بخش اول: ایده سفر
به عنوان یک علاقه مند به مدیتیشن ، کتابهای مختلفی در این زمینه خونده بودم و آموزشهایی رو به صورت آنلاین دیده بودم. گاهی که کلیپهای آموزشی مدیتیشن رو از هند میدیدم با خودم فکر میکردم چقدر خوب بود که من هم میتونستم در اون محیط فوق العاده حضور داشته باشم و مستقیما از آموزگاران حرفه ای آموزش ببینم.
یک روز که بازهم در حال نگاه کردن به یک ویدئوی آموزشی از هند بودم از خودم پرسیدم واقعا چه چیزی جلوت رو گرفته؟ چرا نمیری؟ وقتی به صورت کلی بهش فکر میکردم مشکلات زیادی سر راه بود. هزینه های سفر ، اقامت و آموزش، رها کردن کار و زندگی برای مدت طولانی. اینکه دوره های آموزشی چجوری هست و آیا از پسش برمیام یا نه؟ هربار به این موضوع فکر میکردم تمام این مساِئل به ذهنم میامد. ولی اون روز تابستونی به خودم گفتم حداقل بشین و دقیق در موردش تحقیق کن.
بلافاصله از سایتهای مختلف دوره های آموزشی مدیتیشن رو در هند سرچ کردم. مهد مدیتیشن در هند شهر ریشیکش هست که در کوهپایه های هیمالیا در شمال هند قرار داره. دوره های آموزشی در بسیاری از مناطق هند وجود داشت ولی بیشترین تعداد مدارس و اقامتگاههای مدیتشن و یوگا در همین شهر ریشیکش و اطراف اون قرار داره.
صدها دوره مختلف مدیتیشن رو بررسی کردم و بالاخره یکی رو که با شرایط من متناسب بود در نظر گرفتم. یک مرکز آموزش یوگا و مدیتشن در منطقه تاپووان Tapovan ، با فاصله ای حدود 4 کیلومتری از مرکز شهر ریشیکش. تاپووان در زبان سانسکریت به معنای جنگل ریاضت هست و ظاهرا اون ناحیه به قدری برای عبادت مورد استفاده قرار میگرفته که به نام تاپووان معروف شده. عکسهایی که از تاپووان و ریشیکش در اینترنت میدیدم فوق العاده زیبا و آرامش بخش بود.
دوره آموزشی که من انتخاب کردم یک دوره یک ماهه (در واقع 26 روزه) همراه با اتاق خواب دربست و سه وعده غذا و میان وعده بود با قیمت 1100 دلار که تقریبا یکی از مناسبترین قیمتها در مقایسه با دوره های مشابه در مراکز دیگر بود. به طور کلی هزینه دوره های مدیتیشن و یوگا در ریشیکش به نسبت سایر مناطق هند پایینتر هست. نظرات شرکت کنندگان قبلی دوره رو هم که خوندم اکثرشون نظر مثبت و بازخورد خوبی داشتند.
با جستجوی شرایط ویزای هند متوجه شدم که ویزای توریستی برای ایرانیان به صورت یک ماهه صادر میشه و میتونید خودتون شخصا اون رو درخواست کنید یا از طریق شرکتهای کارگذار تور هند اقدام کنید که من چون ساکن تهران نبودم و رفت و آمد برام سخت بود از خدمات یک شرکت کارگذار ویزای هند استفاده کردم که در زمستون 1401 مبلغ 140 دلار کلا بابت هزینه های ویزا و خدمات شرکت پرداخت کردم.
من فصل زمستون رو برای سفر انتخاب کردم که هند بهترین آب و هوا رو داره. پس برای دوره ماه فوریه (معادل بهمن- اسفند) آموزشگاه ثبت نام کردم. 50 دلار از طریق پی پال پرداخت کردم و با تماسی که باهاشون داشتم قرار شد بقیه مبلغ بعد از شروع دوره پرداخت بشه. با توجه به اینکه ویزای هند سی روزه بود باید پروازم رو جوری انتخاب میکردم که درست قبل از شروع دوره به اونجا برسم و پرواز برگشت بلافاصله بعد از پایان دوره باشه. بلیت رفت من از هواپیمایی ماهان برای جمعه 7 بهمن 1401 و پرواز برگشت از همین شرکت برای شنبه 6 اسفند بود. دوره من 12 بهمن شروع میشد و یک روز زودتر باید به اونجا میرسیدم.
بنابراین حداقل چند روز میتونستم در دهلی بمونم و از اون شهر دیدن کنم. به صورت اینترنتی یک هتل سه ستاره نسبتا ارزون با فاصله تقریبا کم از فرودگاه که ظاهرا تمیز و مناسب بود به نام Evergreen Suites رو برای دو شب رزرو کردم. (چون از کیفیت هتل مطمئن نبودم فقط برای دوشب رزرو کردم تا در صورتی که مناسب نبود هتل رو عوض کنم). هزینه هتل برای دو شب 3200 روپیه شد. سفر من با افزایش ناگهانی نرخ ارز در ایران همزمان شد به طوری که در ابتدای سفر من هر روپیه حدود 500 تومان بود و در روزهای آخر سفرم به حدود 630 تومان رسیده بود!
در چند روز باقی مانده به پروازم باقی مقدمات سفر مثل پرینت گواهی واکسن کرونا ، پرداخت عوارض خروج و بیمه مسافرتی و ... رو انجام دادم. چمدونم رو پر از خوراکیهایی کردم که احتمال میدادم اونجا به دردم بخوره ، مثل چند جعبه بیسکویت، چای کیسه ای ، شکلات، نبات، عسل، پسته. همینطور انواع قرص، شربت های معده، پمادهای سوختگی و گزیدگی حشرات و چسب زخم و هرچیزی که به نظرم لازم آمد. (که البته داروها به کارم نیامد و همه چی اونجا موجود بود)
بخش دوم: ورود به هند
پرواز سر وقت انجام شد و در طول پرواز اتفاق خاصی نیفتاد غیر از یک مرد جوان هندی ساکن ایران که کنارم نشسته بود و درتمام مدت 3 ساعت و 45 دقیقه پرواز تقریبا بدون توقف حرف زد!
بعد از فرود هواپیما و کنترل گذرنامه و ویزا، یک فرم به کلیه مسافران داده شد که نشانی و تلفن محل اقامت، هدف از سفر و مدت اقامت رو روی اون بنویسند که من مشخصات هتل رو نوشتم و تحویل دادم.بعد به طرف باجه فروش سیم کارت رفتم. از نمایندگی Airtel سیم کارت اعتباری 28 روزه خریدم با اعتبار 1.5 گیگ اینترنت در روز به مبلغ 300 روپیه. تنها چیزی هم که برای خریدش لازم بود کپی پاسپورت و ویزا بود. مسئول فروش یک شماره تلفن به من داد و گفت باید چند ساعت دیگه با این شماره تماس بگیرم و کدی رو که داده وارد کنم تا سیم کارت فعال بشه. بعد از مراحل کنترل پاس و تحویل چمدون و خرید سیمکارت ساعت حدود 3 بامداد بود که به در خروجی فرودگاه رسیدم.
من از قبل در مورد خرید سیمکارت، خروج از فرودگاه و گرفتن تاکسی جستجوی زیادی کرده بودم و ویدئوهای راهنمای زیادی رو دیده بودم. بنابراین کاملا با فرودگاه آشنا بودم و حتی موقع خروج از فرودگاه میدونستم از کدوم در باید بیرون برم و تاکسی های اصلی فرودگاه کجا هستند. در مقابل در خروجی فرودگاه افراد زیادی که راننده تاکسی های آزاد بودند به طرفم آمدند ولی توجهی نکردم و به طرف باجه تاکسی های فرودگاه رفتم. هتل من در منطقه Defence Colony دهلی قرار داشت. آدرس رو به مسئول باجه دادم و قیمت رو اعلام کرد 450 روپیه. از چیزی که فکر میکردم کمتر بود. مبلغ رو همونجا پرداخت کردم و تاکسی ای که قرار بود سوار بشم رو نشون داد.
یک مینی ون سوزوکی مشکی نسبتا کهنه. راننده ای تقریبا مسن که در کمال تعجب من اصلا قادر به صحبت به انگلیسی نبود. قبلا فکر میکردم که اکثر مردم هند میتونن انگلیسی صحبت کنند ولی چنین چیزی نبود. خلاصه اولین دردسر من در هند با نشستن در این تاکسی شروع شد. خیابونها به نسبت اون ساعت نیمه شب چندان خلوت نبود و صدای بوق از همه جا میامد. بعد از تقریبا نیم ساعت به منطقه Defence Colony رسیدیم. منطقه ای با کوچه های دایره ای که دور میدون های مرکزی کشیده شده بودند و اکثرا هم شبیه به هم بودند. من از قبل نشانی و کروکی محل هتل رو برای احتیاط پرینت گرفته بودم و مطمئن بودم که راننده نباید مشکلی برای پیدا کردنش داشته باشه. ولی وقتی که از یک کوچه سه بار رد شدیم دیگه مطمئن شدم که گم شدیم!
هرچقدر هم سعی میکردم از راننده بپرسم مشکل کجاست که آدرس رو پیدا نمیکنه نمیتونستم. البته اکثر کوچه ها هم تابلو و اسم نداشتند. کسی هم در اون ساعت شب توی کوچه ها نبود. به راننده اشاره کردم تا با موبایلش به شماره هتل زنگ بزنه که کسی پاسخگو نبود. بعد از حدود 30 دقیقه سرگردونی ، راننده خسته و کلافه ماشین رو وسط یک کوچه نگه داشت. و با ایما و اشاره گفت که دیگه قادر به ادامه نیست. از ماشین پیاده شد و چند قدم دور شد. من هم پیاده شدم. مروری بر وضع و حالم کردم. ساعت نزدیک 4 صبح توی کوچه های تاریک یک محله غریب دهلی، با خستگی سفر، کنار پیرمردی که زبون هم رو نمیفهمیدیم. اونجا برای اولین بار حس ناامیدی به سراغم امد و از خودم پرسیدم واقعا اینجا چیکار میکنی؟
همون موقع در فاصله دور متوجه شعله آتیشی شدم که روشن بود. به راننده نشونش دادم. سوار شدیم و به طرف شعله حرکت کردیم. پسر جوونی بود که ظاهرا نگهبان ساختمون نیمه کاره ای بود و کنار آتیشی که داخل یک قوطی حلبی روشن کرده بود نشسته بود. راننده اسم هتل رو بهش گفت و خوشبختانه اون پسر کاملا آدرس رو میشناخت. آدرس دقیق رو به راننده داد. فقط حدود 200 متر با هتل فاصله داشتیم. وقتی به جلوی هتل رسیدیم متوجه شدم چرا پیداش نمیکردیم. هتل هیچ تابلویی نداشت و از بیرون کاملا مثل یک ساختمون مسکونی عادی بود. من از روی عکسی که در سایت هتل دیده بودم تونستم بشناسمش.
هر چقدر زنگ در ورودی رو زدیم کسی در رو باز نکرد. بالاخره راننده با صدای بلند و به زبون هندی شروع به فریاد زدن کرد که همزمان با روشن شدن چراغ چند همسایه نتیجه داد. کارمند هتل به حالت نیمه خواب آمد و در رو باز کرد. 300 روپیه به راننده انعام دادم و وارد هتل شدم . ساختمون دو طبقه و کوچکی بود. کسی که در رو باز کرده بود برگه ووچر هتل رو چک کرد. کلید اتاقم رو بهم داد و گفت برو بخواب و صبح کارهای پذیرش رو انجام میدیم. اولین کاری که بعد از ورود به اتاق کردم تماس با شماره ای بود که موقع فروش سیم کارت برای فعال سازی بهم داده بودند. منشی تلفنی درخواست کرد کد رو وارد کنم و این کار رو کردم تا چند ساعت بعد سیم کارت فعال بشه. اتاق و سرویس نسبتا تمیز بود. ولی به شدت سرد بود. سیستم گرمایشی در هتل وجود نداشت و فقط یک هیتر برقی کوچک در اتاق بود که اونم خراب بود و روشن نمیشد. روم نشد دوباره مسئول هتل رو بیدار کنم پس با هودی و کاپشن خودم رو زیر لحاف مچاله کردم و خوابیدم.
بخش سوم: دهلی / روز اول
صبح بر خلاف تصورم خیلی زود بیدار شدم. حدود هشت صبح. گوشیم رو چک کردم. سیم کارتم فعال شده بود. دوش گرفتم و به لابی رفتم که در واقع یک سالن کوچک بود با یک میز غذاخوری ده نفره در وسط که مهمونهای هتل همه با هم دور اون مینشستند و صبحونه میخوردند. در سایت هتل نوشته شده بود که صبحونه به صورت بوفه سرو میشه که البته اینطور نبود و انتخابی در کار نبود. من از همه مهمان ها زودتر بیدار شده بودم و کم کم بقیه وارد سالن شدند. در مجموع هتل هفت نفر مهمان داشت. یک زن و شوهر پیرو مذهب سیک ، یک زن جوان هندی به همراه همسرش که ساکن لندن بودند و برای شرکت در یک مراسم عروسی به دهلی آمده بودند. و دو مرد هندی شیک و محترم دیگه که برای کار اداری به دهلی آمده بودند. تمام این اطلاعات سر میز صبحونه رد و بدل شد. من هم وقتی هدف از سفرم رو گفتم با استقبال زیادی از طرف مهمونها روبرو شدم. روی میز کره، مربا، برش های کوچک از نوعی نون، چای کیسه ای ، آب جوش، شیر و آب پرتقال قرار داشت و همه چیز خوب به نظر میرسید تا وقتی که غذای اصلی صبحونه رو آوردند.
مخلوطی از برنج با چیزی شبیه سبزیجات و نخود فرنگی. یکی دو قاشق اول رو که خوردم تا چند ثانیه مزه خوبی داشت که یکدفعه حس کردم تمام خون بدنم آمد توی صورتم. حس کردم تبدیل به اژدها شدم و از گوش و چشم و دهن و دماغم آتیش داره بیرون میزنه. بی اختیار سرپا وایسادم و سریع برای خودم یک لیوان شیر بعد یک لیوان آب پرتقال ریختم و خوردم. چشمام پر از اشک بود و جلوم رو خوب نمیدیدم ولی مشخص بود که بقیه به راحتی دارن غذاشون رو میخورن. عادت کردن من به تندی غذاهای هند حدود ده روز طول کشید و بعد از اون بود که تونستم از طعم بی نظیر غذاهای هندی لذت ببرم.
متاسفانه اشتباها بعضی از عکس های دو روز اول سفر رو پاک کردم که عکسهای داخل هتل جزو اونها بود.
بعد از صبحونه تصمیم گرفتم به دیدن شهر برم. از قبل در مورد جاهای دیدنی دهلی تحقیق کرده بودم و قصد داشتم تا جایی که ممکنه از زمانم استفاده کنم. از هتل بیرون رفتم و با داشتن اپ گوگل مپ روی گوشیم نگرانی ای از بابت گم شدن یا پیدا نکردن مسیرها نداشتم. از مدتها قبل ذوق سوار شدن به ریکشا رو داشتم و برای اولین ریکشایی که دیدم دست تکون دادم. با قیمت 300 روپیه توافق کردیم که من رو به دروازه هند برسونه. سوار شدن به ریکشا هم هیجان انگیز و هم تا حدودی ترسناک بود. تقریبا هیچ قانون رانندگی رعایت نمیشد و با سرعت و درعین حال مهارت زیادی حرکت میکردند. بعد از مدت کوتاهی به دروازه هند رسیدیم.
دروازه هند بنای یادبودی هست که توسط بریتانیایی ها برای یادبود ده ها هزار سرباز هندی کشته شده که در ارتش بریتانیا خدمت میکردند ساخته شده و اسم تمامی این سربازان روی دیوار حک شده. محوطه اطراف دروازه هند بسیار شلوغ بود و جمعیت زیادی چه هندی و چه توریست های خارجی مشغول بازدید از این بنا بودند. صدها کودک با لباس فرم مدرسه نیز همراه مربیان خودشون برای بازدید از این دروازه اونجا بودند. تمام خیابانهای اطراف پر از داربست ها و تزئینات و گل آرایی های جدید بود که بعدا متوجه شوم دوروز قبل یعنی 26 ژانویه روز ملی هند (روز استقلال) بوده و مراسم رژه و جشن در این مناطق برگزار میشده .
بعد از حدود یک ساعت توقف در محوطه و اطراف دروازه هند ، مجددا سوار یک ریکشا شدم و به طرف میدان کونات پلیس Connaught Place رفتم. منطقه تجاری اصلی دهلی نو و پر از فروشگاهها و رستورانهای لوکس و پارک و محلی برای گردش و تفریح و خرید به حساب میاد. در اطراف این میدان هم بعضی از بازارهای معروف مثل جانپات و پالیکا بازار قرار دارند.
مدتی رو به گشت و گذار در اطراف این منطقه گذروندم. چیزی که در هند به شدت توی چشم میخوره اختلاف شدید طبقاتی هست. ماشینهای گرون قیمت، مردم شیک و ثروتمند در کنار فقرایی با پا و بدن تقریبا برهنه در کنار هم مشغول رفت و آمدند.
فروشگاهها در هند چه برندهای بین المللی و چه برندهای هندی به شدت گرون هستند. قبلا در سفری که به دبی داشتم فکر میکردم که چقدر قیمتها در دبی بالاست ولی هر قیمتی رو که در دبی میبینید حداقل دوبرابر کنید تا به قیمتهای هند برسید. باورم نمیشد که کشوری با سطح درآمد سرانه پایین مردمش اینقدر گرون باشه.
برای صرف ناهار به شعبه مک دونالد همون منطقه رفتم. دلیلش هم این بود که در ابتدای ورودم به غذاهای هندی اعتماد نداشتم. هم به خاطر بهداشت و هم به دلیل تندی غذا. در مک دونالد خبری از گوشت قرمز نبود و برگرها از گوشت مرغ درست شده بودند. ظاهرا در هند گوشت قرمز خیلی کم مصرف میشه .( در ادامه سفرم میبینیم که در ریشیکش اصلا هیچ گوشتی پیدا نمیشد) یک چیزبرگر به همراه سیب زمینی و یک لیوان اسپرایت سفارش دادم که 251 روپیه شد. حجم غذا زیاد نبود و مزه جالبی هم نداشت. بهرحال اولین بار بود برگر مرغ میخوردم. برخلاف تصورم حتی این چیزبرگر هم تند بود البته نه به تندی غذایی که صبحونه خورده بودم.
بعد از خوردن ناهار ، گشت و گذارم رو در خیابانهای اطراف ادامه دادم. در جنوب کونات پلیس، بازار جانپات قرار داره که از بازاهای معروف دهلی هست. جایی به شدت شلوغ و پر رفت و آمد بود. من برای رعایت احتیاط و طبق عادتی که در جاهای شلوغ دارم گوشیم رو بیرون نیاوردم تا عکس بگیرم. بهرحال از دست دادن گوشی در روز اول سفر اتفاق جالبی نمیتونست باشه.
دستفروش های زیادی قدم به قدم نشسته بودند و کالاهایی مثل کیف و کفش، اکسسوری و لوازم تزیینی سنتی هند رو میفروختند. بعد از چونه زدن های زیاد چند دستبند و گردنبند برای خودم یا به عنوان سوغاتی خریدم. (که البته بعدا متوجه شدم که با اینهمه چونه زدن بازهم بهم گرون دادند!) بیشتر از اجناس محو تماشای آدمها بودم. تابحال ندیده بودم که در جایی تنوع لباس و پوشش آدمهای کنار هم اینقدر متفاوت باشه. از لباسهای مدرن و غربی تا لباسهای سنتی هند (که خودش تنوع زیادی داشت)، لباسهایی که مشخص بود ریشه در مذهبهای گوناگون داره، پوششهای اسلامی و ... . همه در کنار هم مشغول رفت و آمد بودند ولی یک چیز در بین اونها مشترک بود که برای من ، غریب، تازه و دلنشین بود: رنگ!
در هند شما وسط انفجار رنگ ها هستید. همه چی به شدت رنگ داره. لباس های افراد معمولا با حداکثر تنوع رنگ هستند. دیوارها، خونه ها، مغازه ها، ماشین ها، همه به شکلی بالاتر از چیزی که تاحالا دیده بودم دارای رنگ بودند. نمادهای مذهبی و پرچم های مختلف با رنگهای متنوع از در و دیوار مکانها و پشت شیشه ماشینها آویزان بود. لباسهای مشکی و تیره کمتر دیده میشد. فقط رنگ بود و رنگ. در بعضی از مغازه ها یا غرفه ها میدیدم که هر دیوار از چهار دیوار اون مکان به یک رنگ متفاوت هست. وقتی میشنوید شاید به نظر جالب نیاد ولی این سبک هم در بین اون دریای رنگ هارمونی خاص خودش رو داشت.
فکر میکنم این که هند چجوریه تا حد زیادی به دید خود شما بستگی داره. اگر دنبال دیدن شادی، زندگی و تنوع هستید، شاید هند شادترین جایی باشه که میبینید. حتی در فقیرترینشون هم میشد رگه هایی از شادی و بیخیالی و آرامش رو دید. و اگه به دیدن کثیفی و شلوغی حساسید، احتمالا هند یکی از بدترین جاهاست.
همونجور که گفتم متاسفانه بعضی از عکسهای دو روز اول سفرم رو از دست دادم و مجبورم چند عکس از اینترنت بذارم.
یک نکته آزاردهنده ای که در دهلی چندین بار بهش برخوردم دلالی آدمهای مختلف برای فروشگاهها بود. یعنی وقتی در حال قدم زدن در خیابون هستید یکی به شما نزدیک میشه و اول میگه من هیچ پولی از شما نمیخوام فقط میخوام اگر دنبال چیزی هستید راهنماییتون کنم. بعد سعی میکنه شما رو به طرف فروشگاهی که باهاش همکاری میکنه ببره تا بتونه پورسانت دریافت کنه. وقتی اولی رو دست به سر میکردم بعد از چند دقیقه نفر بعدی پیداش میشد. این کار باعث میشد آرامش و لذت پیاده روی در شهر گرفته بشه. البته راه حلش رو بعد از یک روز پیدا کردم. هرکسی که به من نزدیک میشد و میخواست سر صحبت رو باز کنه فقط یک جمله میگفتم: I can’t speak English (من نمیتونم انگلیسی صحبت کنم) و هر حرفی که میزد من این جمله رو میگفتم و خیلی زود خلاص میشدم.
بعد از جانپات برای دیدن پالیکا بازار رفتم که در همون نزدیکی قرار داشت. قبلا خیلی در مورد این بازار در سایتهای مختلف خونده بودم و علاقه داشتم اونجا رو ببینم. یک بازار به صورت زیرگذر در اطراف کونات پلیس. من چون با خودم کفش مناسب پیاده روی نبرده بودم قصد خرید یک کفش ورزشی داشتم تا در ادامه سفرم راحت باشم.
وقتی به اونجا رسیدم دیدم که بازار با چیزی که توی ذهنم بود کاملا فرق داشت. فضای خفه و گرم و با تهویه به شدت ضعیف، شلوغ و پر از اجناس فیک و نامرغوب. فروشنده های مغازه ها در دهلی به شدت و به طرز آزاردهنده ای پیگیر هستند. به محض اینکه جلوی مغازه ای چند لحظه توقف میکردم و به چیزی نگاه میکردم فروشنده به سرعت بیرون میامد و سعی میکرد من رو به داخل بکشونه و اگر توجهی نمیکردم و دور میشدم همون جنس رو برمیداشت و معمولا ده بیست قدمی دنبالم میامد. این موضوع در اکثر مغازه هایی که نگاهی به ویترینشون میکردم پیش میامد. ولی اتفاقی که موقع خروج از این بازار افتاد دیگه در نوع خودش بی نظیر بود:
بعد از نیم ساعت گشتن در این بازار توجهم به ویترین یک کفش فروشی جلب شد. یک کفش Nikeپشت ویترین بود که ظاهرش قشنگ بود و قیمت مناسبی هم داشت (با اینکه میدونستم فیک هست). وارد مغازه شدم و از یکی از دو فروشنده اونجا خواستم که کفش رو به من نشون بده. فورا کفش رو برام آورد و تا توی دستم گرفتمش متوجه شدم اون سمت کفش که در ویترین دیده نمیشد لوگوی Reebok رو داره. (یعنی در هر طرف کفش لوگوی یک برند مختلف قرار داشت- یک کفش هندی واقعی!) گفتم نمیخوام و بیرون آمدم. فروشنده پشت سرم از مغازه بیرون آمد و درحالیکه کفش دستش بود دنبالم راه افتاد.
مطمئن بودم چند قدم میاد و برمیگرده ولی ظاهرا با تمام وجود قصد و اراده کرده بود که اون کفش رو به من بفروشه. من رو صدا کرد و گفت قیمتش رو پایین میارم. تشکر کردم و گفتم نه. به راهم ادامه دادم. باز فروشنده دوید و کفش رو کنارم نگه داشت و قیمتش رو اینبار نصف کرد. باز هم گفتم نه و ازش دور شدم. برای بار سوم من رو صدا کرد و گفت هر قیمتی که تو بگی. اینبار خیلی جدی گفتم نه و قدمهام رو تند کردم. ولی همچنان دنبالم میامد. بعد از چند دقیقه به اون سر بازار رسیدم . از انعکاس شیشه ویترین مغازه ها میدیدم که همچنان کفش در دست توی اون شلوغی داره دنبالم میاد. درحالیکه دنبال پله خروجی میگشتم ، فروشنده کنارم آمد و داشت در مورد کیفیت کفش حرف میزد. تاکید داشت که اون محصول مشترک Nike و Reebok هست و بنابراین چیز خیلی خاصی هست.
هم از دستش عصبانی بودم که نذاشته من با آرامش بازار رو بگردم و هم از این حجم پیگیری و داستان سرایی خنده ام گرفته بود. برگشتم و گفتم که من واقعا کفش نمیخوام و از پله های خروجی بالا رفتم. فروشنده دنبالم آمد. با همدیگه از در خروجی بازار خارج شدیم و وارد فضای سبز شدیم. من با تمام سرعت سعی کردم از اونجا دور بشم. فروشنده هم در حالیکه کفش رو در دستاش تکون میداد دنبالم میامد. بیست سی متر با خیابون فاصله داشتم که یک ریکشای خالی دیدم و دست تکون دادم. وایساد و سریع پریدم توش و خواستم من رو به اون طرف میدون کونات پلیس ببره. سرم رو بیرون بردم و به عقب نگاه کردم. نگرانیم این بود که یک ریکشای خالی پیدا کنه و مارو تعقیب کنه که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. فروشنده سر جاش ایستاده بود و کفش ها رو توی توی دستش به من نشون میداد و با دور شدن ما بالاخره دیدم که داره به طرف ورودی بازار برمیگرده.
بقیه اون روز من به گشتن توی بازارهای سنتی اطراف همون منطقه گذشت. که البته انقدر زیاد بودن که امکان دیدن همشون در یک روز نبود. با حدود ساعت 9 شب با یک ریکشای دیگه به هتل برگشتم و تصمیم گرفتم برای شام از سوپر مارکت سر خیابون خرید کنم. انواع غذاهای آماده به صورت خشک توی ظرفهای کاغذی مشابه لیوان های یکبار مصرف ولی در سایز بزرگ موجود بود که فقط کافی بود بهش آب داغ اضافه بشه و چند دقیقه بعد قابل خوردن بود. یک نوع خوراک کاری مرغ رو انتخاب کردم که در دو نوع تند و نرمال بود. با اینکه نرمال رو خریده بودم ولی وقتی توی اتاقم در هتل خوردمش از شدت تندی تا چند دقیقه مشغول بال بال زدن بودم!
شب قبل از خواب هیتر اتاق من تعویض شد و دمای اتاق نسبتا مناسب شد و تونستم راحت تر بخوابم.
بخش چهارم: دهلی / روز دوم
صبح ساعت هفت بیدار شدم. میخواستم زودتر از هتل خارج بشم و تا جای ممکن از روزم استفاده کنم. ولی آشپز و شاگردش هیچ عجله ای برای آماده کردن صبحونه نداشتند و بعد از ساعت هشت و نیم صبحونه آماده شد. غذای اصلی فرق داشت و نوعی نون بود که داخلش به شکل سمبوسه پر شده بود. خوشمزه بود و البته که تند.
بعد از صبحونه با پذیرش هتل صحبت کردم تا اقامتم برای یک شب دیگه تمدید بشه تا فردا صبح به طرف ریشیکش حرکت کنم. در کمال تعجب گفتن که هزینه یک شب اضافه 3000 روپیه میشه. این در حالی بود که من در دو شب گذشته مبلغ 1600 روپیه بابت هر شب به صورت اینترنتی پرداخت کرده بودم (و اتاق رو هم دوروز قبل سفر رزرو کردم نه از مدتها قبل). این موضوع رو به پذیرش گفتم و اون با مدیر هتل تماس تلفنی گرفت و بعد از اینکه چند دقیقه به زبون هندی باهاش صحبت کرد گوشی رو قطع کرد و گفت باشه میتونی همون 1600 روپیه رو پرداخت کنی.
حدود ساعت ده صبح از هتل بیرون رفتم و مطابق معمول با ریکشا به طرف اولین هدفم راه افتادم: قلعه سرخ
قلعه سرخ یکی از معروفترین آثار تاریخی دهلی هست که نزدیک به 400 سال قدمت داره و شاه جهان وقتی که تصمیم داشت پایتخت خودش رو به دهلی منتقل کنه دستور ساختش رو داد که ساخت اون 9 سال طول کشید. دیوارهای بلند قلعه با رنگ قرمز خاص خودش ابهت خاصی داره و چشم رو خیره میکنه. جالب اینکه نادرشاه افشار، در حمله به هند این قلعه رو فتح کرد.
به هرحال این قلعه از نظر ارزش تاریخی یکی از بهترین نقاطی هست که گردشگران در سفر به دهلی باید ببینند. و متاسفانه از شانس من وقتی به مقابل ورودی قلعه رسیدم دیدم درها بسته هست و صدها نفر مثل من بلاتکلیف ایستادن. از یکی از نگهبانها سوال کردم که جواب داد امروز کلا درهای قلعه بسته هست و دیداری از قلعه انجام نمیشه. ظاهرا به دلیل بازدید یکی از مقامات هندی و احتمالا مربوط به همون جشن روز ملی هند که سه روز قبل بود درهای قلعه به روی گردشگران بسته بود.
کاریش نمیشد کرد. پس سعی کردم جور دیگه ای از قلعه دیدن کنم. در کنار خندقی که دور تا دور قلعه رو گرفته بود و مقابل دیوارهای اون ایستادم و به قلعه خیره شدم و سعی کردم اونچه که بر این دیوارها در این 400 سال گذشته بود رو حس کنم. صدای شمشیرها ، فریاد سربازان، شیهه اسب ها و نعره فیلها. احساس میکردم هنوز میتونم صدای اونها رو از اعماق تاریخ بشنوم. اینکه جایی ایستاده بودم که زمانی نادرشاه ایستاده بود و به تسلیم شدن قلعه در برابر خودش نگاه میکرد حس خاصی داشت.
بعد از حدود یک ساعت توقف کنار دیوارهای قلعه سرخ ، اونجا رو ترک کردم و میخواستم به طرف مقصد بعدی برم که متوجه جمعیتی شدم که وارد یک منطقه حصارکشی شده میشدند. در مقابل ورودی گیت بازرسی قرار داشت و چند سرباز ورود مردم و کیف یا بسته ای همراه اونها رو کنترل میکردند. از یکی از نگهبانها پرسیدم اینجا چیه. جواب داد نمایشگاه به مناسبت روز هند. من هم بلافاصله بعد از اینکه کوله پشتیم در گیت بازرسی چک شد همراه مردم وارد شدم. بعد از یک پیاده روی صد متری در محوطه به ردیفی از مجسمه ها و ماکت های بزرگ از خدایان و شخصیتهای هندی رسیدم که در حجم وسیعی گل آرایی شده بودند.
یک ساعتی هم از نمایشگاه گل آرایی دیدن کردم و بعد پیاده به طرف مقصد بعدی که در همون نزدیکی بود حرکت کردم:
معبد شری دیگامبار جین لال ماندیر (اسمش کمی طولانیه)
این معبد هم تقریبا همزمان با قلعه سرخ ساخته شده و معروفترین معبد پیروان دین جِین هست. جِین از قدیمیترین دینهای هنده که قدمت اون به 2500 تا 2700 سال قبل میرسه. نمادی که در معابد این دین استفاده میشه سواستیکا هست. همون علامتی که نازیها در آلمان به عنوان علامت اس اس استفاده کردند. شاید به همین دلیل دیدن این معبد برام جذاب بود. این مکان همچنین به عنوان بیمارستان پرندگان هم معروف بوده چون از پرنده های زخمی پرستاری میکردند.
یک نکته: در سایتهای فارسی ابتدای نام این معبد با کلمه "سری "نوشته شده ولی بارها دیدم هندیها کلماتی که با س نوشته میشه رو به صورت ش تلفظ میکنند. در دفترچه راهنمای این معبد هم که به من دادند به صورت شری Shri نوشته شده بود.
برای ورود به معبد باید کفش ها در میاوردیم. قبل از درب ورودی معبد اتاق کفش کنی در کنار خیابون ساخته شده بود که کفش ها رو تحویل مسئول اونجا دادم و یک تکه مقوا به عنوان شماره گرفتم. با پاهای برهنه زیر بارون تندی که ناگهان شروع شده بود وارد معبد شدم. بعد از گذشتن از حیاط و بالا رفتن از چند پله خودم رو داخل بخش اصلی معبد دیدم. برخلاف تصورم داخل معبد به جای اینکه یک سالن بزرگ باشه مجموعه چند اتاق نسبتا بزرگ و تو در تو بود. در هر اتاقی مجسمه هایی از خدایان مختلف قرار داشت و کسانی که برای زیارت آمده بودن زنگ کوچکی رو به صدا در میاوردند و جلوی مجسمه خدای مورد نظر خودشون شمع روشن میکردند.
مسئول یا خادم معبد با کلیدهای زیادی که به دست داشت مشغول سرکشی به اتاقهای مختلف بود. به سراغش رفتم و ازش اجازه گرفتم که اگر ممکنه از داخل معبد عکس بگیرم. پرسید کجایی هستی و گفتم ایرانیم. با خوشرویی گفت چند تا عکس میتونی بگیری فقط مراقب باش مزاحم کسانی که مشغول دعا هستند نباشی. تشکر کردم و وقتی مشغول گرفتن عکس بودم برام یک دفترچه راهنمای معبد رو آورد. سکوت روحانی عجیبی داخل اتاقهای معبد وجود داشت که هر چند دقیقه با صدای زنگی که یک تازه وارد به صدا درمیاورد میشکست و دیدن اون آدمها که مشخص بود با اعتقاد بسیار زیاد مشغول عبادت هستند خیلی جذاب بود. شاید به همین خاطر بود که موندنم توی معبد حدود دو ساعت طول کشید.
وقتی از معبد خارج شدم ، جلوی درب کفش کن وایساده بودم و میخواستم کفش هام رو تحویل بگیرم. ولی قبلش نگاهی به خیابون خیس از بارون کردم و با خودم گفتم شاید دیگه هیچوقت این موقعیت پیش نیاد تا بتونی این حس رو امتحان کنی. حس راه رفتن با پای برهنه توی خیابون. از گرفتن کفش منصرف شدم و شروع به قدم زدن توی خیابون کردم. چند قدم اول کمی خجالت می کشیدم ولی وقتی دیدم کسی توجهی نمیکنه و غیر از من افراد دیگه ای هم پا برهنه هستند جرات پیدا کردم و ادامه دادم.
نوشتن از حسی که داشتم کار ساده ای نیست ولی یکی از جذاب ترین پیاده روی های زندگیم رو کردم. بعدا بارها در ریشیکش با پای برهنه قدم زدم ولی حس و حال بار اول اونهم در اون خیابون شلوغ دهلی چیز دیگه ای بود. بعد از حدود بیست دقیقه پیاده روی در خیابون های اطراف به کفش کن برگشتم. کفشم رو گرفتم و 30 روپیه هم به مسئولش انعام دادم. با دستمالی که همراهم بود پام رو خشک کردم. با اسپری الکل ضدعفونی کردم و کفشم رو پوشیدم.
خیابونی که در کنار معبد شری دیگامبار قرار داشت به صورت پیاده رو عریضی بود که در دوطرفش فروشگاهها و ساختمونهای تاریخی قرار داشت. این ساختار به همراه بارونی که در حال باریدن بودن برای من تداعی گر مسیر پیاده راه شهرداری به سبزه میدون رشت بود که بارها زیر بارون در اون قدم زدم.
همچنان در خیابونهای اطراف مشغول چرخیدن بودم و تقریبا هر چند ده متر یک معبد با سمبلهای متفاوت قرار داشت که پیروان آیینشون در حال ورود و خروج به اون بودند. ساعتی از وقتم رو به تماشای معابد مختلف و مردمی که در رفت و آمد بودند گذروندم. بعد سوار یک ریکشا شدم و یکبار دیگه به میدان کونات پلیس رفتم. رنگ و بوی بازارهای سنتی اونجا و جمعیت متنوعی که اونجا حضور داشتند منو وسوسه کرده بود بازهم از اونجا دیدن کنم. قبل از هر چیز برای غذا خوردن به یک رستوران کوچیک رفتم و غذایی رو که به عکسش روی دیوار بود سفارش دادم. یک جورایی جوجه کباب بود. شامل دو سیخ کوچک کباب با ترکیب گوشت مرغ و احتمالا چیزهای دیگه، یک نون شبیه تافتون ولی چرب و نازک و یک ظرف سس خیلی تند. قیمتش هم 450 روپیه شد.
بعد از غذا بقیه وقت من به گشتن در خیابونها، دیدن مردم، صحبت با مغازه دارهایی که به زبون فارسی صحبت میکردند و تعدادشون هم کم نبود و چند خرید جزئی، از جمله یک ساز هپی درام با نقش های سنتی به قیمت 1500 روپیه گذشت.
بار دیگه یک ریکشا گرفتم و به هتل برگشتم. قبل از ورود به هتل از سوپرمارکت سرخیابون یک بسته ژامبون بوقلمون و یک بسته نون تست به همراه پنیر ورقه ای خریدم تا فردا بین راه مجبور نباشم از بیرون چیزی برای خوردن بگیرم.
بخش پنجم: به طرف ریشیکش
صبح روز بعد بعد از صرف صبحونه وسایلم رو جمع کردم و آماده رفتن شدم. برنامه اتوبوس ها رو از طریق اینترنت چک کرده بودم و میدونستم که از ترمینال دهلی روزانه چندین اتوبوس با فاصله های یکی دوساعته به طرف ریشیکش حرکت میکنه. بزرگترین شرکت هند در زمینه اتوبوسرانی RedBus هست که باید بلیتهاش رو به صورت اینترنتی و با کارت اعتباری بخرید که من اونجا بهش دسترسی نداشتم و به دلایلی که بعدا میگم توصیه میکنم اگر قراره در هند با اتوبوس سفر کنید حتما از این شرکت بلیت بگیرید. کاری که من در برگشت از ریشیکش انجام دادم.
به هرحال برنامه اوبر رو روی گوشیم نصب کردم و با اون یک تاکسی برای ترمینال گرفتم. به کارگر هتل که این چند روز مشغول سرویس دهی بود و موقع رفتن هم چمدونم رو تا تاکسی آورد 300 روپیه انعام دادم. تاکسی که یک ماشین سوزوکی بود رسید. تقریبا درصد تعداد ماشینهای سوزوکی در هند معادل درصد تعداد ماشینهای پراید+ پژو در ایران هست. روی داشبورد تاکسی هم تصویری از دو الهه مورد اعتقاد راننده قرار داشت.
وقتی به ترمینال دهلی رسیدیم سالن اصلی اونجا رو خیلی تمیزتر از چیزی که فکر میکردم دیدم. محوطه اتوبوسها از نظر تمیزی مشابه با نمونه های ایرانی بود. با پرس و جو متوجه شدم اتوبوس بعدی برای ریشیکش ساعت 11 صبح حرکت میکنه. بلیت رو به مبلغ 914 روپیه خریدم. شاگرد راننده چمدونم رو در قسمت بار گذاشت و بهم شماره دریافت داد. چند دقیقه ای در ترمینال قدم زدم و چند دقیقه قبل از ساعت 11 سوار اتوبوس ولوو شدم که به جز من فقط سه نفر مسافر داشت. یک هندی و دو نفر با ظاهر اروپایی. انتظار داشتم مثل ایران انقدر معطل بشیم تا حداقل نصف اتوبوس پر بشه و بعد حرکت کنه که در کمال تعجب راس ساعت 11 با همون 4 نفر مسافر حرکت کردیم. واقعا از هند انتظار چنین استانداردی رو نداشتم!
طول مسیر دهلی به ریشیکش حدود 250 کیلومتر هست ( کمی بیشتر یا کمتر بسته به مسیری که اتوبوسها انتخاب میکنند) و قبلا که سرچ کرده بودم مدت زمان این مسیر پنج ساعت نوشته شده بود. فکر میکردم باید اشتباه نوشته شده باشه چون با این حساب یعنی اتوبوس باید با سرعت 50 کیلومتر در ساعت حرکت کنه. ولی وقتی خودم این مسیر رو رفتم متوجه شدم که این زمان درست بود. دلیل اول ترافیک بسیار زیاد (البته روان)در خروجی دهلی به صورتی که اتوبوس در دوساعت اول حرکت تقریبا با سرعتی معادل دویدن یک آدم حرکت میکنه. حومه شهر دهلی به شدت پرتراکم و فشرده هست.
قدم به قدم آدمها و گاوها در حال گذر از خیابون هستند. کنار جاده هر چند متر به چند متر خانواده ای رو میبینید که چادر زدند یا پارچه ای آویزون کردند و پشت اون دارند زندگی میکنند. حرکت با سرعت بیشتر از بین این توده متراکم امکان پذیر نیست. و دلیل دوم بعد از دوساعت اول که جاده حالت طبیعی خودش رو پیدا میکنه (و اتفاقا جاده قشنگی هم هست) باز هم سرعت حرکت اتوبوس بسیار کم هست. شاید نصف سرعت حرکت اتوبوسها در جاده های ایران باشه. اینجوریه که این مسیر صاف و غیرکوهستانی 5 ساعت و بیشتر هم طول میکشه.
اگر قصد سفر با اتوبوس در جاده های هند رو دارید حتما و حتما از وسایلی مثل هندزفری یا هدفون استفاده کنید. اشتباهی که من انجام دادم و همراهم نبود و تقریبا من رو به مرز دیوانگی رسوند. در هند ماشینها به محض دیدن هر اتومبیل، انسان، موتورسیکلت و ... چه در حال حرکت و چه ایستاده کنار جاده، چه احتمال برخورد باهاش باشه و چه اینکه اصلا احتمال برخورد هم باهاش نباشه بوق میزنند. بوق های کشیده و متوالی. حالا شما صدای بلند بوق اتوبوس رو در نظر بگیرید که تقریبا هر پنج ثانیه یکبار در طول دوساعت اول زده شد. در این مورد اصلا اغراق نمیکنم. این حجم از بوق برای من غیر قابل تحمل و باور بود. بقیه مسافرها همه از هدفون استفاده میکردند. من سعی کردم با دستمال کاغذی گوشم رو پر کنم و کاپشنم رو به عنوان عایق گوش استفاده کنم ولی چندان موثر نبود. بعد از دوساعت اول شرایط کمی بهتر شد و تعداد بوق ها به دو سه بار در دقیقه رسید.
وسط راه اتوبوس در یک رستوران بین راهی توقف کرد . جایی زیبا و به شدت تمیز. یک بار دیگه من در هند سورپرایز شدم چون اصلا انتظار نداشتم رستوران بین راهیش و مخصوصا سرویس بهداشتیش انقدر تمیز باشه. من ساندویچ ژامبون و پنیرم رو خوردم و بعد از یکی از غرفه های بیرون رستوران یک چای گرفتم به مبلغ 10 روپیه. که یک چای خیلی خوش طعم بود که توی لیوان کوچک سفالی بهم داد. فکر کردم باید لیوان رو پس بدم ولی گفت که یکبار مصرف هست و میتونی ببریش. خوردن چای با این قیمت و کیفیت برای منی که در رستوران های بین راهی ایران چای کیسه ای رو با دو سه برابر قیمت میخریدم جالب بود.
بعد از توقف حدود بیست دقیقه ای مجددا راه افتادیم. جاده بین دهلی و ریشیکش کاملا امن و با باندهای مجزا (غیر از مسیر کوتاهی شاید 10-15 کیلومتر) بود و اگه قصد سفر در این مسیر رو دارید لازم نیست نگران چیزی باشید.
با نزدیک شدن به ریشیکش فاصله شهرهای کوچک و روستاها از هم کمتر شد و تراکم رفت و آمد بیشتر شد. وسط راه راننده موفق شد 7-8 تا مسافر دیگه هم سوار کنه. بالاخره بعد از حدود پنج ساعت و خورده ای به ترمینال ریشیکش رسیدیم. ریکشاها در کنار ترمینال منتظر مسافر بودند. من سعی کردم با برنامه اوبر تاکسی بگیرم که هیچ تاکسی ای در اونجا وجود نداشت. ظاهرا اوبر در ریشیکش فعالیتی نداره. پس بازهم به سراغ ریکشا رفتم. راننده از من 600 روپیه برای این مسیر درخواست کرد و به هیچ وجه هم حاضر به تخفیف نبود و یکسره به دوری مسافت و سربالایی بودن مسیر اشاره میکرد. بالاخره با توافق سر 450 روپیه راه افتادیم.
بعد از حدود 20 دقیقه به کوچه ای که روی گوگل مپ از آدرس آموزشگاه مشخص بود رسیدیم که سربالایی تندی داشت و ریکشا در وسط کوچه از ادامه مسیر موند. واقعا موتورش بیشتر از این نمیکشید. چمدونم رو برداشتم و ادامه کوچه رو به سختی با پای پیاده تا بالا رفتم ولی در جایی که طبق گوگل مپ باید آموزشگاه باشه چیزی نبود. باز هم مثل شب اول من در تاریکی هوا و یک جای غریب بخاطر آدرس اشتباه دچار مشکل شده بودم. با شماره واتساپ آموزشگاه تماس گرفتم. کسی که به تلفن جواب داد به قدری لهجه انگلیسی بدی داشت که فقط ده درصد حرفاش رو متوجه میشدم. فقط متوجه شدم که گفت همونجا وایسا تا بیام دنبالت.
چند دقیقه بعد در حالیکه منتظر رسیدن ماشینی بودم یک پسر جوون رو دیدم که با موتور سیکلت کنارم وایساد و اسمم رو صدا زد. حالا مساله بعدی باید حل میشد. حمل چمدون بزرگ و سنگین من با موتور. بعد از چندبار نشستن و پیاده شدن و امتحان زوایای مختلف بالاخره با هر سختی که بود من و راننده و چمدون سه تایی روی موتور جا شدیم و چند دقیقه بعد جلوی آموزشگاه بودیم. برخورد کارمندهای اونجا خیلی صمیمی و گرم بود جوری که خستگی سفر رو برطرف کرد. من رو به اتاقم راهنمایی کردند و گفتند تا نیم ساعت دیگه برای شام پایین بیام. آموزشگاه یک ساختمون چهار طبقه بود. در طبقه همکف پذیرش و اتاق نشیمن (یا همون لابی ولی خیلی کوچک) ، آشپزخونه و سالن غذاخوری بود. طبقه اول واحد مسکونی یکی از مدیرهای اونجا بود که به همراه خانواده اش زندگی میکرد. در طبقه دوم و سوم اتاقهای شاگردها قرار داشت و طبقه چهارم سالن اصلی آموزش بود.
برای اینکه مطلب از حالت سفرنامه خارج نشه از برنامه روزانه آموزشگاه و اتفاقاتی که در اونجا میفتاد چیزی نمیگم و سعی میکنم از خود شهر ریشیکش بنویسم. فقط خیلی مختصر برای اونهایی که میخوان بدونن، برنامه آموزشی ما از ساعت 6 صبح شروع میشد و تا 7 عصر ادامه داشت. اون وسط حدود دو ساعت برای ناهار و استراحت وقت داشتیم. معمولا بعد از ساعت هفت با بقیه هم دوره ای ها بیرون میرفتیم و در شهر میگشتیم و حداکثر تا 10 شب باید برمیگشتیم. شنبه ها عصر و کل روز یکشنبه هم روز تعطیلی ما بود که فرصت داشتیم از جاهایی دیدن کنیم که مسافتشون دورتر بود.
تعداد افراد گروه ما ده نفر بود شامل هفت خانم و سه نفر آقا. غیر از من بقیه گروه از کشورهای آمریکا، کانادا، انگلستان، نیوزلند، دانمارک ، لهستان و کاستاریکا بودند که تا پایان دوره دوستهای خوبی برای هم شدیم.
بخش ششم : ریشیکش
ریشیکش شهری هست در شمال هند، دامنه های هیمالیا و نزدیک به مرز نپال، با حدود صدهزارنفر جمعیت. رود گنگ از وسط این شهر عبور میکنه و معابد کوچک و بزرگ در کنار رود به همراه پلهای معلقش، زیبایی خاصی رو به این شهر بخشیده. ریشیکش مهد یوگا و مدیتیشن هند و به نوعی دنیا به حساب میاد. درتمام طول سال این شهر پر از مسافرینی از گوشه و کنار دنیا هست که برای آموزشهای مرتبط با یوگا و مدیتیشن به اونجا آمدند. در تمام شهر ریشیکش گوشت ( از هیچ نوعی) مصرف نمیشه و در منوی هیچ رستوران و یا قفسه های فروشگاهی نمیتونید گوشت پیدا کنید. آموزشگاهی که در اون اقامت داشتم در ناحیه تاپووان بود که حدود 4 کیلومتر از مرکز شهر ریشیکش فاصله داره.
تاپووان یک منطقه بسیار زیبا در شیب دامنه های هیمالیا هست و به همین دلیل کوچه هاش سربالایی های تندی دارند. رود گنگ از وسط شهر میگذره و اون رو به دو قسمت تقسیم میکنه که با چند پل معلق به هم وصل هستند و یا میشه از قایق برای رفت و آمد به دو طرف رودخونه استفاده کرد. کوچه های بسیار دنج و زیبایی داره که در هر چند قدم یک کافه دیده میشه که در نهایت سادگی تزئین شده و در اونها مشتاقان مدیتیشن و یوگا با هر ملیتی کنار هم جمع شدن و زیر آفتاب دلچسب اون موقع از سال باهم صحبت می کنند. به طور کلی این شهر فضای بسیار آرامش بخشی داشت که حتی یک پیاده روی ساده در اون میتونست معادل یک جلسه تراپی روح و روان باشه.
تعداد مراکز مرتبط با یوگا و مدیتیشن در ریشیکش از شمارش خارج هست. در هر خیابون و کوچه ای که قدم میزنید هر چند متر تابلوی یک مرکز آموزش مدیتیشن، مدرسه یوگا، آشرام (مکانی برای گوشه نشینی و مراقبه) و هتل ها و مراکز اسپا دیده میشه. دیدن آدمهایی که گوشه و کنار خیابون و مخصوصا در حاشیه رود گنگ مشغول مراقبه، یوگا یا نیایش هستند خیلی عادیه.
بخش هفتم: اولین گردش در ریشیکش
در اولین یکشنبه حضورمون در ریشیکش آموزشگاه به ما اطلاع داد که صبح برای مدیتیشن و بعد از اون صرف صبحونه به کنار رود گنگ میریم. و در برگشت میتونیم از بقیه روز تعطیلمون استفاده کنیم. ساعت 6 صبح یک مینی بوس در مقابل آموزشگاه منتظر ما بود و بعد از سوار شدن بچه های گروه و کارکنان و مدرسان آموزشگاه حرکت کرد و بعد از حدود نیم ساعت حرکت در جاده کوهستانی به منطقه ای نسبتا مرتفع رسیدیم. بعد از پیاده شدن و جابجا کردن وسایل ، در کنار رود گنگ به مدت حدود یک ساعت به صحبتهای استادمون گوش دادیم و مشغول مراقبه شدیم. بعد تا آشپز و دستیارش مشغول آماده کردن صبحونه بودند به کنار رودخونه رفتیم.
هندوها این رودخونه رو مقدس میدونند و اعتقاد دارند شستشوی بدنشون در اون باعث میشه از گناهان پاک بشن. رود گنگ مخصوصا وقتی به دهلی میرسه یکی از آلوده ترین رودهای جهان محسوب میشه. چرا که علاوه بر ورود فاضلاب های صنعتی و انسانی در طول مسیر ، هندوها اجساد مردگان خودشون رو در کنار رود گنگ میسوزونن و خاکستر اون رو داخل رودخونه میریزند. اما در اون ناحیه ما نزدیک به سرچشمه اصلی رود بودیم و در بالادست رودخونه هم شهر دیگه ای وجود نداشت. بنابراین آب بسیار تمیز بود و من هم به خودم جرات دادم و وارد آب شدم. شناور شدن در آبی که صدها ملیون نفر اون رو مقدس و مایه پاکی میدونند حس و حال عجیبی داشت که قابل نوشتن نیست.
بعد از بیرون آمدن از آب برای صرف صبحونه رفتیم و برای اولین بار چاپاتی رو امتحان کردم که یک نوع نون نازک هست که در روغن سرخ میشه و مزه بی نظیری داره. طوری که تا پاین دوره هرروز صبح از آشپز خواهش میکردیم اگه میشه امروز چاپاتی درست کنه که معمولا هر سه چهارروزیکبار این کار رو میکرد. بعد از خوردن صبحونه که شامل چاپاتی و خوراکی با پنیر سویا بود سوار مینی بوس شدیم و به آموزشگاه بر گشتیم و با چند نفر از بچه های گروه تصمیم گرفتیم امروز رو به دیدن شهر ریشیکش بگذرونیم.
با هم به ایستگاه ریکشاها رفتیم و با یکیشون توافق کردیم تا با 200 روپیه ما رو به مرکز ریشیکش ببره. یک ربع بعد در مرکز شهر بودیم و به عنوان اولین جا به دیدن یکی از پلهای معلق ریشیکش رفتیم. پل سه لاین داشت. دو لاین کناری برای رفت و برگشت موتورسیکلت ها و لاین وسط برای عابران پیاده. در همون ابتدای عبور از پل دیدم که گروهی در کنار رودخونه جمع شدند و در حالیکه جسد فردی رو به همراه دارند مشغول روشن کردن آتش هستند. از همون بالای پل مراسم رو تماشا کردم اما صحنه سوزوندن جسد برام سخت بود و وقتی جسد شروع به سوختن کرد از اونجا دور شدم.
در هر دو طرف پل معبدهای مختلفی کنار هم قرار داشتند و کنار رودخونه پله های زیادی بود که مردم برای عبادت روی اونها می ایستادند یا به کنار رود می رفتند. بعد از کمی گشتن در کناره های رود گنگ برای ناهار به رستوران چوتیوالا Chotiwala رفتیم که معروفترین و شاید قدیمیترین رستوران ریشیکش باشه و تعریفش رو در سایتهای گردشگری خونده بودم. تابلوی بیرون رستوران نشون میداد که 65 سال سابقه داره. رستوران بزرگ و خیلی شلوغی بود. من برای غذا تالی رو انتخاب کردم. غذای سنتی هند که شامل یک سینی از مجموعه ای از غذاهاست. قیمتش 400 روپیه شد و واقعا مجموعه غذای لذیذی بود.
بعد از ناهار به گردشمون در بازار ریشیکش ادامه دادیم. با نزدیک شدن به غروب آفتاب به سمت تاپووان برگشتیم و برای گردش باز به ساحل گنگ رفتیم. دسته های کوچک و بزرگ مردم از ساعتی قبل از غروب آفتاب در کنار رود گنگ می ایستند و شروع به دعا خوندن می کنند و گاهی به وسیله اسپیکرهای بزرگ آوازهای مذهبی و دعاهای مختلف پخش میکردند..
با پایین رفتن خورشید صدای این دسته های مردم از جاهای مختلف با هم ترکیب می شد و فضای معنوی خاصی رو ایجاد می کرد. بعد از اینکه تاریکی شب کامل شد به یکی از کافه های رو به رود گنگ رفتیم تا در کنار منظره زیبای شب این رود شام بخوریم. من یک پیتزای سبزیجات سفارش دادم به قیمت 250 روپیه و در حالیکه در تصورم منتظر پیتزای سبزیجاتی با مزه ای مشابه ایران بودم میتونم بگم که لذیذترین پیتزای عمرم رو خوردم. نمیدونم چجوری میشه چنین مزه ای رو از پیتزای سبزیجات درآورد. اولین روز تعطیلی من با این خاطره خوشمزه تموم شد.
بخش هشتم: آشرام بیتل ها
یکی از معروفترین جاذبه های ریشیکش آشرام بیتل هاست. آشرام به طور کلی به مکانی گفته میشه که افراد برای دوری موقت از جامعه و گوشه نشینی ، مراقبه و در خود فرورفتن برای مدتی کوتاه یا بلند در اونجا اقامت می کنند. در ریشیکش آشرام های زیادی وجود داره که مردم از سراسر دنیا به اونجا میان تا چند روز، هفته یا حتی ماه در آشرام اقامت داشته باشن و از لحاظ روحی و معنوی خودشون رو شارژ کنند.
یکی از معروفترین اونها آکادمی بین المللی مدیتیشن بود که بیش از 60 سال قبل در اطراف ریشیکش تاسیس شد و وقتی که گروه مشهور موسیقی بیتل ها برای یادگیری و تمرین مراقبه در اونجا اقامت کردند در سراسر دنیا معروف شد. امروزه این آشرام متروکه و در تملک دولت هست. ولی روزانه صدها نفر برای بازدید به اونجا میان. هم بخاطر شهرت بیتل ها و هم بخاطر زیبایی و فضای خاص معنوی که داره و حتی در حالت متروک هم فرصتی رو برای مراقبه و آرامش به بازدیدکنندگان میده.
تعطیلی بعدیمون رو به بازدید از این مکان اختصاص دادیم. وسیله نقلیه مون هم طبق معمول ریکشا بود. برای ورود به مجموعه باید بلیط می خریدیم که برای افراد غیر هندی 1200 روپیه بود. به نظر گرون بود ولی در پایان بازدیدم مطمئن بودم که تجربه کردن اون حس و حال ارزش این مبلغ رو داشت. یک نکته اینکه برای ورود حتما باید پاسپورتتون یا عکس اون رو نشون میدادید که خوشبختانه عکسش توی گوشیم بود.
در ابتدای مسیر ورودی کلبه های سنگی کوچکی رو میشد دید که فقط یک نفر توی جا میشد و برای مراقبه انفرادی ساخته شده بود. روی تابلوی راهنما توضیح داده شده بود که سنگهای گردی که در ساختن کلبه ها استفاده شده از ساحل رود گنگ آورده شده. احتمالا برای افزایش بار معنوی کلبه ها.