این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تابستان ٧٧ بود و نتايج كنكور تازه اعلام شده بود، با چندتا دوستانم مهندسى قبول شده و خوشحال بوديم، هوس شمال كرديم و رفتيم بندر انزلى. چون تفريح شمالمان شنا كردن در شب بود راه و چاه دريا را مي دانستيم و به مهارت شنايمان غره بوديم.
روز اول دريا طوفانى بود و ما بى توجه به پرچمهاى سياه به دريا زديم.
يكى از بچهها كه احتياط و البته عقل بيشتر داشت پا به آب نذاشت و سعى بر نهى ما كرد اما كو گوش شنوا؟ شناكنان كمى از ساحل دور شديم كه ناگهان موجى سهمگين آمد و ما سه نفر رو از جا كند و برد تو دل دريا ...
من فقط صداى جيغ خانمهايى رو كه لب ساحل ايستاده بودند و شاهد صحنه بودن رو ميشنيدم و دوستامو ميديدم كه مثل پرِ كاه در دريا غوطه ور بودن و ميدونستم خودمم همين وضعيت رو دارم.
هر چى شنا ميكرديم بىفايده بود. يك متر به جلو ميومدم و يك موج منو سه متر عقب تر ميبرد.
بدترين لحظات زندگيم رو ميگذروندم و در اون لحظه فقط به مادرم فكر ميكردم. مرگ به شدت بهم نزديك بود و درگير ماراتن زنده بودن بودم. با تمام قوا شناى بيهوده ميكردم. از دور هياهوى ساحل رو ميديدم و مردمى كه داشتن يه قايق موتورى رو به آب مينداختن. دلم قوتى گرفت و گفتم تا اومدن قايق بايد دووم بيارم. قايق رسيد و دستم رو گرفتن و انداختنم توش. تمام توان بدنم رفته بود، دوستامم بيحال كف قايق بودن.
مارو رسوندن ساحل و مردم نگران به سراغمون اومدن.
هر سه تامون تقريبا بيهوش بوديم كه رسوندنمون بيمارستان انزلى، فشار خونِ من روى ٤ بود، سِرم زدن و عكس ريه گرفتن. يكى از بچهها آبِ زيادى تو ريهش بود و بايد بسترى ميشد.
به من ٣ تا سرم زدن تا حالم جا اومد اما چه جا اومدنى. دست تو موهام كردم و در كمال تعجب هزاران هزار تار مو از سرم جدا شد، پرستارا گفتن از شدت ترس موهات ريخته، كچل نشده بودم اما خيلى از موهام ريخت، تا یکهفته حال هيچ كدوممون خوب نبود، اما اين سفر شد بهترين سفر عمرمون چون از چند قدمى مرگ برگشتيم و خداوند به ما فرصتى دوباره داد براى زندگى، هر چند خاطره وحشتناكش هميشه تو ذهنمونه.
#دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: روزبه شهنواز