داستانهای فراموشی ما

4
از 6 رای
داستانهای فراموشی ما + تصاویر
آموزش نوشتن خاطره سفر
09 خرداد 1399 12:00
4
454

 من و دخترخاله ام قراربود باهم بریم یکی از بازارای محلی استانبول و بعد سر یه ساعتی شوهرش زنگ بزنه تا ما راس ساعت مشخص بریم ایستگاه اتوبوس تا همگی باهم بریم خیابون تکسیم استانبول.

ما کمی توی بازار دیر کرده بودیم برای همین تا بخوایم راس اون ساعت برسیم به ایستگاه اتوبوس کمی طول می‌کشید که ترجیح دادیم با دلموش بریم. اتوبوس‌های اون مسیر هم ظاهرا دیر به دیر می‌اومدن و ما نمی‌خواستیم زیاد معطل بشیم و باید سریع اونجا می‌رسیدیم. من و دخترخاله‌ام هم بدون اینکه جیبمون رو نگاه کنیم سوار دلموش شدیم. نزدیکیای ایستگاه اتوبوس بودیم که دخترخاله‌ام دست کرد توی کیفش و دید کیف پولش نیست به من گفت تو پول داری گفتم من همه‌ی پولایی که دستم بود رو خرج کردم و بقیه پولام هم تو کیف تو بود دیگه...

حالا هی به هم نیگا می‌کردیم و هی عرق سرد از پیشمونیمون می‌ریخت، همینطوریش حس بدی داشتیم اما حس اینکه توی یه کشور دیگه با آدمای یه کشور دیگه می‌خواستیم چونه بزنیم، سر فراموشیمون و نگاه بقیه ی آدمای توی دلموش...واویلا!! شاید در عرض دو دقیقه یه هول و ولا و استرسی گرفتیم که به اندازه ی یه بار سنگین روی دوشمون حسابی خستمون کرد.

بعد ورداشتیم ته کوله و کیفمون رو حسابی گشتیم و از شانسمون یه عالمه سکه پیدا کردیم تمام سکه ها رو شمردیم دیدیم بازم کمه با خجالت گفتیم پیاده می‌شیم موقع پیاده شدن سکه‌ها رو دادیم بهش که راننده بهمون گفت اینا چیه (یه عالمه سکه) اینا که کمه.

با شرمندگی گفتیم نداریم کیفمونو جا گذاشتیم دم ایستگاه اتوبوس وایسید بریم از اون آقا ( شوهر دخترخاله ام) بگیریم بیاریم. که عصبانی شد و گفت اینم از روزیه ما، نمیخواد من وقت ندارم سریع پیاده شید!!!

اونقدر شرمنده شده بودیم که تا یکی دو ساعت حالمون از کاری که داده بودیم گرفته بود... از اون به بعد تجربه شد که همه جا اول کیف پولمون رو چک کنیم بعد به فکر گشتن و تفریح باشیم...

 

نویسنده: فائزه لطیفی یقین

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر