این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تابستان 87 بود. برای دیدن خواهرزادهام به اتفاق همسر و خواهرم به دبی رفته بودیم.
پرواز ما رفت و برگشت از فرودگاه تبریز بود. بعد از چند روز اقامت و گشت و تفریح در دبی، روز بازگشت فرا رسید. پرواز برگشت، حدود یکساعتی تاخیر داشت. سوار هواپیما شدیم. هواپیما در هر ردیف 6 صندلی داشت (سه ردیف سمت چپ، سه ردیف سمت راست و وسط هم راهرو) خواهرم کنار پنجره نشسته بود، کنارش همسرم بود و من صندلی سوم جنب راهرو نشسته بودم.
هواپیما بعد از بلند شدن از باند و اوج گرفتن، احساس کردم سرعتش زیاده با خودم گفتم: «شاید بعلت تاخیر در پرواز، خلبان کمی سرعتو زیاد کرده تا در وقت معین به مقصد برسه». حوالی آسمان شیراز بودیم که احساس بوی سوختگی شدیدی کردم. مثل بوی سوختگی سیم برق بود. در دلم هزار فکر و خیال میکردم. میونستم که خطری ما رو تهدید میکنه اما جیکمو در نمیآوردم.
کادر پروازی، امنیتی و مهماندارها مرتب و با نگرانی به داخل کابین خلبان میرفتند و بیرون میآمدند. در این بین خواهر و همسرم به شدت مشغول گفتگو بودند و چیزی حس نکرده بودند و منم نمیخواستم نگرانشون کنم. دقایقی دلهره و اضطراب تمام وجودمو فرا گرفته بود. بعد ازمدتی حس کردم سرعت هواپیما کم شد و بوی سوختگی یواش یواش از بین رفت و همه چیز به حالت عادی در آمد.
تا تبریز هزار بار مُردم و زنده شدم. خوشبختانه هواپیما بخوبی در باند فرودگاه تبریز به زمین نشست. در صف کنترل پاسپورت بودیم که به یکی از ماموران انتظامی که کنارم بود، آرام جریانو گفتم. ایشون هم دقیق در جریان امر بود. یواشکی در گوشم گفت: «بله میدونم، هواپیماتون داشت سقوط میکرد، خیلی شانس آوردید».
اون لحظه بود که به عمق ماجرا پی بردم.
نویسنده: فرشاد شفیعی شهیدلو