این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تابستون دو سال پیش تصمیم گرفتیم یک مسافرت کوچک یک روزه برای بازدیدی از قلعه سلطانیه زنجان و غار کتله خور همدان داشته باشیم.
صبح خیلی زود حرکت کردیم و صبحانه هم همراه برداشتیم تا در جای مناسبی خورده شود.
در کنار جاده به فضای نسبتا بازی رسیدیم که برای توقف و صرف صبحانه مناسب بود. فرشی انداختیم و بساط صبحانه بر پا شد. صبحانهام که تمام شد، بلند شدم تا نگاهی به اطراف بیندازم و تازه متوجه شدم یک توله سگ در فاصله حدود بیست متری ما روی زمین دراز کشیده است.
تکه نانی برداشتم و کمی پنیر رویش مالیدم و بطرف توله سگ رفتم. رو به شرق خوابیده بود و به نظر میرسید خورشید را که تازه در حال طلوع کردن بود تماشا میکند. به سمتش که میرفتم اصلا حرکتی نکرد و فقط با گرداندن چشمانی بی رمق، لحظه ای نگاهم کرد و باز به طلوع آفتاب چشم دوخت. به کنارش رفتم و تکه نان را جلویش گذاشتم. با تردید پوزهاش را دراز کرد و نان و پنیر را بویید و بعد مثل فنری که از جا در برود، یکدفعه از جایش پرید و لقمه نان را در یک حرکت بلعید!
فهمیدم خیلی گرسنه است. برگشتم و لقمه های بیشتری برایش آوردم. همه را با ولع تمام خورد تا جایی که احساس کردم دیگر سیر شده، بعد لیوان یکبار مصرفی پر از آب برایش آوردم. پوزهاش را تا نزدیک چشمانش در آب فرو کرد و تا ته لیوان آب را یکباره خورد.
سرش را که بلند کرد، چشمانش برق میزد. برقی که تا به حال ندیده بودم و در خاطرم نقش بست. برقی که در ذهنم ماندگار شد. برقی پر از عشق و وفا در نگاهی سرشار از تشکر و قدردانی.
شروع به جست و خیز کرد. به سمتم آمد و چرخی به دورم زد و در حالی که به من نگاه میکرد مرتب دمش را تکان میداد...
در این مدت همراهان بساط صبحانه را جمع کرده بودن و آماده حرکت بودیم. به سمت ماشین رفتم، دنبالم تا کنار در ماشین آمد. با سگه خداحافظی کردم. ایستاد تا سوار شوم. حرکت کردم.
در آن لحظه یاد شعری از سعدی افتادم
سگی را لقمهای هرگز فراموش
نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ
و گر عمری نوازی سفلهای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ
شدیدا معتقدم اگر جایی گرهی از زندگیم باز شده و یا خطری از کنارم گذشته و به من آسیبی نرسیده، اثر کارهای مشابه آنروز و تاثیر آن برق نگاهها بوده است.
نویسنده: حمیدرضافتح العلومی