این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
سال 1998 میلادی سفری به کراچی داشتم. یکروز بعد از ظهر در بازار میگشتم که چشمم به بساط پیرمرد دستفروشی افتاد که داروهای سنتی میفروخت. روی زمین بساط بزرگی حدود 3 متر پهن کرده بود و انواع داروها و گیاهان عجیب و غریب که اکثر آنها را تاکنون ندیده بودم در آن چیده بود.
ناگهان یاد مادربزرگم افتادم که تعریف میکرد سالها پیش شخصی بعنوان سوغاتی برایش روغن مار آورده و مسکن خوبی برای درد زانو بوده است.
از پیرمرد سراغ روغن مار را گرفتم. سری به نشانه تایید تکان داد و بطری کوچکی از وسط بساطش برداشت و بدستم داد. مایع غلیظ سیاه رنگی درونش بود. فکر کردم شاید این سوغاتی منحصر بفرد و مفیدی برای اقوام و آشنایان مسن باشد.
به پیرمردگفتم ده تا میخواهم
گفت آماده ندارم، اما اگر کمی صبر کنی برایت آماده میکنم
من هم به خیال اینکه قرار است از بطری بزرگتر چند بطری کوچک پر کند قبول کردم و پول ده بطری را پرداخت کردم.
از کنار بساطش یک جعبه چوبی به اندازه جعبه کفش جلو کشید، درش را باز کرد و دستش را داخل جعبه کرد و یک مار حدود یک متری بیرون آورد. سر مار را روی سنگی گذاشت و با چاقویی که کنارش بود با یک ضربه سر مار را از بدنش جدا کرد!
از گردن تا نزدیک دم مار را با چاقو شکافت و محتویات آنرا بیرون کشید و درون قابلمه کوچکی ریخت. بعد مانند آشپزی که به غذا ادویه اضافه میکند، با دقت از بعضی از داروها و گیاهان چیده شده در بساطش مقداری برداشت و در قابلمه ریخت. در آخر از کیسه کنارش یک بطری بزرگ حاوی روغن سیاه رنگی بیرون آورد و مقداری در قابلمه ریخت و آنرا روی گاز پیکنیک که در گوشه بساطش بود گذاشت و با تکه چوبی هم زد تا جوش بیاید. بعد از حدود پنج دقیقه جوشیدن، معجون را صاف کرد و بعد از کمی سرد شدن در بطریهای کوچک ریخت و به دستم داد.
من با حیرت نگاه میکردم و از اینکه درخواست من باعث مرگ حیوانی به این شکل شده بود احساس خوبی نداشتم. قطعا اگر میدانستم، چنین درخواستی نمیکردم اما دیگر کار از کار گذشته بود...
وقتی به ایران که برگشتم، سوغاتی هر کس را بدستش رساندم و توضیح دادم که چیست و چه کاربردی دارد.
ظاهرا فقط مادربزرگم از آن استفاده کرده بود چون میگفت پس از مالیدن روغن به زانوهایش، گرمای شدیدی در زانوها احساس کرده و پس از مدتی درد زانوهایش کاهش مییابد.
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی