این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
برای صحبت با یک شرکت ژاپنی در توکیو بودم. برایم هتلی رزرو کرده بودند. شب اول اقامتم، حدود ساعت 4 صبح کسی درب اطاق را زد. خواب آلود از چشمی درب نگاه کردم، کارمند هتل با سینیای در دست پشت درب ایستاده بود. درب را باز کردم، به ژاپنی چیزی گفت و با اشاره سر اجازه ورود خواست و قبل از اینکه من چیزی بگویم وارد شد و سینیای که صبحانه مفصلی در آن چیده شده بود را روی میز گذاشت، تعظیمی کرد و خارج شد.
با خودم فکر کردم شاید یکی از مسافرهای هتل صبح زود پرواز دارد و درخواست صبحانه داده و اشتباها برای من آوردهاند. قطعا وقتی متوجه شوند که اشتباه آوردهاند، خودشان میآیند و میبرند. به آن دست نزدم و روی تخت دراز کشیدم تا شاید بعد از چند دقیقه برای بردنش بیایند. خوابم برد و وقتی صبح بیدار شدم دیدم هنوز سینی صبحانه روز میز است.
آماده شدم، به سالن رستوران هتل رفتم و بعد از صرف صبحانه منتظر نماینده شرکت ژاپنی شدم. بموقع آمد و به طرف محل شرکت حرکت کردیم. در راه در مورد داستان سینی صبحانه پرسیدم. گفت ماه رمضان است و ما به هتل گفتیم تا برای شما سحری بیاورند!
تعجب کردم که چقدر مشتری مدارند و برای اعتقادات و آیین طرف کاری خود احترام قائلند. به او توضیح دادم که در زمان مسافرت روزه گرفتن برای ما واجب نیست و در ضمن به فکر ناهار هم باشند!
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی