این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
من کلا آدم فراموش کارو حواس پرتی هستم و خیلی وقتا برای فراموش نکردن خیلی چیزا برای خودم یادداشتهای روزانه دارم. توی سفرم به استانبول کلا فراموشی و حواس پرتی زیاد داشتم، یکی از اتفاقاتی که برام افتاد این بود که توی فروشگاه ال سی وایکیکی بودیم، اونجا کیفهایی هست برای اینکه لباسهایی که برداشتی رو بریزی توی اون تا دم صندوق ببری و بعد کیفها رو بهشون تحویل بدی.
ما توی ال سی خیلی شیک همه چیو ریخته بودیم توی کیف و کیف هم روی دوشم، تقریبا همهی طبقهها رو همینطوری داشتیم میگشتیم و چند دقیقهای بود که چیز خاصی چشمونو نگرفته بود و چیزی برنداشته بودیم، نمیدونم واقعا چی شد که کلا ما یادمون رفت یه کیف روی دوش من پر از لباس هست و ما همینطوری داشتیم از ال سی خارج میشدیم...
چشمتون روز بد نبینه تا اومدیم از در بریم بیرون چنان آژیری کشید که من و دخترخالهام هاج و واج مونده بودیم و هی اطرافمون رو نگاه میکردیم که ببینیم چه اتفاقی افتاده و کیه که یهو دیدم کیف روی دوش منه که میخوام بدون پرداخت پول همینطوری از در خارجش کنم... همه داشتن هاج و واج به ما نگاه میکردن و کارکنانش اومدن سمتمون... اونقدر خجالت کشیده بودیم که میخواستیم فقط سریعتر فرار کنیم حتی نمیتونستیم دقیق توضیح بدیم که ما فراموش کرده بودیم دزد نیستیم...
خدا هیچکس رو اونطوری ضایع نکنه... با شرم و خجالت و با چه سرعتی رفتیم صندوق و پول رو پرداخت کردیم و از اون منطقه فرار کردیم...
نویسنده: فائزه لطیفی یقین