این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
حدود دو ماه از واقعه 11 سپتامبر 2001 (حمله به برج های تجارت جهانی در آمریکا) میگذشت. هنوز التهاب و هیجان اون اتفاق در جامعه و سختگیری نیروهای امنیتی به وضوح احساس میشد.
دبی بودم و در محل دفتر یکی از دوستان جلسهای داشتیم. نیم ساعت قبل از جلسه به پارکینگ رفتم تا با ماشین به دفتر دوستم بروم اما ماشین روشن نشد! شب قبل چراغ داخل ماشین روشن مانده بود و باطری خالی شده بود. با تهیه کابل باطری، از شخصی کمک خواستم تا به روش باطری به باطری ماشین را روشن کنیم. برای اینکه باطری با دینام ماشین کاملا شارژ بشه، کلید یدک را هم برداشتم و بعد از پارک کردن در جلو دفتر دوستم، در حالی که ماشین روشن بود درب آنرا با کلید یدک قفل کردم و به جلسه رفتم.
حدود 2 ساعتی گذشته بود که موبایلم زنگ خورد. شخصی با لهجه غلیظ عربی و به زبان انگلیسی گفت من از اداره پلیس تماس میگیرم. آیا شما مالک ماشین .... به شماره ... هستی؟
گفتم بله.
گفت سریع برو کنار ماشینت!
از ساختمان خارج شدم، دیدم دو ماشین پلیس، یک جرثقیل پلیس برای حمل خودرو و یک موتور سوار پلیس در خیابان ایستاده و جمعیتی حدود 100 نفر با فاصله 10-15 متری در حاشیه خیابان در حال تماشا هستند.
رفتم کنار ماشین.
پلیس موتورسوار جلو آمد و گفت ماشین شماست؟
گفتم بله
گفت چرا روشنه؟
گفتم باطریش ضعیف بود. فکر کنم به اندازه کافی شارژ شده و درب را باز کردم و ماشین را خاموشش کردم.
یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و با بیسیم تماسی گرفت. ماشینهای پلیس و جرثقیل حرکت کرده و رفتند. مردم هم پراکنده شدند.
بعد رفت و از صندوقچه پشت موتورش دفترچه جریمه را آورد و گفت این کار جرمه، باید جریمه بشی!
گفتم کدوم کار؟
گفت به ما گزارش شد که ماشینی بدون سرنشین چند ساعته که کنار خیابون روشنه. احتمال بمبگذاری هست.
گفتم به من چه. اونکه گزارش داده را بگیرید.
گفت شما که ماشین را روشن گذاشتی، باید کنار ماشینت میایستادی.
گفتم کجای قانون چنین مطلبی گفته؟
گفت مدارک بده.
خوشبختانه کارت ماشین و گواهینامه همراهم بود. وقتی دید همه مدارکم کامله، نگاهی به پشت جلد دفترچه جریمش انداخت که جدولی چاپ شده بود. حس کردم دنبال بهانهای است که به هر حال منو جریمه کنه.
تو این مدت دوستانم هم اومده بودن پایین و خلاصه بعد از 10 دقیقه صحبت بالاخره اقای پلیس را راضی کردیم که بیخیال موضوع بشه.
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی