این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
با دوست خارجیام مهمان او هستیم. مدتها است که ویلچرش قبول زحمت کرده و سعی میکند به جای پاها همراهش باشد.
به او میگویم قرار است با این دوستم جمعه به کیش برویم. "چقدر خوب! من تا حالا دریا را ندیدم"
صدایی در دلم میگوید به پاس اینکه سالهاست پاهایت را قوت بخشیدهام ، یک بار به جای شکایت و چرا گفتن تو هم قوت پایی باش!
میپرسم با ما میآیی کیش؟ و بلافاصله دلم از پرسیدن این سئوال سخت پشیمان میشود.
از همراهم میپرسم نظرت چیه؟ انتظار دارم بگوید با شرایط او، تعطیلات ما بهم میخورد اما او بدون تردید میگوید: حتما! با هم او را میبریم.
با خودم فکر میکنم چگونه او را ببریم؟
وقتی که بلیط چارتر هواپیما و برنامه تور را به او میدهم، میدانم که امیدی به کنسل کردن پرواز چارتر نیست.
من که به عنوان راهنمای تور مثلا همه فوت و فن سفر را میدانم در فرودگاه درماندهام عاقبت ما در آسانسور بالابر هستیم. مسئول خدمات ویژه به او میگوید، لطفا از روی ویلچرتون جابجا بشید و روی این ویلچر بنشینید.
خودم را میبینم که آدم خوبی به نظر میآیم و در این سفر خیلیها فکر کردند که چقدر دوست خوبی هستم من!
خدایا تو بهتر از هر کسی ذاتم را میدانی! آدمهای خوب آن رانندگانی بودند که صبورانه به ویلچر ما اجازه میدانند که از آنها سبقت بگیریم حتی اگر راهنما نزده بودیم. انسانهای خوب کارگران سیاه چرده و ریز نقش هتل بودند که مثل پهلوانان بزرگ ویلچر را در زمان ورود و خروج به هتل بالا و پائین میکردند.
ما هم شنا رفتیم و هم غواصی و هم جت اسکی! حتی دور جزیره هم دوچرخه سواری کردیم و او فقط کنار دریا نشست و با دریا درد دل کرد.
با ما به خرید هم آمد تا در انبوه خریدهای ما برای نوه کوچکش هدیهای بخرد. او از سفر فقط همین را میخواست و بس.
موقع خداحافظی تشکر کرد. از چه کسی تشکر میکند؟ خودم را دیدم که از خدا فرصتها گرفتم و هیچگاه شکر نکردم و یک بار هم که مرا اسباب فرصتی کرد، دلم عاشقانه همراهی نمیکرد.
من عبرتم! برای راهنمای توری! شاید جایی به یاد آورد که سفر حسرت خیلیهاست.... حال آنکه او همیشه مسافر است.
نویسنده: لیلا فرمانی