بامیان؛ سرزمین مردمان عاشق
«سفرنامه»
نویسنده: سیداکرام صدیقی لعلزاد
نیمههای شب است، دوست دارم بنویسم، از یک سفر با ارزش و مهم که آدم را الهام میدهد، عظمت و تاریخ آن، بامیان را میگویم، چه نام شکوهمندی است، سرزمین بودا، سرزمین مردمان که روزی با عشق دل سنگها را میشگافتند، تا در آن عشق مذهبی و دینی خود را دریابند. وقتی این جمله را مینویسم فکر میکنم؛ ما به دینمان چه کردیم، گاهی در دینداری ما جای یک عشق خالی نبوده است؟ به هر نگاه بگذارید از آغاز شروع کنم.
ساعت دوازده چاشت بود که کار و بار خود را تمام کرده با نقیب الله ثاقبیار رییس اطلاعات و فرهنگ بدخشان و عبدالبصیر وثیق شاعر و نویسنده، ریاست اطلاعات و فرهنگ را به قصد فرودگاه فیض آباد ترک کردیم و در فرودگاه عبدالصمد شیرزاد آمر جوانان و آقای طاها صدیقی کارمند بنیاد آغاخان با ما پیوستند.
هواپیمای عامل ما که مربوط شرکت (UN) است، با جمله سرنشیناناش که بیشتر یا در کل کارمندان دفترهای خارجی بودند، ساعت 1:30 بعد از چاشت به قصد کابل به آسمان بلند شد.
کوههای افغانستان را هر گاهی از طریق سفرهای هوای دیدهام خشک است، برخلاف برخی از کشورها، بهخصوص کشور چین، وقتی سال گذشته به چین سفر نمودیم، کوههای آن پر از درخت و گیاه بود، پر از جنگل و سبزه، این زیبایی و این سبزهزارهای شاداب، شکوهمند و تعجب برانگیز بود. اما یک حسرت در دل و یک کلمه در زبانم همیشه در آن سفر بهخصوص زمان که به آن جنگلها رو بهرو میشدم جاری بود که میگفتم: کاش افغانستان، کشورعزیز ما چنین سبز و شکوهمند بود، چون وقتی کوههای افغانستان را میبینم مانند مرد مغروری است که تمام گوشتهای تناش ریخته است و با یک اسکلت کم گوشت و لاغر دعوای غرور و سربلندی میکند. در زمان که این متن را نوشته میکنم خود به اسکلت گوشت و پوست ریخته میمانم و احساس میکنم مانند کوههای کشورم، خشک و بیثمرم، چه سخت و دشوار است، حتا متن نوشتن و فکر کردن، در این باره خود میتواند دشوار و غم انگیز باشد.
تصویر 1 : کوههای افغانستان
شماری از قله کوهها برفی اند و سفید، اما در میانههای آن نیز خشکههای خاک را میتوان دید اینبار این کوههای غرورناک را بیشتر قلابی میبینم، اما باز هم غرور ناک و متاثر کننده هستند.
زمانی هم میبینم که این کوههای خشک و غرورناک از خود بلوا میکشند، خشمگین بلوا میکشند، گاه هم زرخندی میکنند که گویا در درون خود خشم عظیمی را پنهان کرده باشند، میبینم این خشم نسبت به آدمها و چهرههای این سرزمین است، از خشم این کوهها دلتنگ میشوم مانند پدر که به زخم فرزند خود غمگین و شکسته میشود. از بالای آسمان حوضها و بندهای را میبینم مانند بند نغلو، در این کش و گیر ساعت 2:30 در فرودگاه کابل پیاده میشویم.
شب جای بود و باش ما، «هوتل سنترال» است، نام مشکلی دارد، اما خدماتاش بسیار هم بد نیست، بعد از نان شب به قصهها و شوخیهای حضرت "وثیق" گوش میدهم، مرد گرامی و رفیق راه است، او را از دیر زمانی میشناسم و دوست و برادریم، او یکی از خوبترین تشویقکنندهگان جوانان بدخشان بوده است، من اگر روزی شود جای و یا در نوشتهیی از او سخن بگویم یا سخنی به زبان آورم، او را در پهلوی نوشتهها و شعرهایش، به ترانههای که سروده است، میستایم.
شب میگذرد، از پنجره اتاق به کابل، به کابل زخمی و افتاده در سکوت نگاهی میاندازم، با آن همه زخمها چراغ باران است. دلم میخواهد با گوشیام عکسی بردارم، اما منصرف میشوم، گاهی انسان به نیمه گمشده خود نیاز دارد، گاهی آدم چقدر وابسته به آدمها میشود، چقدر دلاش میخواهد در کنار دوستان و عزیزاناش باشد و چنین شبهای پر ستاره و نورانی را به تماشا بنشیند.
ساعت 9:00 صبح، هواپیمای عامل کابل را به قصد بامیان ترک میگوید، اینبار هواپیمای ما چرخبال است، چرخبال دفتر (UN)، باید سرو صدایش را تحمل کنیم، با گوشکیهای کلان و چسپیده در گوشها، تا حدی این مشکل رفع میگردد، از میان کوه و کوهپایهها گذشته به ساعت 10:00 صبح در فرودگاه ولایت بامیان پیاده میشویم.
تعمیر فرودگاه بامیان به شکل زیبا و با تزیینهای هنری و فرهنگی ساخته شده است، مجسمهی بودا با سنبول از "سارک" در فرودگاه آماده گردیده است، این فرودگاه بهنام شهید عبدالعلی مزاری یکی از رهبران سیاسی افغانستان نامگذاری شده است، موترهای مربوط به بنیاد آغاخان که تمویل کنندهی این سفر است، ما را به "مهمانخانه غلغله" یکی از بهترین هوتلهای این ولایت میبرند.
تصویر 2 : فرودگاه شهید مزاری، ولایت بامیان افغانستان
تصویر 3 : هوتل غلغله، در ولایت/ استان بامیان افغانستان
بعد از نان چاشت، سری به بازار بامیان زدیم، بازار کوچک و سابقه است، مانند یک بازار محلی، ضروریات مردم بامیان از این بازار تامین میشود، اما سرک تازه با سرکها و جادههای گشاده و تعمیر و نهادهای تازه ساخته شده با ماستر پلان شهری، در قسمت بالایی شهر ساخته شده است که زیب بامیان باستان را دارد، وقتی چنین وضعیت را دیدم به یاد ساحات که بدون نقشه و خودسرانه در فیض آباد توزیع گردیده، افتادم، متاسفانه تمام شهر و بازار و ناحیههای اطراف شهر فیض آباد بدون ماسترپلان باقی مانده است.
وقتی در شهر و بازار به مردم بامیان میدیدم؛ نمیدانم چرا مردم شهرهای فرانسه در رومان «بینوایان ویکتور هوگو» یادم میآمد.
بعد از بازار محلی بامیان با توافق همکاران به دیدن شهمامه رفتیم، از شهمامه در بامیان تنها نام مانده است، دیگر همه را طالبان، آن جهالان و جابران روزگار از بین برده اند، وقتی به بودا نگاه میکنی به سنگ و کوه نه، بلکه به یک تمدن بزرگ نگاه میشود که روزگاری ملا عمر به آن سنگ گفته توپ را شلیک کرده بود.
وقتی به شهمامه از هر طرف نگاه میکنی، یک عظمت بزرگ تمدنی را در خود حمل میکند و تحسین میفرستم به بوداییان آن روزگار که چه با عشق و تلاش با مهر و زحمت چنین شکوهمند و زیبا این بتها را ساخته اند و به پرستش گرفتند، هر چه عمیق به این بودای ایستاده نگاه میکنم فراوانی یک عشق نسبت به آن در ذهن و ضمیرم موج میزند. اما به این هم فکر میکنم که مردی بیچارهای چند قرن بعد در قرن 21 تا این که برای دین خودش چنان عاشقانه کار کند و نسبت به دین خود در دل پیروان ادیان دیگر عشق را فراوانی کند، میاید و یادگار یک دین دیگر را که حالا حد اقل در آن محله پرستندهی ندارد به توپ میبندد، چه جالب و رسوا کنندهی است و چه جاهلانه و خندهآوری است، که هفت پشت نسلهای دیگر را به خنده وگریه وا میدارد.
تصویر 4 : مجسمههای بزرگ بودا در بامیان
تصویر 5 : مجسمه فروریختهی شهمامه
در دو بغل شهمامه دو دروازه کوچک است که یکی رفت و دیگر راه آمد میباشد که این دروازهها قفل بود و کلید آن نزدی جوانی که خود را مسوول آنجا معرفی کرد و بعد از این که دانست ما از ریاست فرهنگ بدخشان هستیم دروازه را بدون تکت بهروی ما گشود، ما در دل کوه به راه باریک بالا شدیم و در میانه کوه به دهلیز دو راه سر خوردیم یکی آن به اتاق ما را در دل کوه میبرد، این اتاق گنبد مانند نقش و نگار و تاقهای را در خود جا داده بود که روزگاری از زیبایی خاص بر خوردار بود است، و در قسمتهای آن رنگهای مختلف روغنی به کار رفته است که مدیر باستان شناسی ریاست فرهنگ بامیان میگوید؛ این رنگها نخستین رنگهای به کار رفته در جهان است که برای اولینبار در مغارههای مربوط به بودای بامیان به کار رفته است.
تصویر 6 : نمایی درونی مغارههای بامیان
بههمین گونه از زینهها بالا رفتیم، و گاهی از روزنههای زینهها به زمین نگاه میکردیم، این راه ما را بالا سر مجسمه شهمامه برد، اگر شهمامه وجود میداشت ما از بالای شانههای آن به شهر بامیان نگاه میکردیم، اگر شهمامه وجود میداشت چه شگفتیانگیز بود که از کنار گوشوارههای آن به زمین و مردم بامیان نگاه میکردیم، اما شهمامهیی نبود، ما تنها از بلندای وحشتناکی به زمین میدیدیم که از دست انفجار درزهای عجیب نموده است و گمان فراوانی فرو افتادناش وجود دارد و ما وحشتناک نگاه میکردیم و میترسیدیم که مبادا با خانه شهمامه یکجا فرو بریزیم یا هم به قول مخملباف از شرم فرو بریزیم!
خسته و غمگین فرود میایم، دو باره در دل کوه به خانهها و عبادتخانههای سر میخوریم که زمانی از زیباییهای زیادی بر خوردار بودند و این مغارهها و خانهها به یک دیگر راه دارند و اگر به هر کدام از آنها سر بزنی باید در دل کوه در لب و اطراف کوه ساعتها گشت بزنی، هر چند قسمتهای از راههای آن ویران گردیده است، اما ما چنان خسته شدیم که دیگر ادامه ندادیم و پایان شدیم.
تصویر 7 : نمای بامیان از درون مغارهها
در پایان پای شهمامه چند مغاره بود که هر کدام آن به یک دیگر راه داشت و به گفته مسوول باستانشناسی بامیان آقای حمید جلیان، در یکی آن مغارهها چاه آب مقدس بوده است که راهبهها به کسانی که به زیارت میآمدند از اینجا آب میدادند.
از شهمامه در دل کوه فقط نام و جای مانده است، گویا این دختر بالا بلند وقتی نام جهل را شنیده است، مانند پری کوه قاف بلند شده و به پرواز درآمده، فقط تنها جسم و سنگ بهجا مانده است، نه آن عظمت بزرگ.
آن گونه که در بالا نیز گفتم، این شهمامه و صلصال خود یک عظمت بزرگ اند و با نشان یک تمدن بزرگ و یک عبادتگاه زیبا عاشقانه ساخته شده است. در دل کوه و در چهار اطراف شهمامه عبادتخانهها و خانههای خورد و بزرگ ساخته شده است که در این خانهها تاقچهها و سقفهای آن ظریف کارانه نقش و نگار داده شده است و قسمتهای دیگری از این عبادتخانهها با رنگهای روغنی به شکل بسیار ماهرانه و زیبا رنگ آمیزی شدهاند، دوست من، آقای جلیان مدیر باستانشناسی ریاست فرهنگ بامیان میگوید: در دنیا نخستین بار جای که رنگ روغنی به کار رفته است، عبادتگاههای بودای بامیان است.
با این حال تصور کردیم اگر شهمامه میبود، ما را چهسان با برق چشمان نازنیناش مینگریست و به تماشا مینشست و خوش آمدید میگفت.
تصویر 8 : رنگهای روغنی در مغارههای بامیان
بعد از دیدن آن شکوه بزرگ که ملاعمر آن را به توپ بست، میخواهیم به دیدن صلصال برویم، اما خستهایم میگذاریم به فردا، یک سو خسته از پیادهگردی و از سوی دیگر ویرانیهای بودا خود خستهگی را به بار میآورد. آهسته آهسته پایان میشویم به جاده زیبا که دو طرف آن با درختان آراسته گردیده است. خود را به "چوک اریکن" میرسانیم، عکسی از این خیابان بر میدارم و خود را به هوتل میرسانیم، همین که به هوتل میرسم عکس "چوک اریکن" را با این متن کوتاه در فیس بوک میگذارم:
(از دیر زمان به این طرف بامیانیها را یکی از مدنیترین مردم افغانستان میدانم، بدون شک جا گذاری چنین دیدگاهی از حرکتهای مثبت مدنی است که از طرف مردم و شهروندان این ولایت در رسانهها و جاهای دیگر نشر و پخش گردیده است.
امروز طی سفر به این ولایت چهار راهی «اریکن» را دیدم، مردم بامیان طی یک حرکت مدنی به خاطر نادیده گرفتن و نبود برق به چنین حرکتی انسانی دست زده اند.
باری شمار دیگری از فعالان مدنی در یک جمع آمد جاده خامه این ولایت را کاهگل کرده بودند و تعداد هم به «خرها» به پاس خدمات شان در قسمت آب آوردن تقدیرنامه داده بودند.
دولتها و نظامها با مدنیترین مردمها ساخته میشوند، نباید آنهای که «مدنیت» را در مقابل «بدویت»، آیین خود انتخاب کردهاند نادیده گرفته شوند و این جبر زمان ادامه پیدا کند.)
تصویر 9 : خیابان اریکن در بامیان
شب برای نوشتن این سفر نامه کاغذ و قلمی در دست میگیرم، بعد از پایان یاداشتهای روز سری به بالکن اتاق میزنم میخواهم هوای تازه بگیرم و شهر بامیان را نگاه کنم، اما به سیاهی و تاریکی بر میخورم مانند آنکه انتظار چیزی را نداشته باشی و ناگهان به آن مواجه شوی، بامیان در تاریکی غرق بود، بودا، صلصال و شهمامه، شهر غلغله، شهر ضحاک و همه در تاریکی غرق بودند، بامیانیها مستحق چنین تبعیض و نادیده گرفتن نیستند، حداقل یکی دیگر از خوبیهای این مردم این است که دور از فرهنگ خشونت و خشونتباوری بزرگ شدند.
روز چهارشنبه 16 عقرب سال 1397 ساعت 9:00 صبح بهدیدار رییس اطلاعات و فرهنگ بامیان رفتیم، آقای حسن پور رییس فرهنگ بامیان تا دهلیز از ما پذیرایی کرد و خوش آمدید گفت، صحبت از چگونهگی نزدیکی و همجواری فرهنگ هر دو ولایت و مشابهتهای مکانهای گردشگری و چگونهگی پارک ملی بند امیر و پارک ملی واخان صورت گرفت، در پایان عکسهای یادگاری برداشتیم.
بعداً بهدیدار صلصال رفتیم، این مجسمه هیبت عجیبی دارد، نمیدانم طالبان چگونه این مکان را که عاشقانه ساخته شده است از بین بردهاند.
صلصال بزرگتر از شهمامه است، که در حدود 53 متر طول دارد، اطراف صلصال مانند شهمامه نیز دهلیزها و خانهها و مغارههای زیاد داشت که هر کدام آن زیبایی خود را دارند، جناب جلیان مدیر باستانشناسی بامیان میگوید که در حدود 15 روز توسط اسیران جنگی که تعداد شان به 110 نفر میرسید، در زمان طالبان این مجسمهها برمه کاری شده و بعد داخل آن را مواد انفجاری پر کرده و انفجار دادهاند.
بودای بامیان در مسیر شاهراه ابریشم قرار داشت و از سوی دیگر در سالهای ساخت این مجسمهها اوج آیین بودایی در جهان بود و کسانی که از مسیر شاهراه ابریشم میگذشتند هنرهای از هر حوزه را با خود میگرفتند و در معماریهای خود به کار میبردند که سازندگان مجسمه بودا در آن سالها نیز از این هنرها در ساخت و زینتدادن بودا بهره برده اند و هنرهای مانند، هنر کندهارا، هنر ساسانی و هنرهای دیگر که در کشورها و شهرهای مسیر راه ابریشم رواج داشت بهره گرفتند و عالیترین عشق و هنر را در ساختن و زینتدادن این مجسمههای عظیم انجام داده اند.
تصویر 10 : مجسمه صلصال در بامیان افغانستان
در انفجار مجسمههای بودای بامیان جهان تکان خورد، سازمانهای حمایت از آثار باستانی کشورهای اسلامی، کشورهای بودایی و تمام جهان واکنش خود را به نوعی نشان دادند، کشورها و پیروان دین بودا در سراسر جهان حمله به مقدسات و ارزشهای مسلمانان کردند.
بهبتهای بامیان گاهی صلصال و شهمامه و گاه سرخ بت و خنگ بت میگویند، سرخ بت را عاشق و مرد، خنگ بت را مشعوق و زن گفته اند و شماری آنها را به بودا نسبت میدهند و شماری دیگر این را رد کرده میگویند که بودا زن نداشت و از آن خاطر بودا بوده نمیتواند، باری در نبشتهای از یک سیاح که در (سده یازده و یا دوازده) بهنام "شیروانی" بهبامیان آمده خواندم که در آن واضع گفته شده است که زن و مرد بودن این بتها معلوم است و بیشتر خود بامیانیها نیز افسانهها و قصههای دارند که از این دو بت روایت میکنند که گویا دو عاشق بودند.
شیروانی نیز در آن خاطرات خود از مغاره دراز و تاریک یاد میکند که در زیر پا مجسمهها بوده و هیچ کس به آخر آن نرسیده است و همچنان سیاح چینی "هیوان تسنگ" از بت خوابیده یاد میکند که طول آن سه صد متر است، اما اکنون از آنها در بامیان خبری نیست.
طالبان در تاریخ نهم مارچ سال 2001 میلادی (1379 خورشیدی) بعد از خواندن نماز جمعه پیکرههای بودا را به توپ بستند و از دو بت 53 و 35 متر اکنون دو غار که روزگاری در آن دو مجسمه بزرگ بود به جا مانده است و این دو غار در پهلوی این که از گذشته تاریخی امروز یاد میشود، نشان از ویرانی، بیچارهگی، جاهلی و نادانی طالبان نیز حکایت میکنند. آقای جلیان میگوید: وقتی جهانگردان خارجی این بودای ویران را میبینند، پس از دیدار بسیار خسته و افسرده بر میگردند، راستی در ما نیز چنین چیز پس از دیدار هویدا بود.
بامیانیها میگویند که روزگاری تمام اندام برهنه شهمامه با زر و طلا پوشانیده شده بود؛ و بعدها یکی از زمامداران آن همه طلا و جواهرات را که در دو بت موجود بود در چندین اسپ به یکی از شهرهای دیگر انتقال داد.
تصویر 11 : مجسمه شهمامه در حال دو باره ساختن
باری در بدخشان از زبان استاد داوود راوش که خود نویسنده و پژوهشگر است، در این زمینه شنیدهام که طالبان به دستور پاکستانیها چنین جنایت را انجام داده بودند و میگفت که بتهای کوچکی در پاکستان وجود دارد و میخواستند که بعد از فروریختن این بتها برای پاکستان آن بتهای بودایی یک منبع بزرگ اقتصادی در بخش توریزم باشند.
مجسمههای بودا را از شهکاریهای عصر کوشانیان میدانند، طالبان بودا را به آتش بستند و آنها را از میان برداشتند و پسانها از مخملباف نویسنده ایرانی پیرامون این بتها جمله زیبایی خواندم که گفته بود "بودا بامیان از شرم فرو ریخت".
بعداً به دیدار مرکز معلوماتی گردشگری بامیان رفتیم، در این دفتر جلب و جذب، معلومات در مورد مکانهای گردشگری بامیان داده میشود. که دهلیز آن با تصاویری از مکانهای تاریخی کشور آرایش شده بود، در این مکان به گردشگران داخلی و خارجی "تکیت" سیاحت نیز داده میشود.
تصویر 12 : عکسهای دیواری، چهره یکی از مجسمهها
بعد از چاشت به دیدار "آقای طاهر زهیر" والی بامیان رفتیم، برخورد خوب و دوستانه کرد، صحبتهای که باید میشد، شد، اما این مجلس کوتاه گذشت، چون یکی دو روز بعد رییس جمهور به ولایت بامیان میآید، بخش امنیتی رییس دولت، (PPS) به بامیان آمده بود بناً تمام مسوولان این ولایت مصروف تنظیم و آمادگی سفر رییس جمهور بودند.
به دیدن کوه اژدها رفتیم، در بلندای یک کوه شگافی سراسر کوه را گرفته است که این شگاف فکر کنم در اثر مواد معدنی به وجود آمده است و مانند نقش اژدها است، مردم بامیان به این باور اند که این نقش یک اژدها است و حضرت علی این اژدها را کشته و قسمت دیگر کوه را خاک یا ریگ سرخ دیده میشود که باور دارند خون اژدها است، در قسمت دیگر آن جای قدمی معلوم میشود که به این باور که جای قدم حضرت علی میباشد که یک چنین باوری در ولسوالیهای اسماعیلیهنشین بدخشان نیز وجود دارد که در زیباک، واخان، اشکاشم و چنین جاهای نیز دیده میشود که من در سفرنامه واخان توضیحات مفصل به آن ها داده ام، در قسمت پایانی این کوه یعنی در دامن اژدها چشمه آب منرال نیز وجود دارد که میگویند چشم اژدها است.
