این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
يكى از عادتهاى من در سفرهاى خارجى راحت حرف زدن و راحت شوخى كردنه، چون مطمئنم كه كسى زبونمون رو نميفهمه تا حد مجاز حرفام رو راحت ميزنم.
سال ٩٠ بود و با همسرم با تور وارنا به بلغارستان رفته بوديم. در سواحل گلدن سندز آفتاب ميگرفتيم و من با همسرم شوخى ميكردم و ميخنديديم.
يه آقاى خيلى چاق از جلومون رد شد و من با هيكلش شوخى كردم و قش قش خنديدم، خانمم كه هميشه به شوخىهاى من معترضه گفت: روزبه دوست دارم طرف ايرانى باشه و با اين هيكل بشينه روت!
خنديديم و گفتم بابا تابلوئه يارو ايرانى نيست!
همش هم حواسم بود كه ايرانى دور و برمون نباشه تا بيشتر و راحتتر بتونم شوخى كنم.
يك ساعتى نشستيم و من خوشحال از اينكه هموطنى در اين مكان نيست و حرفامو نشنيده به همسرم گفتم پاشو بريم، از جامون كه بلند شديم يه صدايى گفت: آقا روزبه!
با خودم گفتم حتما اشتباه شنيدم، اينجا كه ايرانى نيست و اگه هم باشه اسم من رو نميدونه. دوباره صدا اومد: آقا روزبه يه دقيقه وايسا!
پشت سرم رو نگاه كردم، يه آقاى مسنى با سرِ تيغ انداخته درست پشتِ سرِ ما نشسته بود.
يه نگاه به طرف انداختم، يه نگاه به همسرم كه از خجالت سرخ شده بود. رفتم پيش اون آقا و سلام و عليك كردم. گفتم شما از كى اينجا هستين؟ خنديد و گفت از همون اول كه اومدين!
گفتم همه حرفاى من رو هم شنيدين؟! گفت همه رو!
پيش خودم حرفامو مرور كردم؛ يه خورده با قيافه و هيكل مردم شوخى كرده بودم و يه خورده هم با مليت خودمون!
آقاى ايرانى خودشو معرفى كرد و گفت من ٣٠ ساله تو يه شهر كوچك آلمان و بدور از جامعه ايرانى زندگى ميكنم، دلم برا ايران و ايرانى خيلى تنگ شده و راستش شما رو كه ديدم خواستم آشنايى بدم اما گفتم با شوخىهاى شما بخندم كه دلم خيلى برا اين دست شوخىها تنگ شده بود.
خلاصه با آقا رضا دوست شدم و اون چند روز خيلى پيش هم بوديم اما برام عبرت شد و فهميدم هرجاى دنيا كه باشيم مردمانى از سرزمين پارس در كمين نشستهاند و بايد خيلى مراقب حرف زدنم باشم!
نویسنده: روزبه شهنواز