این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
یک شب تصمیم گرفتیم صبح ساعت 6 بریم جاده چالوس و صبحونه بخوریم. صبح زود راه افتادیم.
مشغول خوردن صبحونه بودیم که دوستم گفت نظرت چیه بریم شمال، گفتم هیچی وسایلو لباس نیاوردیم، گفت اشکال نداره میریم فردا شب برمیگردیم. بالاخره ساعت 11 شب به لاهیجان رسیدیم، همونجا یه اتاق گرفتیم و شبمونو گذروندیم.
صبح ساعت 7 ببدار شدیم. صبحونه مختصری خوردیم. زدیم بیرون از خونه، مقصد مشخصی نداشتیم. تصمیم گرفتیم یه جاده جنگلیو ادامه بدیم ببینیم به کجا میرسیم.
جاده فوق العاده بود، تو فصل پاییز بودیم و هر طرف جاده یک رنگ و یک فصلو نشون میداد، با یه آهنگ ملایم چقدر میچسبید این جاده، ته مسیر بن بست بود و به جنگل ختم میشد، هیچکسی هم نبود بپرسیم ما کجاییم، آنتن گوشیامونم که از وسطای جاده پریده بود، ولی ما با شجاعت بهتره بگم نادونی از ماشین پیاده شدیم و وارد جنگل شدیم، اول شروع کردیم به عکس انداختن و کندوکاو که ببینیم چخبره، یه رودخونه کوچیک بود و درختای سر به فلک کشیده، جز ما دوتا دختر هیچکسی نبود.
تنها چیزی که بهمون دلگرمی میداد زباله هایی بود که مردم تو جنگل ریخته بودن، برای اولین بار زباله و آثار آتیش تو جنگل بهمون دلگرمیمیداد و خوشحالمون میکرد که قبلا اینجا کسی بوده و فقط ما نیومدیم. خلاصه رفتیم جلوتر تا بتونیم یکم بالاتر برسیم همه جارو ببینیم که یهو زیر پای دوستم خالی شد و تو یه گودال 3 متری افتاد، تازه فهمیدم ما شجاع نیستیم و خیلی نادونیم. هرچی سعی کرد بیاد بالا نتونست. هرچقد سعی کردم کمکش کنم نتونستم بیارمش بالا. گفتم نترس من برم یچیزی پیدا کنم بکشمت بالا.
با چوب که هرکاری کردیم نشد بیاد بالا، یهو چندتا سگ دیدم که به سمتم میان، منم از ترسم مونده بودم فرار کنم یا خودمو بندازم تو گودال. نفسمو حبس کردمو همونجا نشستم. گفتم بیان سمتم با چوبی که تو دستمه میترسونمشون برن، اومدن نزدیک و همونجا نشستن. به خودم میگفتم الان وقت ترس نیست باید دوستتو نجات بدی، تنها چیزی که به فکرم رسید مانتو و شالمو به هم گره بزنم بندازم پایین بکشمش بالا، خلاصه راه کارسازی بود، تونستم بیارمش بالا، رفتیم سمت ماشین و با مانتو و شال پاره برگشتیم سمت شهر. ولی خب اینم بگم عبرت نشد برامون بازم جاهای اینجوری رفتیم ولی خب خداروشکر هنوز سالمیم.
#دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: Miss L