این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تو مسافرت آنتاليا يه چيز خيلى جالبى ديدم كه براى همه تعريف كردم، پس حيفم اومد براى شما هم نگم!
يه آقاى آلمانىِ مسن با همسرش تو هتل ما بودن و طبق گفته ى خانمش اين آقا ديابت بالايى داشت و اتفاقا خيلى هم چاق بود و براى تمدد اعصاب اومده بودن آنتاليا!
اين آقا با دو عصاى زير بغلى و به سختى و لنگان لنگان راه ميرفت و يكى از پاهاش شديدا متورم بود و لكه هاى زخم ديابتى روى مچ پاش ديده ميشد. همسر اين آقا با خانم بنده درددل كرده بود كه آقاشون اصلا حرف گوش نميده و عاشق خوراكيه و همش ميخوره!
هتل ما غذاهاى رژيمى هم سرو ميكرد و اين بنده ى خدا مجبور بود از بين غذاهاى رنگارنگ و چرب و چيلى، كلم بروكلى بخار پز بخوره البته با نظارت شديد خانمش!
چندبارى هم تو باغ هتل ديده بودم كه آقا ميومد و يواشكى از همسرش سيگار ميكشيد، كلا رفتاراش برام بامزه جلوه ميكرد كه حتا با اين شرايط هم به سلامتيش اهميت نميداد.
يه روز سر وعده ى نهار خانومش كه ظاهرا چيزى رو تو اتاق جا گذاشته بود ميز رو ترك كرد و از رستوران خارج شد.
آقا هم با اون شرايط و با عصا خودشو به سختى به ميز دسر و شيرينى رسوند و تو يه بشقاب تعدادى باقلوا ريخت و يه ملاقه هم از ظرف شهدِ كنارى ريخت رو شيرينياش و تند و تند شروع كرد به خوردن، آخر سر هم شهد ته بشقاب رو سر كشيد و داشت دور دهانش رو پاك ميكرد كه خانمش از راه رسيد.
چشمتون روز بد نبينه، خانمه انقدر گريه كرد و انقدر با شوهرش دعوا كرد كه كل مهموناى هتل اومده بودن وساطت!
از وعده ى بعدى غذا ديگه كسى مردِ نگون بخت رو تو رستوران نديد و خانم تنها ميومد و غذاهاى رژيمى رو تو بشقاب ميكشيد و ميبرد تو اتاق براى همسرش!
نویسنده: روزبه شهنواز