این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
حدود 12 سال پیش بود. در یکی از سفرهای سیاحتی به دبی، بعد از چند روز گشت و تفریح، یک اتوموبیل سواری برای یک روز کرایه کردیم تا شهرهای اطراف را هم بگردیم. به شهر العین میرفتیم که نزدیک شهر در یک پارک با صفا و سرسبز نگه داشتم تا کمی استراحت کنیم.
اولین بار بود که درخت نخل می دیدم. کنجکاو شدم و بطرفش رفتم کمی که باهاش ور رفتم یک خار کوچکی رفت تو بافت انگشت سبابهام. هر کار کردم نتونستم بیرون بیارمش. گفتم: «اشکال نداره، حالا زیاد هم اذیت نمیکنه، میریم دبی، شب تو هتل یه سنجاق پیدا میکنم و درش میآرم».
شب که هیچ ، حتی چند روز بعدش هم نتونستم در بیارم. گویا حرکت کرده بود و به داخل بافت نفوذ کرده بود و کم کم اذیت میکرد. چند روز بعد برگشتیم تبریز. میخواستم برم کیلنیک نزدیک خونمون تا اونجا بالاخره با امکاناتی که دارند، درش بیارن؛ اما یهو یادم افتاد یه دوست دکتر عمومی دارم. با خودم گفتم: «بهتره اول برم پیش ایشون شاید تو مطبش امکانات داشته باشه و راحت این خار رو در بیاره».
خیلی وقت بود دوستمو ندیده بودم. هم فال میشد و هم تماشا. مطبش از خونمون دور بود. عصری رفتم مطبش. بعد از سلام و احوال پرسی، جریان رو براش تعریف کردم. گفت: «خوب کاری کردی نرفتی کلینیک و ابتدا اومدی پیش من.»
گفتم:«چطور مگه؟»
گفت:«گوش کن یه خاطره برات تعریف کنم. اوایل دکتریام بود، برای خدمت رفته بودم اهواز. روزهای اولی بود که تازه مطبم رو افتتاح کرده بودم؛ یه آقای میانسالی که نخل دار بود، اومد پیشم و خواست خاری که به انگشتش فرو رفته بود را خارج کنم. منم با خودم گفتم که این کاری نداره، با تیغ جراحی، مختصری بافت گوشتی انگشتشو بریدم و خار رو در آوردم و بعد از زدن بخیه و پانسمان، خداحافظی کرد و رفت. سه ماه بعد دیدم یه برگه احضاریه از طرف دادگاه اومد برام. همون مرد نخلدار بود که بعلت فلجی عصب، نمیتونست انگشتشو خم کنه از من شکایت کرده بود. قضیه با دادن دیه، خسارت و رضایت بالاخره ختم بخیر شد. بعدا فهمیدم که تو اون قسمت دست و انگشتها، کلی عصب داره که اگه کمی اشتباه کنی، طرف تا آخر عمر انگشتش فلج میشه».
بهم گفت:« اصلا عمل جراحی نکن؛ بزار بمونه خودش یه مدت دیگه حل میشه و از بین میره». همین کارو کردم. حدود یک سالی اذیتم کرد؛ اما بالاخره خار و درد از بین رفت.
نویسنده: فرشاد شفیعی شهیدلو