سفرنامه هندوستان
بازديد از سه شهر دهلي، آگرا و جيپور
سرزمین پنجگانههای به یاد ماندنی
مهراوه فردوسی
خولیو کورتاسار[1]، در یکی از کتابهایش مینویسد که وقتی شهر «وین» را دیده بود آن را به نحوی که در واقع آنطور بود نمیدید، بلکه آنطور میدیدش که قبلا در تخیلاتش مجسم کرده بود. مواجهه اولیه من با کشور چند بعدی هندوستان نیز چنین خاصیتی داشت. مثل سرزمینی ناشناخته میمانست که انگار بارها پیش از آن تجمسش کرده بودم و حالا در کیفیتی مرموز تنها دارم به خاطرش میآورم. مثل همه چیزهایی که گویی در زندگی قبلی دیدهای یا قبل از آنکه بیدار شوی در خواب مرور کردهای. همان قدر آشنا و رویایی. سفر من از دهلی و با قدیمیترین خودروی مسافربریاش آغاز شد و با دیدن شهر آگرا و جیپور، باز با دهلی تمام شد. به این سه شهر، مثلث طلایی هندوستان میگویند. شهرهایی که هر کدام رازها و خصلتهای شگفت انگیز بسیاری در خود دارند و هر کدام به نوعی تو را مجاب میکنند که هندوستان یک «عاشقانه آرام» تمام عیار است.
هند؛ سی کیلومتر تا هتل؛ فرودگاه گاندی دهلی
سقفها بلندند و دیوارها مرتفع. از پله برقی بدون پله و مسطح که میگذرم، بوی تند نم کشیدهای به بینیام میخورد. چیزی شبیه به دود و غبار، توی هوا پخش شده و تا نزدیکیهای سقف بلند فرودگاه را پوشانده است. همه چیز سالن در هالهای از بخار فرو رفته. چشمهایم را چند باری باز و بسته میکنم اما مه از بین نمیرود. همین اول کاری از وارد شدنم به دهلی، شهر مرطوب و نمناک هند جا میخورم. زنی با کت و شلوار سورمهای و کلاهی کوچک، مسافران را راهنمایی میکند و مردی توی بلندگو با پیش زمینه ترانه هندی، با کلمات عجیبی حرف ميزند. فرودگاهها اولین محل فشرده شده تغییرات فاحش فرهنگی کشوری است که واردش میشوی. مثل یک ویترین طبیعی با مانکنهای زنده، یا مثل یک فیلم دور تند میماند که به فاصله چند سکانس، تمام لوکیشنها و میزانسنها پیش چشمت تغییر میکند؛ رنگها، دیوارها، لباسها، چهرهها، واژهها، کلمات، آب و هوا...
از سنگتراش جیپوری تا توک_توکِ بیدر
چشمهای نگران و تلاش بیهودهام برای فهماندن جمله«تا منطقه کارول باغ چقدر راهه؟» که با ترکیبی از واژههای فارسی و انگلیسی بلغور میکنم، را که میبیند جلو میآید. اولش با احتیاط و خجالت. خودش را که معرفی میکند لپهای تیره رنگش سرخ میشود و چال میافتد روی گونهاش. اسمش فاروق و فامیلیاش خان است. میگوید فامیلی خان مال مسلمانهاست و از اینکه مسلمانم خوشحال است. تند و تیز و فلفل نمکی است و چشمهای خماری دارد. موهایش را به سبک بازیگران بالیوودی روغن زده. با راننده حرف میزند و به فارسی لهجه داری به من میگوید:«باید سوار اتوریکشا شوید. هم ارزونه هم زودتر میرسین». جوری حرف میزند که به مدت چند ثانیه توی چشمهای سرخ و خیسش خیره میمانم. آنقدری لهجه دارد که مطمئن شوم ایرانی نیست. پیش خودم فکر میکنم بهترین مواجه با کشوری که قبل از آمدنش هزار روایت مختلف شنیدهای و خودت را با هر جور اتفاقی آماده کردهای، برخورد با همین موجود شیرین زبان هندی است که انگار برای کمک به تو نازل شده باشد. موتور سه چرخ بی در و پیکرِ سبز و زرد رنگی برایم اجاره میکند. سرش را سمت دختر قرمز پوشی برمیگرداند و اشاره میکند که بیاید. دختر خجالتی و باریکی از دور خودش را به ما میرساند و دستانش را به نشانه احترام زیر چانهاش میگذارد. میگوید: «زنم هست» و میپرند توی خودرو. تمام صندلی پشت را برای من میگذارد و با همسرش پشت راننده، و رو به من مینشینند. هر لحظه نگران سقوطشان هستم و باد شرجی و خنکی توی صورتم میخورد. کلافه شدهام. اینجا همه چیز برعکس است. خیابانهایی که به جای آمدن میروند و به جای رفتن میآیند. فرمانهایی که سمت راست جا خوش کردهاند. برعکس من، فاروق ذوق دارد و جوری رفتار میکند که انگار تنها توریست فارسي زبان این سرزمینم.
نطقش باز شده و تا رسیدن به هتل از خودش میگوید. «توریا» فقط نگاه میکند و گاه گاهی لبخند کمجانی تحویلم میدهد. میگوید جیپوری است و به سنت آبا و اجدادیاش سنگ تراشی میکند و برای این فارسی یاد گرفته که بتواند برای بیزینس سنگ فیروزه به نیشابور ایران سفر کند. همسرش یکی از کارکنان فرودگاه است و دارند برای سالگرد ازدواجشان به تئاتر میروند. مهمان نوازیاش به قدری است که کم مانده به زور مرا به خانهاش ببرد. میانه راه شمارهاش را میدهد که به وقت نیاز به او زنگ بزنم و پیاده میشوند. 200 روپیه به راننده میدهم و هنوز باورم نمیشود که سوار خودرویی شدم که در و پنجره نداشت و آینههایش به جای نشان دادن عقب و بغل، آسمان و سقف را نشان میدادند. روزهای بعد بیشتر از هر چیزی همین اتومبیلهای بی در و پنجره ریز جثه که اتوریکشا یا همان توک-توک نام داشت مرا از ترافیک سرسامآور دهلی نجات داد.
پنجگانههای به یادماندنی
هندوستان به گمانم كشوري است پنجگانه. كشف رازش كار آساني نيست. اما سهل و ممتنع است. هم آنچه میبینی در جانت فرو میرود و هم آنقدر با او غریبهای که نمیشناسیاش. گاهي آنقدر در خود فرو ميبردت كه فراموش ميكني قرار بوده کاشف آن باشی و بیهوا خود ميشوي بخشي از آن. يكي از اجزای بيشمارش. سرزمين پنجگانههاي به ياد ماندنی. سرزميني كه آدم را در خود ميبلعد. تمام حسهايت را به كار مياندازد –حتی آنها که به خواب رفته بودند-يكي پس از ديگري بازيشان ميدهد. چاكراهاي بدنت را به دست ميگيرد و خودت را با خودت روبرو میکند. شیله پیله ندارد و خونسرد و خندان است. کافی است دورهای کوتاه در هند اقامت کنید، تا به این نتیجه برسید که هند بیشتر از هر جایی، هر پنج حس اصلیتان را به بازی گرفته است. چشم نواز و خوش صداست، طعم و بوی مدهوش کنندهای دارد و روحت را به تمامی لمس میکند. توی هندوستان، شصتتان خبردار میشود که فرسنگها با خودتان بیگانه بودهاید و «حواس»تان از شدت خمودگی تنبل و بیکار شدهاند. پس اگر جزو آن دسته آدمهای جدی، ریسک ناپذیر و البته بیحواس هستید، حتما سری به هند بزنید تا «حواس»تان حسابی سر حال بیاید.
حس اول؛ شنوایی/ لطفا بوق بزنید!
با آنکه آفتاب زمستان هند کم جان است و از لابلای غبار و مه، به زور میتابد اما سرمای هوا قابل مقایسه با زمستان استخوان سوز تهران نیست. باد ملایمی میوزد و خیال پیادهروی در سرم انداخته. به خیابان میزنم. بهترین چیز مسافرت همین است: اینکه هیچ کاری به جز گشتن و کشف کردن نداری. خیابانهای دهلی پر از همهمه است و هر کسی، حضور خودش را با بوق زدن اعلام میکند. خیلی وقتها با صدای شیپوری بوق از جایم میپرم و تقریبا هر ماشین و اتوریکشایی که از کنارم رد میشود بوق میزند. شهر زنده است و اصلا نمیگذارد حواست را از او بگیری! بعد از ساعتی خیابانگردی و دیدن انواع و اقسام گاریچیها، خوراکیهای هندی و میمون و گاو و خوک، به این نتیجه میرسم که پرسه زنی در هند کار سخت و طاقت فرسایی است. مرد سفر میخواهد با اعصابی فولادین. خوب كه نگاه ميکنم، میبینم پشت همه ماشینها به هندی و انگلیسی نوشته:« لطفا بوق بزنید!». خصلتی هندی که خود هندیها هیچ اعتراضی به آن ندارند. بوق زدن را از گاندی دارند، وقتی که ازشان میخواهد با «مبارزه منفی» انگلیسیها را از میهنشان بیرون کنند. به آنها سفارش میکند که آنقدر بوق بزنند تا اعصاب انگلیسیها به هم بریزد و کشور هندوستان را ترک کنند. گویا این راهکار جواب داده، تا حدی که گاهی توریستها را هم تا مرز فرار پیش میبرد. توی خیابان بیشتر از هر خودرویی، ماشینی توجهم را جلب میکند که کوچک و بی صندوق است. پشتش با فونت بامزهای نوشته: «تاتا». ماشینی که تولید هند است و 500 هزار روپیه قیمت دارد. بعد از تاتا، این ماشین کمجا و سبک، تیوتا و هیوندا بیشترین فراوانی را در سطح شهر دارد. از صدای بوق که بگذریم، صدای موسیقی پر شور هندی و نیایشهای همراه با موسیقی معابد، حسابی سرحالت میآورد. تقریبا از هر خیابانی که بگذری یک معبد سر راهت سبز میشود و صدای سیتار و سارنگی و طنبورِ چند خواننده که نیایش میکنند، بیواسطه به روحت چنگ میزند. رقص و پایکوبی هندی هم که جای خودش. در گوشه کنار شهر دهلی و جیپور دوره گردهایی با ساز خود مشغول به نواختنند. تقریبا هر راننده تاکسی و ریکشایی هم اگر ضبط نداشته باشد، با صدای بلند زیر آواز میزند. انگار شهر یک گروه ارکستر زنده و پویا است. یک ارکستر شلوغ و بينظم، اما خوش صدا.
حس دوم: بویایی/ عود و گل داوودی
از پیادهروی منصرف شدهام و بیشتر مسیرهایم را -به غیر از شبها که هوا در نیمه دوم سال کمی سردتر شده- با اتوریکشا میروم. مهمترين چيزي كه توي هند ياد ميگیري«چانه زدن» است. تقريبا هيچ چيز قيمت ثابتي ندارد. فروشندهها، دست فروشها و حتي رانندهها آنقدر منعطف هستند كه با انگليسي دست و پا شكستهشان به تو بفهمانند، اگر كمي بيشتر شيرين زباني كني جاي تخفيف داري. به خاطر تعدد ادیان و فرهنگها، همهویت بودن توی این کشور، خیلی کار راهانداز و ارزشمند است. حتی مسلمان بودن من در بسیاری از مغازههای جیپور حکم یک برگه برنده طلایی را داشت، تا آنجا که از یک فروشنده مغازه که نامش محمدعلی بود، یک فیل مرمر مجانی هدیه گرفتم و یک تیوپ حنای هندی که با آن می توانستم خودم روی دستم را نقش حنا بزنم. بماند که نقش های درهم و برهم من، هیچ وقت شبیه به نقش های زنان دستفروش دور قلعه سرخ شهر آگرا نشد. بعد از گشت و گذار در بازار «دیلی هات» نزدیک به دروازه هند، اتوريكشايي با 150 روپيه اجاره ميكنم و ليست مكانهاي ديدني كه از قبل براي خودم آماده كردم را دستم ميگيرم. راننده توي مسير حرف ميزند و لهجه و باد مانع از فهميدن حرفهايش ميشود. دائم چيزي را توي خيابان نشانم ميدهد و كليدواژه «فوتو» را در فواصل منظمي تكرار ميكند. منظورش این است که عکس بگیر! گاهی حتی بی آنکه از او بخواهم، روبروی عمارتهای مرمری و باشکوه هم میایستد تا من از آنها عکس بگیرم. بعدها میفهم که این عمارتها خانههای اشرافی پولدارهاست و برای بقیه مردم هند، حکم یک جای دیدنی را دارد. تا یادم نرفته بگویم که هند جزو معدود کشورهایی است که میتوانی بدون هیچ زحمتی، بیغوله و برج را توی یک کادر عکس بگنجانی. جلوي«معبد سيكها» ترمز ميزند و ميايستد تا برگردم. همینجاست که میفهمم اولین حسی که بعد از سر و صدا و تحریک حس شنواییام به بازی گرفته شد،«مشام» است و بزرگترین مرکز توليد «بو» توی هند، معابد هستند. بوی انواع عود و گلهای داوودی. بوی فلفل و لیموترشِ چشم زخمهای نخ آویزشان، بوی ماسالای هندی و اسپند و حلوا. بوی جوز هندی و میخک. گاهی بوی گلاب هم میآید. وارد معبد كه میشوم به رسم سیکها، کفش و جوراب را از پا در میآورم و به تقلید از زن و مرد آنجا، روسری کوچک نارنجی رنگی به سر میکنم. از توی یک حوض آب رد میشوم تا پاهایم را آب بكشم. از در طاق مانندش که بالا میروم، بوی عود و گلاب و حلوا احاطهام میکند. صدای آرامش بخش موسیقی و زمزمه نیایش هندوها و خم شدن و بوسیدن صحن معبد حالم را منقلب میکند. سیکها برخلاف هندوهای بودایی، به خداي واحد اعتقاد دارند و كتاب «گرانت صاحیب» را در این معبد نگهداری میکنند. مردها عمامهای تنگ و سفت به سر کردهاند. مبلغ دینی معبد مرد خوشرویی است. به آرامی برایم توضیح میدهد که یک سیک نباید هیچ ماده مخدری حتی سیگار و مشروبات الکی مصرف کند. نباید به همسرش خیانت کند و نباید هیچ جانوری را قربانی کند. خادمان معبد، آبی مقدس، مثل آب زمزم را توی دست مشت شده زائران میریزند و زائران هم به اندازه وسعشان شیرینی مخصوصی به نام «پاتاسه» نذر میکنند. بسیاری از فقرای هندی گوشه گوشه معبد غذای نذری میگرفتند و میخورند و بعد گلهای داوودی زرد و سفیدشان را به معبد میبردند تا به رسم شکرگذاری متبرک کنند. چند ساعتی را در معبد سیکها میمانم و باز خودم را به کوچه و خیابان میسپرم برای تجربه حسهای جدید. باید اعتراف کنم که از بوی آشغال و فاضلاب بدبوی کنار بعضی خیابانها که بگذریم، هند به تمامی با بوی عود و کاری و ماسلا و هل در خاطرم خواهد ماند. با بوی معابد و مساجد معطر و تمیزش.
حس سوم:چشایی/خوردن یا سوختن؟
به شدت گرسنهام و دو روزی که در دهلی بودهام -جز نهاري كه در يكي از شعبه هاي كي اف سي (KFC) خوردم-به اجبار فقط گیاهخواری کردهام. قصد دارم بعد از بازدید از معبد آركشهام در دهلي به سمت جيپور حركت كنم. معبد اکشرداهام یکی از معابد تازه ساخت اما با شکوه دهلی است که توسط، «ماهاراج پراموخ سووآمی» بنا شد. بنایی که همین ده سال پیش، سه هزار نفر از پیروانش به همراهی هفت هزار صنعتگر ساخت آن را به اتمام رساندند. هنوز هم گاهی تصاویر شفاف فواره سخنگو و رقص آب و تئاتر خدایان آب و آتش و باد و خورشید، در این معبد از جلوی چشمم رد میشوند و در حال و هواي خدايان چند دست و طلاكوب معبد سير ميكنم. خداياني كه حتي گاهي با هم تركيب میشدند و از ترکیبشان، يك خداي چند دست [2]و پريشان به وجود میآمد كه خودش هم نميداند لابد، بندههايش براي كدام دستش عبادتش ميكنند!
مجبور ميشوم براي 250 كيلومتر پيش رو تا جیپور تاكسي كرايه كنم. با آنكه بايد پول زيادي صرف كنم اما در عوض راننده تا آنجا كه ميتواند سنگ تمام ميگذارد. تند تند ميايستد و بدون آنكه از من بپرسد برايم، آب نيشكر و نارگيل تازه ميخرد. خوشحالم كه حداقل ماشيني با امكانات ويژه كرايه كردهام. به جز میوههای تازه و آناناسهایی که به شکل هوسانگیزی روی گاریها تزئین شدهاند، بقیه چیزهایی که توسط دورهگردها به فروش میرسد غیربهداشتی و کثیف است. انواع نودلها، آجیلهای هندی، رشتههای فلفلی دراز و باریک سرخ شده، که همان کنار خیابان تهیه میشود از شدت تندی و آلودگی غیر قابل خوردن اما به شدت هوسانگیز به نظر میرسند. بالاخره بعد از 6 ساعت به جیپور میرسم. برای تست کردن غذای سنتی هندی به «روستای عالی» جیپور میروم. روستایی که از رقص مار با نی بگیر تا آتش بازی، رقص هندی و شعبده بازی در آن یافت میشود. قبل از هر چیز از دیدن میزهای کوتاهی که بشقابها و کاسههایی از جنس برگ خشک شده روی آن گذاشتهاند جا میخورم. بعد، از سرو کردن غذا، نحوه خوردن و از همه بیشتر خود غذا. گارسونها ظرفهای مسی تقسیمبندی شدهای حمل میکنند و با دست از هر کدام از بخشها، داخل بشقابت میریزند. وقتی که شمردمشان به انضمام پیش غذا و دسر 12 نوع غذا میشدند. غذاهایی با ادویههای تند و فلفل و پاپریکای زیاد که انگار با هر لقمه گلوله آتشی در حلقت فرو میرود. گاهی اصلا متوجه تفاوت مزههای این همه غذا نمیشدی. کارکنان رستوران این جمله را به فارسی یاد گرفته بودند و بعد از هر تعارفی میگفتند:«دهن شما نسوزه». زن و مرد توریستی-از چهرهشان میآمد که کرهای یا چینی باشند-بعد از كمي ترديد، مطمئن ميشوند كه نمیتوانند غذا را بخورند و لب نزده رستوران را ترک میکنند. با خودم فکر میکنم خوردن نان ذرت و ترشی انبه و «خیچدی» و «چورما»ی هندی به مراتب خوشمزهتر از سوپ ماهی خام و كيمچي است! هضم شدن غذاهاي هندي اما برعكس خوردنشان به زمان كمي احتياج دارد. چرا که بیشتر غذاها سبك، گیاهی، آبكي و پر از غلات اند...گفته بودم که اینجا همه چیز برعکس است. از رستوران که بیرون میآیم احساس سبکی میکنم اما در عوض زبانم گزگز میکند و با آنکه دمای جیپور 4 درجه است اما هوا گرمتر از همیشه به نظر میرسد.
حس چهارم: دیداری/ شهر صورتی
شهر جیپور سرسبز تر از دهلی است. شهرسازی و طبیعت شهریاش مرا یاد بابلسر و شهرهای شمالی ایران میاندازد. جیپور به «شهر صورتی» معروف است. گویا در سال 1853 زمانیکه قرار بوده ولیعهد انگلستان برای بازدید از این شهر بیاید مردم شهر جیپور برای خوش آمدگویی به ولیعهد، شهر را با رنگ صورتی نقاشی کردند و هنوز در مرکز شهر و در کنار «باپو بازار» و «جنتر منتر»، خانهها و ساختمانهاي صورتی رنگ وجود دارند. در آگرا و دهلی هم رنگ در طراحی شهری حرف اول را میزند. بسیاری از ساختمانهای سیمانی، حتی آنها که از ملات گران قیمتی ساخته نشدهاند، هم با رنگهای تند زرد و نارنجی و آبی نقاشی شدهاند. گاهی خیال میکني در شهری فانتزی و کارتونی قدم میزنی، آنقدر که ساختمانهای ریز و درشت با رنگهای روشن و گرم از رهگذران دلبری میکنند. از این گذشته در خیابانهای شهر، هر فرد با خود یک رنگ را به خیابان میریزد. با ساریها و لباسهای پنجابی سرخ و زرد و سبز و آبی. از بالا که نگاه میکني مداد رنگیهای متحرک را میبينی که توی سطح شهر پخش شدهاند. فكر ميكنم چشمهايم با ديدن اين همه رنگ حسابي سر ذوق آمده است. خصوصا اینکه دختران شاداب پنجابی را میبینی که لباسهایشان شبیه به مانتو و شلوار خودمان است با گلهای درشت قرمز و صورتی و سبز و بنفش. حتی اتوریکشاها هم با رنگ های زرد و سبز و سورمهای نقاشی شدهاند و روی تمام اتوبوسها و خودرو ها با خط های رنگی چیزهایی نوشته شده که اگر چه در خواندش موفق نمیشوم اما دیدنش لذت بخش است. رنگها از لباس و شهر به صورتها هم سرایت کرده. بیرون در برخی معبدها زنانی با کاسهای مسی دم در میایستند و بر روی پیشانی زنان خال سرخی میگذارند. اولین بار در مواجه با انگشتان رنگی آنها نگران شدم، اما با پرس و جو متوجه شدم که «تیلاك» میزنند. یک نشان مذهبی كه هندوها بر روی پیشانی خود میگذارند و معتقدند برای آنها سعادت، خیر و بركت به ارمغان میآورد. این نشان معمولاً از خمیر قرمز رنگی كه تركیبی از زردچوبه، زاج سفید، ید و كافور است تهیه میشود و به صورت لكهای كوچك در بین ابروان گذاشته میشود. به عقیده مردم هند، این نقطه از پیشانی محل خرد نهفته، تمركز و عقل انسانی است. هندیها خوب بلدند رنگها را به تسخیر خود دربیاورند.
حس پنجم؛ لامسه، انگشتها سخن میگویند
کتابها و نظریههای علم ارتباطات تقصیری ندارند اگر میزان «فاصله اجتماعی و عمومی[3]» را بدون در نظر گرفتن مرام خونگرم مردمان حاشیه جنوبی آسیا تعیین کردهاند. آنها لابد هیچ گاه با مردمان هندی برخورد نزدیکی نداشتهاند وگرنه توی تعیین اندازه فاصله اجتماعی حتما تجدید نظر میکردند! توی خیابانهای هند هیچگاه احساس غریبهگی نمیکنی یا بهتر بگویم کسی تو را غریبه یا دیگری نمیداند. فقط کافی است مثل من در شهر شالهای ابریشمی و والهای ظریف هندی غرق شوی، آن وقت است که میفهمی حتی فروشندههای پشت پیشخوان هم با ساریهای رنگی و زیبا تو را غریبه نمیدانند. گاهی تو را بغل میکنند و با همان زبان خودشان به تو میفهمانند که چقدر با شالهای ابریشمی زیبا شدهای. گاهی موقع نقش حنا زدن دستت را میبوسند و گاهی آنقدر دستت را به گرمی میفشارند که خیال میکنی خیلی وقت است که میشناسیشان. هندیها به تمامه حس لامسهشان را لمس میکنند. حرفهایشان با دستهایشان هماهنگ است. گاهی پیش از آنکه شروع به صحبت کنند، لمست میکنند. کافی است چیزی از آنها بخواهی، با کف دو دست به تو هدیهاش میکنند جوری که نوک انگشتانشان دستهایت را لمس کند و به تو بفهمانند یکی از خودشانی.
وعدهگاه عشاق
آگرا بيشتر شبيه به يك شهرستان كوچك است و گاهي ميتوان با یک پيادهروي مختصر هم به اماكن ديدنياش سر زد. گرمتر و جمع و جورتر است و البته کثیفتر. قلعه سرخ و تاج محل را توي يك روز ميبينم. روبروي در ازدحام زيادي شده و به سختي روكش پلاستيكي دور كفشهايم را از نگهبان ميگيرم. پلیسی با یک باتوم پلاستیکی دم در ایستاده و دائم چیزی را متذکر میشود که هیچ توریستی متوجهش نمیشود. پیرزنی کوتاه قد و آرام، توجهم را جلب میکند. گوشهای کز کرده و تکان نمیخورد. قبل از آنکه به او نزدیک شوم، پلیس هندی کنارش میایستد و زن به انگلیسی روانی توضیح میدهد که فوبیای ازدحام دارد. با آنکه شبیه یک گلوله در حال پرتاب به داخل کاخم، اما سرم را برگرداندهام تا سرنوشت پیرزن را پیگیری کنم. صحنه قبل از پرتاب شدنم به داخل، هیبت پلیس هندی است که دستانش را دو طرف زن حائل کرده و او را از در دیگری وارد میکند.
صحنه بعد روبرو شدن با یکی از شگفتیهای جهان است. فکر میکنم، یکی از بزرگترین مشکلاتی که واقعیت بیانتها به ادبیات تحمیل میکند کمبود لغت است. مثلا وقتی درباره تاج محل صحبت میکنیم حداکثر درک يك خواننده از این بنای تاریخی که توسط شاه جهان برای ممتاز خانم شیرازی ساخته شده، شاید بنایی سفید و مرمری است که عظمتی زبانزد و شکوهی تاریخی دارد. در نتیجه برای توصیف زيبايي عجايب جهان باید لغات جدیدی ساخت. مثل آن کاشف هلندی که در برابر عظمت رودخانه آمازون گفته بود: «نهر آبجوشی که تخم مرغ ها در آن در عرض 5 دقیقه می پزند». برای زیبایی تاج محل نمیشود از این توصیفها ساخت. خصوصا وقت غروب، که تاج محل در چشم انداز قرمز آسمان، تصویر خودش را توی آب میاندازد و وسعتش دوبرابر میشود. اما همه اینها به کنار، چیزی که تاج محل را دیدنی و به یادماندنی ميكند، حضور تازه عروس و دامادها و عشاقی است که پا به این محل میگذارند. عشاقی که گوشه گوشه این بنای سفید با هم خلوت کردهاند. انگار همه با هم مهربانترند. انگار یک چیزی از خیلی وقت پیش توی هوا پخش شده مانده لابلای درخت های بلندبالای تاج محل.
عجین شده با طبیعت
اولین چیزی که در هند توجهم را جلب میکند،کبوترهای نشسته روی زمیناند. کبوترهایی که خیابان را قرق کردهاند و با عبور ماشینها هم به سختی به پرواز در میآیند و باز همان جای سابقشان آرام میگیرند. سگها با آسودگی کنار خیابان و بین رهگذران خوابیدهاند و نه کسی به آنها سنگ میزند و نه کسی دنبالشان میکند. میمونها بالای درخت پناه نمیگیرند. روی زمین مینشینند و موز و گواوا[4] برایشان میگذارند. سنجابها بدون ترس و واهمه از لای شمشمادها بیرون میآیند و از دست رهگذران پسته و بادام میگیرند. گاو و گوسفندها به راحتی راه را میبندند و وسط خیابان و جاده یونجه میخورند. حتی ماشینها اجازه ندارند با سرعتی بیش از 60 در جاده و خیابان حرکت کنند تا حیوان ها به راحتی در جادهها زندگی کنند. برای همین مسیر 200 کیلومتری دهلی تا جیپور بیش از 7 ساعت طول میکشد. تنها حیوانی که در هند دیده نمیشود گربه است. چیزی که در ایران به وفور یافت میشود. پیش خودم فکر میکنم در اینجا چیزی بیشتر از تقدس گاو و شیر دادن او به خدای شانس یعنی کریشنا، باعث این سنت شده است. چیزی که انگیزه حیوان دوستی هندوها شده و حتی سبک زندگی و تغدیه آنها را نیز تغییر داده است. چیزی که انسان را جانوری برتر و حیوان را جانوری پستتر نمیداند. چیزی که مسالمت و تسامح را در وجود هندوها گذاشته است. صبح روز اول با دیدن میز صبحانه در هتل، به شدت نا امید شده بودم. در این صبحانه نمیشد حتی اثري از تخم مرغ، شير يا حتي فرآوردههاي لبني دیگر پيدا كرد. اما، همین سبزیجات پخته، جوانه ماش و نخود و گندم، سیبزمینیهای آبپز و نان های گندم و برنج، دانههای سویا، آناناس و پاپایای تازه و ... همه آن چیزی بود که روزهای بعدی انگیزه از خواب بیدار شدنم شده بود. همین خوراکیهای طبیعی و ارگانیک. گویی هندیها با طبیعت به صلح رسیدهاند. خصوصا اینکه با مزه بهشتی چای ماسالا آشنا شده بودم. چایی که با خوردناش ناگهان يك دنیا مزه متفاوت و هماهنگ ميريزد توي دهانت. با هر قلپش طعمها در هم ميآميزد و عطر ميخك و هل و دارچين غوغايي ميافكند توي سرت. جالب اینکه در هر مغازه و معبدی که باشی برای پذیرایی از تو فنجانهای کوچکی از همین چای ماسالا میآورند. چایی که با شیر و هل و میخک و دارچین و زنجبیل درست میشود.
جمع اضداد
«واقعیت، نویسندهای است که به تمامی از ما بهتر است. سرنوشت ما در این است که تا آنجایی که برایمان امکان پذیر است با فروتنی هر چه تمام تر واقعیت را تقلید کنیم». این سخن مارکز[5] همان چیزی است که میتوان درباره هندوستان گفت. واقعیتی والا در هند وجود دارد که بر همه چیز سایه افکنده است. واقعیتی که خود در تضاد با طبیعت خود است. قبل از سفر به هند و بازدید از سه شهر گردشگریاش بسیاری به خاطر بوی بد و کثیفی شهر مرا از این سفر منع کردند. به خاطر حیوانات ولگرد وسط خیابان. اما من پیش از دیدن این واقعیتِ عریان شهر، حقیقتی بس زیباتر یافتم. حقیقتی که در آرامش و قناعت ریشه داشت. زاغه نشینانی که خانهشان خرابههای حومه شهر دهلی بود، پا برهنه راه میرفتند و توی آشغالها را میگشتند، اما همان دیوارهای نیمه ساخته خانههایشان-كه بدون هيچ در و پيكري قابل ديدن بود- را تبدیل به بندرختهایی آجری کرده بودند. سرتاسر شهر بندرخت بود و گویی همه با وجود زندگی مشقت بارشان باز هم درکار شستن بودند و همین، آنها را به زاغه نشينهايی تميز تبدیل میکرد. از سویی غیر از بعضی مناطق دهلی در سایر نقاط دهلی و آگرا و جیپور نميتوانستي برج و آسمان خراش پيدا كني. برجهايي كه جلوی آسمان را گرفته باشند و افق دید مردمان آن سرزمین را محدود و بسته کند. بناها نیز، از مساجد گرفته تا معابد و کاخها و قلعهها نیز همه منحنی شکل و دایرهایاند. هیچ چیز تیز و سختی در معماری آنها دیده نمیشود. حتی در رقص هندی هم دائما حرکتها و چرخشهای دایرهوار و موج مانند وجود دارد و شايد بتوان انعطاف و آرامش هنديها را مديون همين شهرسازي و سبك زندگي منعطفشان دانست. غروبها در خانهها باز و مردم در شهر بودند. در هر ایوانی مردها و زنها رو به خیابان مینشستند و آجیل و چای میخورند و با روي باز به تو لبخند میزدند.
دهلی یا دلهی؟
همیشه خداحافظی سخت است. چیزی در تو فرو مینشیند وقت خداحافظی. چیزی شبیه به یک پرنده بال و پر بریده، که مجبور است گوشهای در تو کز کند. باز به دهلی برگشتهام و چند ساعتی بیشتر به پرواز تهران نمانده است. تصمیم میگیرم قبل رفتن به فرودگاه، سری به دهلی قدیم بزنم. شهری که از شدت تفاوت با دهلی نو، به سختی باور میکنی که در همان شهر واقع شده است. شهری پر دود و دم، شلوغ، پر سر و صدا و کثیف. شهری که تا چشم کار میکند آدم هست و انگار همه هم بیخانمان. باورم نمیشود فقط چند کیلومتر آنطرفتر مردم توی برجهای سر به فلک کشیده و عمارتهای باشکوه زندگی میکردند. آنقدر که در این شهر شلوغ و بازارهای بی انتهایش میگردم و سر خرید گردنبندهای سنگی و مجسمههای فیل سنگی با دستفروشها سروکله میزنم که زمان از دستم در میرود. انگار توی یک مثلث برمودا گیر کردهام و راه فرار نمییابم. توی اپلیکیشنهای موبایلم شهر دهلی یافت نمیشد. –بعدترها فهمیدم طی تغییرات دولت، دهلی به دلهی تبدیل شده، مثل بمبئی که به ممبای و ...- از شدت نگرانی در شهری که انگار هیچ راه خروجی نداشت حس آوارههای بیپناه را داشتم که یاد شماره تلفن فاروق میافتم. از تلفن یک مغازه ادویهفروشی به او زنگ زدم و خیلی زود با موتور خودش را میرساند به من. وجودش در این ساعات پایانی هم مثل یک معجزه است. باورش نمیشود که چطور از این منطقه شهر سر در آوردم. راهنماییام میکند و برمیگردد. توی فرودگاه که میرسم، تازه وقت میکنم که دلتنگ شوم. به این فکر میکنم که ای کاش آدمی وطنش را میتوانست با خود ببرد هر جا که خواست. مگر نه اینکه وطن همان جایی است که با آن احساس یگانگی میکنی. وطن میتواند همه دنیا باشد. یادم میافتد که اولین مواجهه اطرافیانم با جمله«میخوام برم هندوستان» تعجب و تمسخر بود و این جمله که «هنوز برای دیدن هند خیلی جوونی». دوستی که این جمله را به من گفته بود فکر میكرد دیدن هندوستان به درد پیرزن، پیرمردها و به خصوص با تاکید، معلم های بازنشسته میخورد. خب اعتراف میکنم آن اوایل برای آمدن مردد شده و مخفیانه به جان اینترنت افتاده بودم. در کمال تعجب در 89 درصد مطالبی که به اسم خاطرات شهروندان از سفر به هندوستان در صفحه اول گوگل بود، هشدار و پرهیز و تهدید حرف اول را میزد. اما خوشحالم که به سفر هندوستان آمدم و حالا که دارم از این بالا به سرزمینی سرسبزی که جلوی چشمهایم ریز و ریزتر میشود نگاه میکنم، میبینم حداقل به خودم ثابت کردم که بازدید از هند میتواند به بهترین تصمیم یک جوان 29 ساله تبدیل شود.
[1] نویسنده رمان و داستان کوتاه آرژانتینی
[2] هندیها گاهی خداهایشان را هم با هم مخلوط میکنند و مجسمه خدای اعظمشان را با دستهای بیشمار میسازند. دست خدای شانس و خدای عشق و خدای قدرت و... و او را میپرستند.
[3] وجود فاصله فیزیکی بین فرستنده و گیرنده در ارتباطات غیرکلامی مهم است. چهار نوع فاصله وجود دارد:
فاصله صمیمی (15 تا 50 سانتیمتر)- فاصله شخصی (تا 120 سانتیمتر)- فاصله اجتماعی (120-220) فاصله عمومی (3 الی 7 متر))
[4] میوه ای استوایی که گرد و زرد است
[5] مارکز یادداشت های پنج ساله صفحه 116
نویسنده : مهراوه فردوسی
تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمیگیرد.