درگیری با پلیس در استانبول

4.7
از 9 رای
درگیری با پلیس در استانبول
آموزش نوشتن خاطره سفر
25 خرداد 1399 10:30
18
799

سال 1397 بود با همسرم به استانبول رفتیم. چندمین سفرمان بود و نیازی به تور و راهنما و ... نداشتیم. هتل رزرو شده که در منطقه شیشلی استانبول بود مورد استفاده تورهای ایرانی هم بود و در ترانسفر فرودگاهی هتل چند مسافر که با تور آمده بودند هم نشسته بودند. پس از حرکت به سمت هتل، راهنمای تور شروع به شرح مطالبی برای افراد تور نمود و در لابلای حرف‌هایش گفت که بدلیل جنگ در سوریه و هجوم پناهجویان سوری به ترکیه مدتی‌ست که گدا در استانبول زیاد شده و بعضی‌هایشان خیلی سمج هستند. از کنارشان بی تفاوت عبور کنید چون اگر به یکی کمک کنید، گداهای دیگر هم به سمت‌تان می‌آیند و ول کن نیستند.

به هتل رسیدیم و پس از استراحت کوتاهی در اتاق برای قدم زدن و صرف ناهار به خیابان عثمان‌بی رفتیم. حدود نیم ساعتی می‌گذشت و ما در حال قدم زدن و تماشای مغازه‌ها بودیم که احساس کردم از کنار کسی گذشتم و او به من چیزی گفت. چون ترکی بلد نیستم، نفهمیدم چه گفت اما به یاد گفته راهنمای تور افتادم و عکس‌العملی از خود نشان ندادم. بعد از چند قدم کسی ضربه‌ای روی شانه‌ام زد و من همچنان خود را بی‌تفاوت نشان داده و به راهم ادامه دادم. ناگهان مچ دستم را گرفت و من هم محکم روی دستش کوبیدم و دستم را آزاد کردم. با این حرکت من سه نفر دیگر به سمت‌مان هجوم آورده و تقریبا با فاصله حدود یک متری من و همسرم را محاصره کردند.

سرم را به سمت شخص اول برگرداندم. جوانی حدود 30 تا 35 ساله بود و لباس مشکی به تن داشت. به ترکی چیزی گفت. به انگلیسی گفتم ترکی نمی‌دانم.

به انگلیسی گفت پاسپورتت را بده!

گفتم شما کی هستی؟

گفت من پلیسم!

گفتم کارت شناساییت را نشون بده.

جاخورد و گفت مشخصه که من پلیسم.

گفتم من نمی‌شناسمت. کارت شناسایی نشون بده!

پس از مکثی کوتاه دست در جیبش کرد و کیف پولش را در آورد و کارتی نشان داد. کارت به زبان ترکی بود. نگاه دقیقی به آن انداختم که یعنی دارم آنرا می‌خوانم. آرم و نام پلیس روی آن مشخص بود. گفتم خوب حالا چه می‌خواهید.

گفت پاسپورت!

گفتم پاسپورت‌ها در هتل است اما عکسی از آنها روی گوشی دارم و عکس پاسپورت خودم و همسرم را نشانش دادم. وقتی دید ایرانی هستیم گفت می‌تونید برید، فکر کردم سوری هستید و بصورت قاچاق وارد شدید.

تشکر کردم و به راهمان ادامه دادیم اما همین اضطراب ناگهانی باعث شد تا آنروز حالمان گرفته باشد.
 

نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر