این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
برای ماموریت کاری چند روزی در استانبول بودیم. جلسات از صبح تا غروب در هتل محل اقامتمان برگزار میشد و فرصت خارج شدن از هتل و بازدید شهر را نداشتیم. بالاخره شب آخر فرصت شد که به میدان تکسیم برویم و سوغاتی بخریم و شام را آنجا صرف کنیم. سرمای شدید ژانویه را تحمل کردیم و تا نیمه شب از منظره خیابان استقلال لذت بردیم. اما در هنگام بازگشت به هتل، به در بسته مترو خوردیم و چارهای نبود جز گرفتن تاکسی. هشت نفر بودیم و دو تا تاکسی گرفتیم و راه افتادیم. خستگی کار روزانه، هوای سرد و بارانی استانبول و شام سنگین مرا خوابالود کرده بود بنابراین به محض نشستن در تاکسی خوابم برد. هتل ما در منطقه قدیم استانبول بود و از میدان تکسیم راه طولانی باید طی میشد. به منطقه سلطان احمد که رسیدیم، چشمانم را باز کردم و دیدم در مسیر اشتباهی هستیم. به همراهان تذکر دادم که راننده دارد خیابان را اشتباه میرود و اگر همین مسیر را برویم به خیابان یک طرفه میخوریم که ماشین نمیتواند واردش شود.
چرا این را میدانستم؟ چندین سال قبل در سفر دیگری به استانبول، اتفاقی در این خیابان گشته بودم و این مسیر در خاطرم مانده بود. چطور چند سال بعد در آن نیمه شب تاریک بارانی با آن حال خوابالودگی توانستم اینقدر خوب آن خاطره دور را بخاطر بیاورم؟ هنوز برای خودم هم سوال است.
آنها هم گفتند" چهار روزه آمدی اینجا، از راننده تاکسی که بچه کف خیابان است ایراد میگیری؟" خندیدند و اهمیتی به حرف من ندادند و ترجیح دادند به مهارت راننده اعتماد کنند و من هم که به صحت خاطره خودم شک کرده بودم، پافشاری نکردم و سرم را تکیه دادم به پنجره و باز خوابیدم.
بیدار که شدم رسیده بودیم به انتهای مسیر و همسفرها در حال بحث با راننده بودند. او هم میگفت "چرا زودتر نگفتید این خیابان ماشینرو نیست و من نمیتوانم خلاف بروم و برای رسیدن به آخر خیابان باید مسیر زیادی را دور بزنم " و قیمت بالایی برای رساندن ما تا در هتل طلب میکرد. بالاخره اجبارا ده دقیقه در باران و سرما راه رفتیم و موش آب کشیده رسیدیم به هتل. در تاکسی دوم، همکاران دیگر بخاطر مهارت راننده در مسیریابی و تسلطش به خیابانها، بدون پرداخت هزینه اضافه، تا خود هتل آمده بود و کلی به حال ما خندیدند.
کسی به روی خودش نیاورد ولی از آن به بعد من در دل خودم را بچه کف خیابانهای استانبول میدانم.
نویسنده: 100safar