این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تعطیلات عید سال 98 بود. با تور زمینی وبا اتوبوس، به مدت یک هفته از تبریز به ترابزون و سامسون (ترکیه) رفته بودیم. روز آخر و زمان بازگشت به تبریز فرا رسیده بود. چند روز قبل از بازگشت، یک خانواده سه نفری اعلام کرده بودند که با تور باز نخواهند گشت و بجای آنها یک خانواده تهرانی که از یکماه قبل به استان ریزه ترکیه رفته بودند(منزل برادرِ آقا در یکی از شهرهای کوچک استان ریزه)، جایگزین شدند.
آقای میانسالی بودند و خانمشون و یک پسربچه حدود 6 ساله که اصلا هیچکدومشون یک کلمه هم ترکی استانبولی بلد نبودند. حدود ساعت 12 ظهر جهت بازگشت، همه مسافران از جلو هتل سوار اتوبوس شدیم و این خانواده را هم در مسیر (بیرون شهر ترابزون) سوار کردیم. تا ارزروم همه چیز عالی بود و ساعت 16 ارزروم را رد کردیم و بطرف مرز بازرگان درحرکت بودیم که یهو حال خانمِ این آقا بد شد. صورتش مثل گچ سفید شده بود و از حال رفته بود. شوهرش از راننده درخواست کرد که سریع خانمشو برسونیم بیمارستان.
خوشبختانه بعد از دقایقی به شهر کوچک هوراسان(خراسان خودمون) رسیدیم. ساعت حدود 17 بود. بیمارستان دولتی آنجا را سریع پیدا کردیم و اتوبوس در نزدیکی بیمارستان نگه داشت. چون خانم بنده به مسائل پزشکی وارد بود و من هم بعنوان مترجم به همراه بیمار بودیم. سریع با برانکار، بیمار را به بخش اورژانس بردیم. بیمارستان بسیار تمیز وتقریبا خلوت بود. دکترها و پرستارها مثل مور و ملخ ریختند سر مریض و در عرض یک ساعت همه آزمایشها و تستها رو انجام دادند.
دکتر کشیش، سکته قلبی تشخیص داده بود و گفت اگه دیرتر آورده بودید بیمار از دست میرفت. چندین بار تست و آزمایشهای مختلف انجام دادند. حال بیما خدارو شکر بهتر شد. دیگه ساعت 11 شب بود و کم کم صدای مسافرها در میاومد. دکتر میگفت باید مریض تا صبح بمونه تا متخصص بیاد و ببینه و اجازه مرخصی بده. نه میتونستیم بریم (چون بیمار و همسرش ترکی بلد نبودند صحبت کنند و شایسته هم نبود آنها رو تواین وضعیت تنها بگذاریم) و نه میتونستیم بمونیم (چون مسافرها فردا صبح باید به کار و زندگیشون میرسیدند). نهایتا رفتم با دکتر کشیک صحبت کردم و شبانه ایشون با متخصص با واتس آپ گزارشها رو ارسال کردند تا اجازه ترخیص صادر شد و تونستیم ساعت 1 بامداد، همگی بطرف ایران حرکت کنیم.حال بیمار هم تا تبریز خوب بود.
نویسنده: فرضاد شفیعی شهیدلو