت کم میشه، ماشین خاموش میشه و دیگه روشن نمیشه.
توی دور برگردون همه داشتیم دعا می‌کردیم که ماشین ایستاد و خاموش شد.
می‌تونستیم ساختمون راه اهن روببینیم، تنها راهمون دویدن بود. با کوله و چمدون و خنده‌های عصبی می‌دویدیم، بالاخره در لحظات آخر رسیدیم.

۲۰۲۰۰۷۳۰_۱۸۴۷۵۶.jpg

 


#دهمین_تولد_لست_سکند 
 نویسنده: سارا بگ پور
 
 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر