این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
روز پنجشنبه اوایل اردیبهشتِ حدود 8 سال پیش بود که با هماهنگی خانواده خواهر زادهم و ما با دو خودرو سواری قرار بود بریم شهر سرعین. من در تابستان بخاطر شلوغی بیش از حد، به سرعین سفر نمیکنم. معمولا یکبار در اردیبهشت و بار دیگر در پائیز، برنامه یک شب و دو روز سفرمان به سرعین است.
قرار بود صبح زود ما حرکت کنیم و صبحانه را در عوارضی بستان آباد صرف کنیم تا خواهر زادهم اینا برسند و با هم به طرف سرعین به راه بیافتیم. تازه راه افتاده بودیم و در کمربندی جنوبی تبریز بودیم (اتوبان شهید کسائی) که دردی در پشت و پائین کمرم حس کردم. با خودم گفتم: «احتمالا از کوفتگی ورزش دیروز در سالن بدنسازیه و مشکلی نیست و الان خوب میشه». پشت فرمان کمرمو مالش دادم وکمی به چپ و راست خم شدم و به رانندگی ادامه دادم.
تازه از شهر خارج شده بودیم که دوباره در همان ناحیه احساس درد کردم. درد لحظه به لحظه بیشتر میشد. وقتی داشتیم به عوارضی میرسیدیم که قرار ملاقاتمون با خواهرزادهم اینا بود، دیگه از درد داشتم میمُردم. نرسیده به عوارضی کنار جاده نگه داشتم و حصیر از صندوق عقب ماشین برداشتم و کنار جاده پهن کردم و مدتی رویش دراز کشیدم تا مثلا دردم کمتر بشه. اصلا فکر نمیکردم درد سنگ کلیه باشه، چون اولین بارم بود و بعد از آن اتفاق، چندین بار دیگر این درد به سراغم آمد.
ادامه دادن مسیر برایم امکان پذیر نبود. به خواهر زادهم زنگ زدم و قضیه را گفتم و اینکه بجای عوارضی، بیاد بیمارستان. رانندگی خودرو رو دادم به خانمم و من پشت ماشین به حالت گربهای نشستم. داشتم با درد شدید میساختم و میسوختم. رفتیم یکی از بیمارستانهای تبریز و دکتر سونوگرافی نوشت. سونوگرافی در اون بیمارستان نبود و مجبور شدیم بریم سونوگرافی آفتاب در خیابان ارتش. سونوگرافی طبقه پائین بود وقتی با درد شدید و آه و ناله وارد سالن شدم، فقط یادم میآد که همه مریضها به اتفاق گفتند : «تو حالت خوب نیست و بدون نوبت شما برو تو».
سونو گرافی دکتر تموم شده نشده بود که درد منم تموم شد. درست لحطه آخر سونوگرافی گویا سنگ کوچک 4 میلی بود، درینک افتاد تو مثانه و درد بیدرد. انگار دیگه هیچ مشکلی نداشتم. روز از نو، روزی از نو. وقت ناهار رسیده بود و با خواهرزادهم اینا همگی مهمان من، رفتیم رستوران و به جای سرعین در تبریز یه چلوکباب برگ مشدی زدیم.
نویسنده: فرضاد سفیعی شهیدلو