آقای جلیان و آقای دانش که هر دو بامیانیاند یکی این باورها را مزخرف میداند و یکی دیگر به نوع شوخیآمیز از اینها دفاع میکند که سبب شوخی و خنده بچهها میگردد.
تصویر 13 : کوه اژدها
به شهر غلغله رفتیم، اینجا را بالاحصار بامیان نیز میگویند که در تپه بلندی ساخته شده است و حالا از آن ویرانهیی بیش نمانده است، این شهر را ویران کردند و مردم آن را به قتل رسانیدهاند، دارایی آنها را به غارت بردند که از دست آه و ناله و فغان مردم، آن را غلغله نام گذاشتهاند.
این شهر در پهلوی این که خانهها؛ برجها و مغارهها را در خود دارد، حکایت از دورههای مختلف میکند و دیده میشود که چندین حکومت و حکمروایی دورههای مختلف به این شهر حکمروایی کردند و در نهایت آتش جنگ را شعلهور کرده زیباییهای آن را به آتش کشیدهاند.
شهر غلغله بامیان بر فراز تپه بلندی قرار گرفته است که به نام بالاحصار بامیان نیز مشهور است، میگویند پایتخت شاهان غوری و دیگر حاکمان اسلامی بوده است. گفته میشود که پیش از حمله چنگیزخان به این شهر خوارزمشاهیان در این شهر حکومت میکردند و نواده چنگیزخان در جنگ در این شهر کشته شد و افراد چنگیز این شهر را به خاک و خون یکسان کردند.
به اساس روایتهای محلی و قصههای بومی، میگویند؛ در این شهر چندین شبانه روز لشکریان چنگیزخان جنگیدند، اما موفق نشدند تا این که دختر شاه شهر که گمان میرود دختر "سلطان جلال الدین" باشد، عاشق یکی از سربازان چنگیز میشود و او نامه را به تیر میبندد و به سرباز میفرستد که در آن نامه از چشمه آب قلعه خبر داده میشود که بعد از آن آب را بند میکنند که مردمان شهر از تشنهگی تسلیم میشوند و هر طرف ناله و فریاد میکنند این شهر را بهنام غلغله نامگذاری میکنند و چنگیزخان شهر غلغله را به خاک یکسان میکند که تا به امروز به غلغله معروف شده است.
تصویر 14 : قسمتهای دوبارهسازی شهر غلغله
در بالای این شهر درهیی است که آن منطقه را حیدرآباد میگویند، من گمان میکنم که راه آب این شهر از همین دریاچه کوچک و کم آب بوده است.
بهغیر از این که دیوارها و برجها و یک مسجد از دیوارها اسلامی در این قلعه تاریخی بهجا مانده است، غارها و مغازههای نیز وجود دارد که نشاندهندهی دورههای پیش از اسلام است که احتمالا به دورهی بودایان تعلق دارد.
در قسمت بالا دست آن، چاه آب دیده میشود که از نقطه دور دره به این چاه نل آب کشیده شده بودند، میگویند؛ زمانی که برای آخرینبار لشکر چنگیزیان به این شهر حمله کردند و روزهای درازی به نبرد پرداختند، اما کامیاب نشدند تا این که دختر شاه شهر عاشق یکی از سربازان چنگیزخان میشود و نامه را به نوک تیر بسته به سرباز میفرستد که در آن نامه پرده از راز تونل آب قلعه خبر میدهد که تنها راه تسخیر شهر بستن راه آب است و همان است که راه آب را میبندند و فرمانروا و شهرنشینان آن شهر تاب نمیآورند و از دست تشنهگی غلغلهای سر میدهند و تسلیم میشوند و لشکریان چنگیز به این شهر غالب میشوند و تمام بالاحصار نشینان را میکشند و شهر را به آتش میکشند و آن دختر را نیز به شلاق بسته از بین میبرند.
حالا بخش آبدات تاریخی ریاست فرهنگ بامیان، چند خانه این شهر را به شیوههای قدیمی و به شکل نمونه بازسازی و مرمتکاری کرده است که دیدنی میباشد، ما وارد یکی از اتاقهای تازه ساخته شده، شدیم، آنجا اتاق نگهبانان این شهر تاریخی بود، داخل آن نماد یک خانه طبیعی و کلاسیک را نشان میداد، در گوشه آن که اتاق دیگری بود و به این اتاق راه داشت دیده میشد که الکینهای بیشماری در آن وجود دارد و بامیانیها شبهای را در شب سالگرد فرو ریختن بودا گرد هم جمع میشوند و هر کدام یک چراغ بر دست در آن شب الکینها را روشن میکنند و این مردمها بهسخنرانی، شعرخوانی و یاد بودا میپردازند که دیدنی است، این الکینها که تعداد شان به پنج صد تا یک هزار میرسید برای همان یاد بود نگهداری میشود.
برای ما نگهبانان چای و چاکلیت آوردند، در گوشه دیگر اتاق کوزههای سفالی بود که در داخل آن خوشههای گندم به شکل زیبای گذاشته شده بود، خواهش کردیم کوزهها را بیاورند و در میانه مجلس بگذارند و اتاق شکل دیدنی و کلاسیک را به خود گرفته بود که بچهها از آن مجلس ماندگار و زیبا بیشمار عکسها گرفتند.
شهر غلغله مقابل تندیسهای بودا به روی یک تپه میباشد، با وجود که شهر ویران شده است، اما هنوز آن شکوه خود را در ویرانهها نمایان میکند.
تصویر 15 : کوزهی خوشه گندم
به روز "پنجشنبه 17 عقرب" بهدیدار بخش توریزم دانشگاه بامیان رفتیم، رییس علوم اجتماعی و مسوول بخش توریزم بر ما خوش آمدید گفتند، از ویژگیهای فرهنگی و دوستی دو ولایت یاد کردند، من و رییس فرهنگ پیرامون همجواریهای دو ولایت حرفهای زدیم و سوالاتی نیز در بخش توریزم که نیاز بود تا ما این بخش را در دانشگاه بدخشان ایجاد کنیم، کردم و یکی از استادان که معلومات خوبی داشت و نقش خوبی را نیز به گفته خودش در ایجاد بخش توزیزم بامیان بازی کرده است، پاسخ داد و هر نوع وعده همکاری در ایجاد دانشکده توریزم بدخشان به ما داد و یاد آور شد که در ایجاد بخش توریزم از متخصصان خارجی کمک گرفتند و در آغاز با مشکلات زیاد مواجه بودند.
در دانشکده توریزم استادان بسیار جوان و با ظرفیت دیده میشد، به یکی از صنفها سر زدیم، یکی از استادان جوان درس را بسیار به خوبی، با جرئت تمام و جملههای قشنگ و گفتار خوش تشریح کرد، در جریان درس دادن استاد، همه شاگردان خاموش بودند و در یک آرامش تمام به استاد گوش میدادند، با گذشت چند دقیقه محدود از صنف بر آمدیم، به کتابخانه کوچک بخش توریزم که یکی دو الماری کتاب در دفتر دیپارتمنت بود رفتیم که کتابهای خوبی در بخش توریزم گرد آوری شده بود و گفته میشود این کتابها را بخش توریزم بنیاد آغا خان در بامیان خریداری کرده و به دانشگاه سپرده است.
تصویر 16 : یکی از صنفهای درسی بخش گردشگری دانشگاه بامیان
بعدأ به دیدار هوتل هالند رفتیم، در این هوتل در پهلوی این که مهمانان را میپذیرفت بهشماری از مسوولان و کارمندان هوتلهای توریستی بامیان و ولایتهای دیگر نیز آموزشهای هوتلداری میداد که چندی قبل نیز شماری از مسوولان هوتلهای ولسوالیهای اشکاشم و واخان بدخشان نیز به کمک دفتر آغاخان در اینجا غرض آموزش دیدن آورده شده بودند، در هفته که قرار بود ما به بامیان بیاییم آنها از اینجا به بدخشان پرواز کردند. نظافت هوتل بسیار خوب بود، تصاویر، تابلوها و پارچههای بسیار زیبا محلی با مهارت خاص و سلیقه عالی به دیوار نصب شده بود، خدمهها احترام و حرمت میکنند و شماری از اتاقها و دهلیز هوتل به گونه محلی با لباسها، دوشکها و نمدهای بومی آماده گردیده بود که بههوتل زیبایی خاص میبخشید، ما از جریان درس و صنفهای آموزشی دیدار کردیم.
تصویر 17 : هوتل محلی هالند
به دیدار "گروه موسیقی صلصال" رفتیم، یک دفتر کوچک شماری از حالات موسیقی بر دیوارهای آن نصب بود دو میز با دو چوکی که در بالا هر کدام از میزها چند تقدیرنامه گذاشته شده بود و یکی دو کوچ برای پذیرای از مهمانان نیز بر اتاق گذاشته شده بود. یک مرد با دو دختر نوجوان مینواختند با سازها و هنرهای محلی بامیان به گونه بسیار زیبا مینواختند و میخواندند، من و همکارانم از ایشان فیلم گرفتیم، دو دختر و مرد بامیانی شوق خواندن در تمام وجود شان نفس میکشید، عجب زیبا مینواختند و هیچ گونه مانع سد راه دختران وجود نداشت، حس میکردیم با خوانش این گروه و این دختران، کلبه فرهنگی بامیان، شهر بامیان و مردم بامیان یکجا میخوانند و مینوازند، فکر میکردی صلصال، شهمامه و در کل بودا به رقص آمده بود آنها نیز میخواندند، مینواختند و چرخ میزدند، حس میکردی شوری در این سر زمین حکم فرما است و هیچ افراطیت مانع شده نمیتواند. فکر میکردی ملا عمر آن دجال قرن در گوشهیی کخاش گرفته است.
این خیال و این حال آدم را به یاد مولوی شاعر میانداخت آن گونه که به رسته زرکوبان رفته باشد و همراه با مریدان با صدای چکش زرکوبان به چرخ آمده باشد که با چرخش و رقص مولوی و مریدان آن تمام بازار قوینه نیز به رقص آمده باشد.
همان گونه که شور خواندن در این دختران جوان نفس میکشید، به همان اندازه افراطیت در سراسر کشور مانند یک مانع است که جوانان را از هنر و هنرمندی و بخشهای دیگر دور ساخته است.
روز "جمعه 18 عقرب 1397 " بعد از خوردن صبحانه و گرفتن چمدانها با هوتل غلغله خدا حافظی کردیم، چون قرار است رییس دولت به بامیان بیاید و تمام این هوتل را "بوک" کرده بودند.
در سر صبح دیداری از خانه تیاتر بامیان داشتیم، بچهها و دختران عاشقانه راه خود را دنبال میکردند، بعدا به "نهاد روزنه" رفتیم، آن جا بچههای عاشق و مبتکر دیده میشد و طرحهای مختلف برای بامیان داشتند، کارهای مختلف میکردند، عکاسی، مستندسازی، برگزاری جشنوارهها و دیگر برنامههای فرهنگی در رأس این نهاد جوان زیبا روی به نام "شهدایی" بود، او را مرد با ابتکار و فعال یافتم، هنگام که در بدخشان بودم، وقتی آگاهیها را برای برگزاری جشنوارههای فرهنگی مانند راه ابریشم و جشنواره دنبوره برگزار میشد میدیدیم، عجیب میدانستم که چگونه با چه امکاناتی ریاست فرهنگ بامیان چنین برنامههای را برگزار میکند چون همان ریاست و همان وزارت فرهنگ را خود نیز دیده بودم و اما آنجا دریافتم که ابتکار این کار توسط جوانان چون "شهدایی" است، آقای "شهدایی" در صحبتهای خود گفت: ما برگه "آمریت گردشگری بدخشان" را همیشه دنبال میکنیم و از کارها و فعالیتهای تان الهام میگیریم، راستی برگه «آمریت گردشگری بدخشان» را با آمدنم در آغاز سال 1395 ساختم و بعدها به یکی از پر خوانندهترین صفحات "فیسبوکی" بدل شد، دوستانی از ولایتهای مختلف و شهروندان کشورهای گوناگون در مورد بدخشان و مکانهای گردشگری آن از من طلب معلومات میشدند. این جوانان با استعداد کارهای بزرگی را برای شکوفایی و توریزم بامیان کردند که هیچ نهادی در این ولایت نکرده است.
چاشت به یکی از هوتلهای شهر بامیان سر زدیم، به امید خوردن غذا محلی، به هر نگاه بعد از چاشت به دیدار یک تیاتر زنده رفتیم که توسط بچههای "کانیتر فرهنگی – اپسو" در این ولایت برگزار شده بود، این برنامه «لبخند زندهگی» نام داشت، و گونه جالب که به تمام ما خوش آیند بود، اشتراک پر شور جوانان و زنان بود که شماری زنان نیز با کودکان شان آمده بودند و در تالار از ازدحام نفر جای نبود، تیاتر جالب بود و هنرمندان به خوبی بازی میکردند، در قسمت از صحنه اتفاق افتاد که باید مردی توسط طالبان لتوکوب شود، جوانی از میانه تالار صدا زد: (آهسته کشتیش). که سبب خنده و شور اشتراک کنندها شد، ما نیز چون وقتمان کم بود، بدون این که برنامه تمام شود تالار را ترک کردیم.
تصویر 18 : برنامه لبخند زندهگی
به دیدن "بازارچه هنر" رفتیم، این بازار، شهرک کوچک است که زنان بامیان در آن صنایعدستی و محصولات هنریشان را به فروش میرسانند، در این بازارچه تکهها و لباسهای ظریف و زیبای را دیدم که توسط زنان بامیانی آماده شده بود، این گونه تکههای زیبا و ظریف توسط زنان بدخشانی نیز ساخته میشود که در دنیا مثل ندارد، اما متاسفانه بازار درست با موقعیت درست، ما در فیض آباد نداریم و این نبود بازار مشکل بزرگی را سد راه کار و فعالیت زنان بدخشانی ایجاده کرده است.
در این بازار مردان بامیانی نیز در کنار زنان این ولایت آفریدههای شان را به فروش میرسانند و به همین گونه میبینی که در صحنههای تیاتر و موسیقی و در شهر بامیان زنان بدون چادری گشتوگذار میکنند و مدنیت قشنگی را به نمایش میگذارند.
به دنبال آن بهدیدن شهر ضحاک مار دوش رفتیم، کسانی که شهنامه فردوسی را خوانده باشند؛ ضحاک را خوب میشناسند، این شهر را شهر سرخ یا سرخ شهر نیز میگویند، این شهر در تپه بلند و دشوار گذر قرار گرفته است که از زیر آن دریا کوچکی و از کنار آن جاده عمومی میگذرد که گمان میکنم بر این جاده روزگاری کاروانهای ابریشم میگذشت، از این که این شهر در تپه بلند قرار گرفته است و آب و جاده از کنار آن میگذرد، چندین حکمروا و چندین دوره در این شهر گذشته است چنین چیز را ثابت میکند، این شهر تمدنهای آریایی، بودایی و اسلامی را پشت سر گذاشته است. این شهر از مغارههای دوره ضحاک شروع میشود و بعد تمدنهای آریایی، بودایی و اسلامی را با منارهها و برجها و قلعههای مستحکم پشت سر میگذارد که در هر دوره بالاحصار حکومتداری بوده است.
شهر ضحاک بر بالای تپه بلند که بهنام سرخ شهر که زیر آن یک دریاچه و یک گذرگاه که حکایت از گذرگاه معروف ابریشم میکند و در حال حاضر این راه ولایتهای بلخ، کابل و غزنی را به بامیان پیوند میدهند.
گفته میشود که ارتفاع قلعه از سطع دریاچه که در زیر کوه وجود دارد 150 تا 180 میرسد. این شهر را شهر ضحاک افسانهای میگویند که در مورد ضحاک در شهنامه فردوسی خوانده بودم که مردی بود که با دو مار در سر خود که مغز کله انسان میخورد و آن مرد بسیار ظالم بود که بعدها توسط جوان بهنام کاوه آهنگر کشته شد و درهی در کنار این کوه وجود دارد که به نام دره آهنگران یاد میشود.
این شهر را به نام شهر سرخ نیز میگویند که کوه پوشیده از خاک سرخ است. این شهر که هنوز برجهای دوره اسلامی و مغارههای دوره بودای در آن هویدا است، به باور من نشان دهنده سه تمدن میباشد که؛ مغارههای دوره بودایی، قلعههای به دوره یفتلیها و برجهای مربوط به دوره اسلامی که در دیوارها و مغارههای آن به خوبی میتوانی این سه تمدن را شناسایی کرد و اما برجهای و دیوارهای دوره اسلامی آن با وجود باران و باد هنوز استوار و زیبا هستند.
در بلندای این شهر که بسیار دشوار گذر و راههای ترسناک داشت وقتی رسیدیم، جناب "وثیق" یکی از شعرهای بلند تاریخی خود را به خوانش گرفت، با شمالهای تیز و مخاطبهای سرا پا گوش که همه کیف کردیم.
تصویر 19 : شهر ضحاک
در دفتر توریزم بامیان جناب جلیان برایمان کتاب تعارف کرد، من نمیدانم چند عنوان کتاب را برداشتم که یکی آن به نام "آزادی اندیشه و گفتار و زنگی مستِ شمشیر بهدست" از استاد گرامی و نویسنده شهیر کشور جناب رهنورد زریاب بود.
حالا که نیمههای شب است میخواهم یاد داشتهای در مورد سفر بنویسم، اما ترجیح میدهم اول چند سطر از این کتاب را بخوانم و بعد بهدنبال یاد داشتها بروم.
یک بار دیگر در این کتاب با نثر شگفتیانگیز رهنورد زریاب در گیر میشوم، مقالاتی در مورد تاریخ نیاکان و فرهنگ سرزمین و دیگر حرفهای تازهتر در مورد چهرهها و آدمهای خوب و شناخته شده در این کتاب میخوانم؛ دکتر جلال خالقی شهنامه شناس، محمد طاهر بدخشی، محمد تقی بهار ملکالشعرا، صوفی غلام نبی عشقری، محمد ابراهیم باستانی پاریزی، یوسف آیینه و دیگران که در مورد هر کدام از آنها مطالب خوب و تازه نشر شده است.
یکی از موضوعات که در مورد عشقری بحث بر انگیز است، معنای تخلص عشقری است که در فرهنگها و واژهنامهها نیست، تنها واژه که در لغتنامهها پیدا میشود واژه "اشقر" که به الف نوشته میشود و معنایی (اسپ سرخ) را میدهد و نام اسپ "امیر حمزه صاحبقران" نیز به نام "اشقر دیوزاد" بود.
استاد زریاب از قول استاد حیدری وجودی مینویسد که عشقری خود این موضوع را میدانست و باری پیش ملای که سبق میخواند؛ وی عشقری را "اشقر دیوزاد" صدا میکرد و پسانها این نام را برای خود تخلص برگزید، هر چند واژه "اشقر" را باید به حرف الف نوشت، اما عشقری به احترام و حرمت واژه "عشق" این واژه را به عین مینوشت و میگفت: "اگر کسی به الف هم بنویسد من خسته و آزرده نمیشوم."
چه زیبا است که عشقری خود با نام مبارکاش معنای به این واژه بخشید و آن را به نسبت عشق پیوند داد، عشقری یکی از شاعران شناخته شده کشور است که پیرامون عشق بیتها و شعرهای قشنگی دارد:
بهروز عید هم دکان صوفی عشقری باز است
بهامید که بیند بر سر بازار خوبان را
***
تمام عمر سودایم به یوسف طلعت باشد
سر بازار اگر دکان نمیکردم چه میکردم
***
عشق اگر در کار و بار این جهانم میگذاشت
کره مهتاب رفتن پیش من نصوار بود
در این نوشته استاد زریاب شعری از عشقری صاحب میآورد که برای شهر مزار و کاکهها و خراباتهای آن گفته شده که دیگر نیستند، از این شعر چنان بر میاید که عشقری در سفر آخر خود آن آدمها و چهرهها و ویژهگیهای سابق را پیدا نمیکند و با حسرت و درد این شعر را میسراید:
یا سخی جان شهر و بازارت چه شد؟
آن دکانها و دکاندارت چه شد؟
بعد در میان این شعر به این بیتها بر میخوری:
هر سماوار خانهات دنبوره داشت
آن جوانبازان بیکارت چه شد؟
بیغمی بسیار بود و غم نبود
مردمان مست و سرشارت چه شد؟
خوبرویان بدخشی داشتی
نوخطان ملک فرخارت چه شد؟
موزههای پیکه در پا داشتند
بوت چنگکدار بلغارت چه شد؟
راست گویم، یک نمودی داشتند
یاغی و باغی و اشرارت چه شد؟
و در پایان این گونه فرجام پیدا میکند:
عرض دارد عشقری بر درگهات
سایهپروردان دیوارت چه شد؟
در گمان من، چون حین خواب بود
عشقری، آن بخت بیدارت چه شد؟
صوفی عشقری در یک شعر نیز بیتی دارد که در سفرهای مزار از "شایق" یاد میکند که احتمالأ همان "شایق جمال" شاعر است که همراهی و سفر با او برای عشقری خوشآیند بوده است:
با حلاوتتر بود رفتن سوی شهر مزار
همرهی با شایق گلباز میخواهد دلم
یا هم در جای جناب باستانی پاریزی نویسنده شهیر ایرانی به استاد زریاب خودمان در تهران میگوید: «ای کاش طالبان بیافتند تا در کابل رفته پلاو بخوریم.» امیدوارم و برای همه ما این اتقاق بیافتد و ما به گوشه و کنار کشور سفر کنیم، پلاو و دیگر غذاهای محلی بخوریم.
در این کتاب موضوعات و مطالب دلچسپ و شیرین دیگری بهبحث گرفته شده است که از هر کدام یاد نمودن باعث درازی این نبشته میشود که کتاب را به زمان دیگر میمانم و در این نیمههای شبهنگام بهیاد داشتها میپردازم.
تصویر 20 : کتاب آزادی اندیشه و گفتار و زنگی مستِ شمشیر بهدست
وقت بامیان و مردم بامیان را میبینم، ذهنم را اندیشههای کثرتباوری و کثرتگرایی به خود مشغول میکند، آدمهای که به دیدگاه و نگر انسانها ارزش و احترام قایل میشوند چه مبارک و فرخنده اند، از این که چنین دیدگاه دارم عاشق افکار خود و عاشق خود نیز میشوم، چه زیبا است که آدم به عدهها، آیین، مذهب و افکار دیگران مانند عقیده خود حرمت قایل شود، با آن که حتا با اندیشه او مخالفت داشته باشد، اما این حق را برایش باید بدهم که نظریات و دیدگاه خود را داشته باشد، همان گونه که ما افکار خود را دوست داریم و نیز دوست داریم دیگران اندیشه ما را حرمت کنند آنها نیز حق دارند به دیدگاه و اندیشه شان حرمت گذاشته شود.
کثرتباوران در هر آیین و مذهب که هستند انسانیترین چهرهها را در جامعه از خود به نمایش میگذارند، که آدم عاشق چنین افکار و عقاید میشود، همین جاست که سخن مولانا یادم میآید که میگوید؛ آفتاب آمد دلیل آفتاب.
متاسفانه در کشور ما هر کس از قدرت و افکار مطلق خود سخن میگوید و یاد میکند، اندیشههای دیگران را باطل و مردود شمرده، خود را همواره تافتهی جدا بافته از دیگران دانسته، به نظریات خود در هر صورت گاهی بیهیچ منطق و دلیلی پا فشاری میکند.
ساعت 8:00 صبح به طرف "بند امیر" حرکت کردیم، جاده پخته، مناظر دیدنی و کوههای سرخ رنگ که چند روز است که جناب «وثیق» به این کوهها میگوید: تمام این کوهها برای بت ساخته شد که با گفتن این جمله خنده ما نیز بلند میشود، تیپ موتر ما خواندنهای هزارهگی را عجب زیبا میخواند، ما گاه گاه همگام با هنرمند کف میزنیم و آهنگهای هزارهگی لذتاش بیشتر میشود، در میان خواندنهای که از تیپ موتر بلند میشود، این آهنگ را بار بار میشنویم و با هر بار شنیدن دو باره از راننده میخواهیم همین آهنگ را بگذارد:
چشمای تو پر سرمه سیاه
لبهای تو پرخنده موره
عالم تباه شاه پری
بند دله کنده موره
هوا ره عطر آمیز مونی
راه ره خیال انگیز مونی
شال زری ره سر کده
دامن خود گولنده موره
شمامه پیش پای تویه
صلصال قد و بالای تویه
آهو به تماشای تویه
از بس شنده شنده موره
سرزمین ما عجب فرهنگهای زیبا و جالب دارد که در هر گوشه و کنار این سرزمین افتاده است، آدم وقتی به سرزمینها میرود، باید از موسیقی گرفته تا لباس، غذاهای محلی و فرهنگ آن سرزمینها لذت ببرد و ببیند و بخواند و کیف کند، این گونه از یک طرف به فرهنگ آن سرزمین ارزش قایل میشود و از سوی دیگر خود آدمهای سفر کننده در آرامش روحی به سر میبرند، من هر گاه به هر کشور و یا ولایتهای افغانستان رفتم از فرهنگ و موسیقی آن سود برده خود را در آرامش حس کردهام، گمان میکنم تمام گردشگران و جهانگردان این گونهاند و این یعنی لذتبردن از نعمتهای خدا در سر زمینهای خدا – میباشد.
آدم در هر سرزمین باید حال و هوای همان کشور یا همان ولایت میزبان را داشته باشد و این احترام به فرهنگها احترام به انسانیت نیز است و گردشگران انسانیترین چهره را به خود میگیرند برای همین است که گذرنامه جهانگردان را کلید صلح گفتهاند و مانند کبوتر از یک جای به جای دیگر جهان پرواز میکنند.
آقای "جلیان" که رهنمای سفرمان است، از تاجیکان بامیان است، شهرستانهای کهمرد، سیغان، یکاولند و شهر مرکزی بامیان نیز از مکانهای تاجیکنشین این ولایت میباشند.
بند امیر در ولسوالی "یکاولند" است، این عجوبه زیبا از دور چون خوبرویان مغرور خودنمایی میکند که یک دل نه به هزار و یک دل عاشقاش میشوی، جهیلهای بند امیر شامل یک پارک است بهنام "پارک ملی بند امیر"، این پارک شامل شش جهیل است، به نامهای بند ذوالفقار، غلامان، بند پنیر، پودینه، قنبر و هیبت یکی از بندهای که به نام بند غلامان میباشد خشک شده است و فعلأ آبی در آن وجود ندارد، اما پنج بند دیگر چون نگینهای فیروزهیی رنگ و زیبا با آسمان آبی بامیان گویا رقابت میکند و زیبایی خود را به طرف آسمان به نمایش میگذارند.
تصویر 21 : دروازه پارک ملی بند امیر
پارک ملی بند امیر نخستین پارک ملی است که در سال 1388 توسط اداره ملی محیط زیست اعلان گردید، در این پارک شش دریاچه یا جهیل وجود دارد که توسط سدهای محکم از یک دیگر جدا شدهاند. آب بند امیر از چشمهی بهنام "کپرک" سرچشمه میگیرد.
این جهیلها به نامهای بند غلامان، بند ذوالفقار، بند پنیر، بند قنبر، بند پودینه و بند هیبت که بیشتر این بندها را از معجزات حضرت علی ع میدانند، بزرگترین این جهیل بند ذوالفقار گفته میشود و کوچکترین آن بند غلامان است، اما بند هیبت از همه آنها کرده زیبا و حیرتانگیز است و مردمهای شیعیه مذهب آن را آب شفابخش میگویند.
عمق جهیل بند امیر 64 متر تخمین زده شده است. این بند در 75 کیلومتری شهر کابل در غرب بامیان و در 17 کیلومتری ولسوالی "یکاولنگ" میباشد و در میان رشته کوههای هندوکش و بابا قرار گرفته است.
من بیتها و شعرهای را برای بامیان در سالهای گذشته سروده بودم که هر کجا میرفتم آن بیتها را زیر زبان زمزمه میکردم چنان که در بند امیر یکی دو بیت آن را بلند بلند به زمزمه گرفتم:
و مردم هر طرف در فکر جان است
و یک سو خسته بودای روان است
بدیدم طالبان اطراف صلصال
من از خوابم پریدم، بامیان است!
شکوه این بندها آدم را به سجده به سوی آفریدگار وا میدارد، که جهان را چنین زیبا و دوستداشتنی خلق کرده است، این جهیلها نیز مانند جهیلهای بدخشان زیبا و دل انگیز اند، در بدخشان ما نیز جهیلهای فراوان و زیبا وجود دارد که دیده را بهسوی عشق و پاکی میبرد و دل آدم را از اندوه خالی میکند تا پاور زنان بهسوی ساحل زندهگی کردن رهنمایی کند.
تصویر 22 : جهیل ذوالفقار بند امیر
در بند امیر بامیان مکانهای وجود دارد که رنگ و بوی مذهبی را به آن میدهند، مانند؛ بند ذوالفقار، جای پا و جای سینه حضرت علی و چندین جاهای دیگر را به عنوان قدمگاه حضرت علی منسوب میکنند، حتا نام که به این مکان داده اند، مذهبی است و منسوب به حضرت علی میدانند، یعنی بند امیر، چنین جاهای در شهرستانهای اسماعیلیهنشین بدخشان نیز وجود دارد، مانند؛ قدمگاه حضرت، جای شمشیر، جای پنجه و حرفهای دیگر که یک بحث جدا میطلبد.
یکی از کیفناکترینهای این سفر، شوخیهای با مزه و کشتیسواری است، آدم به بامیان برود و در بند امیر کشتیسواری نکند گویا که هیچ به بامیان نرفته است، ما سراسر بند زیبا را با کشتی طی کردیم، عجب کیف میکرد و زیبا بود، بچهها شوخیهای با مزه و سر و صدای فراوانی می کردند، شماری نیز عکس میگرفتند و شماری به شکوه این بند و این زیبایی خیره میشدند که من نیز در میانه دوم بودم و به این زیباییهای وصفناپذیر مینگرستم و بیتهای زیر لب زمزمه میکردم.
زنان در قسمتی از پارک بند امیر بهفروش صنایع دستی میپرداختند، اما متاسفانه بیشتر صنایع موجود، مربوط بامیان نمیشد، شاید آن صنایع برای یک خارجی جالب بوده باشد، اما برای ما چیز جالب نبود، چون در تمام افغانستان این صنایع یافت میشود، وسایل تازهی که مربوط به بامیان باشد دیده نمیشد، از این خاطر حداقل برای من چیز جالب و خریدنی نبود.
نان چاشت ما میلهیی و خواستنی بود، میزبانان ما بزغالهی را خودشان کشته و با اضافه پیاز و رومی، دو پیازه خوردنی آماده کرده بودند، خوشبختانه آقای فکور دوست خوب ما که فعلا "رییس انکشاف دهات ولایت غور" است، پیدا شد، یکجا همه با هم نشسته قصه کردیم، چه پیش از نان و چه در جریان نان، سخن از هر چمنوسمنی بود، گاهی به قصههای گذشته فیض آباد میرفتیم، از آدم ها از جا ها و گاهی از سرزمینهای دیگر یاد میشد.
تصویر 23 : دوپیازه؛ یکی از غذاهای محلی افغانستان
آقای فکور مردی را با خودش آورده بود که قصههای جالب و شعرهای فیالبداهه به هر موضوعی میخواند، گاه از بدخشان قصه میکرد و گاه از شمالی و گاهی قصههای جالب روزگار امروز را، حرفهای ایشان خنده آور و جالب بودند که سبب خنده دستهجمعی دوستان میشد.
من در جریان قصههای ایشان شک کردم و از مردی یاد کردم که در زمان مکتب هنگام که ما صنف سه یا دقیق نمیدانم چهار مکتب بودیم، مردی یک دو بار آمده بود، کلاه مجاهدی به سر داشت و ما را در سایه درختان بید جمع کرده بودند و آن مرد پیش روی صف ایستاد میشد و شعرهای از هر کجا میخواند و برای هر گپی شعر داشت، و گاهی نیز در میان سخناناش وعده همکاری تاک انگور به بدخشان کرده بود، میگفت هواپیما برایش ندادهاند تا آن تاکهای انگور را به بدخشان بیاورد. به هر نگاه وقتی از ایشان پرسیدم، آن مرد خودش بود، یعنی آن مرد آقای "بصیراحمد صدیقی" نام داشتند و از شمالی کابل بودند.
در هنگام برگشت سری به بند ذوالفقار و دیگر بندهای این پارک زدیم، بند ذوالفقار بسی دلانگیز و زیبا بود که آدم را مجذوب خود میکرد، پسانها وقتی تصاویر این بند را از طریق رسانههای اجتماعی دیدم که در زمستان یخ بسته بود، وای که عجب و زیبا و دلانگیز تر شده بود.
اینجا یک جاده به ولایت غور دارد، دلم چقدر میخواهد به همراه جناب فکور به غور بروم و منار جام و دیگر مکانهای تاریخی آنجا را ببینم در آنجا میگویند قلعههای نیز بهنامهای ضحاک و کاوه آهنگر وجود دارد، ایشان ما را نیز دعوت میکند اما نمیشود.
در برگشت دوباره سیر طبیعت زیبا از داخل موتر و آهنگهای دلنشین هزارهگی و تکرار این ترانه خوب هزارهگی گوش میدهیم:
چشمای تو پر سرمه سیاه
لبهای تو پرخنده موره
عالم تباه شاه پری
بند دله کنده موره
هوا ره عطر آمیز مونی
راه ره خیال انگیز مونی
شال زری ره سر کده
دامن خود گولنده موره
شمامه پیش پای تویه
صلصال قد و بالای تویه
آهو به تماشای تویه
از بس شنده شنده موره
بیگاه بهشهر بامیان رسیدیم و در هوتل "چهار قلا" جا بهجا شدیم، این مهمانخانه بیشتر به شکل سنتی و بومی آماده شده است، هر چند در محلیسازی آن چیز کم دیده نمیشد، اما کمی تاریک و دل تنگکننده بود.
تصویر 24 : یکی از صخرههای بند امیر
شب در آن مهمانخانه همه در یک اتاق جمع شدیم، شماری از بچههای بامیانی با میزبان ما از بنیاد آغاخان آمدند، برایشان وعده آماده کردن شورچای را داده بودیم، از میان جوانهای بامیان یکی دو تن با نواختن دنبوره آواز میخوانند، ترانههای هزارهگی را بسیار غمگین و آرام میخوانند، درگشت از ایشان میخواستیم ترانههای شاد بخوانند، آنها میگفتند که در هزارهگی موسیقی شاد نیست، از سر شوخی با حضرت وثیق، شیرزاد و خودم آهنگ «نازک اندام که چادر از رخش بالا کند» را همراه با دنبوره که پنجهها متاسفانه درست یاری نمیکرد، اما از روی شوخی این ترانه را با شور و جورهیی میخواندیم که سبب خنده و حیرت بچههای بامیانی شده بود.
تصویر 25 : شهر غلغله؛ از روزنه هواپیما
در ساختن شورچای تقریبأ همه سهم گرفتیم و شورچای مزهدار در آخر آماده شده، این چایی چیز کم نداشت، میزبانهای ما از شورچای به گفته خودشان خوش شان آمد و آن شب خیلی خوش گذشت و فردای آن شب سوار هواپیما شده به کابل آمدیم و با یک روز تاخیر از کابل به فیض آباد حرکت کردیم و ناخودآگاه وقتی از دل فضا به فیض آباد این بهشت کوچک نگاه میکنم ذهنم پر از زمزمه این شعر "مرتضی شالی" شاعر ایرانی میشد، من آن را با اندک تغییر زمزمه میکردم: "تمام مردمان این شهر شاعر اند" و تمام شاعران آن عاشق و این گونه از هواپیما در فیض آباد پیاده میشویم و هوای تازه این بهشت کوچک را تنفس میکنم.
2 مرداد/ اسد 1398 فیض آباد – بدخشان
نشانی: شهر فیض آباد مرکز ولایت/ استان بدخشان افغانستان
نویسنده : سیداکرام صدیقی لعل