کراچی پاکستان بودم و برای دیدن یکی از دوستان به دفتر کارش رفتم بعد از حال و احوال و خوش و بش معمول، به کارمندش گفت دو تا چای بیار. ده دقیقه ای گذشت و ما در حال صحبت بودیم که کارمند با سینی در دست وارد
سال 1998 میلادی سفری به کراچی داشتم. یکروز بعد از ظهر در بازار میگشتم که چشمم به بساط پیرمرد دستفروشی افتاد که داروهای سنتی میفروخت. روی زمین بساط بزرگی حدود 3 متر پهن کرده بود و انواع داروها و گیاهان عجیب و غریب که اکثر