این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
نیمه شبی با اتوبوس راهی اصفهان بودم که در نیمههای راه در نور کم داخل اتوبوس متوجه حرکت موجودی شدم که خیلی شبیه به موش بود. یک موش سفید و زبل که باعث شد خواب از سرم بپره و با ناباوری به اون قسمت خیره بشم اما بعد از چند لحظه غیبش زد. اول به چشمام یکم شک کردم. بعد برای اینکه باعث نگرانی بقیه مسافرها نشم به ارومی روی شونه نفر جلویی زدم و بهش گفتم: آقا زیر صندلی کناری یه موش دیدم. با تعجب یه نگاه به من کرد و یه نگاه به صندلی کناری و احتمالا فکر کرد دیوونهام.
چارهای جز صبر نداشتم. ساعتی که گذشت باز دوباره سر و کله موشه پیدا شد و این بار به سمت صندلی من داشت میومد که دوباره به نفر جلویی آروم گفتم: ببینید ایناهاش داره میاد این طرف.
ایندفعه با دیدن موش، حرفم رو باور کرد و گفت: چی کار کنیم؟ گفتم: بکشش. تا پاش رو بلند کرد و چند بار زد روی زمین، زوجی که کنار صندلی ما بودن گفتن: نه! نکشش. اون موش نیست. همستره. از صدای زمزمه و تلاشهای ما راننده چراغها رو روشن کرد اما کسی بیدار نشد. خلاصه زوج صندلی کناری همستر رو در کسری از ثانیه گرفتن و داخل پک پذیرایی اتوبوس جا کردن.
ظاهرا دلشون نمیخواست اونو به صاحب اصلیش پس بدن. در حالیکه صاحب اصلی همستر در خواب ناز و بیخبر از همه جا به سر میبرد، فسقلی یه شب پر هیجان در اتوبوس برای ما رقم زد و همراه با خونواده جدیدش به سوی سرنوشت رفت. خدا به همراهش.
#دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: تهمینه م