این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
این خاطره مربوط به یکی از دوستانم بنام سعید (چ.) است. سنی حدود 60 سال داره و اهل یکی از روستاهای اطراف همدان و با لهجه شیرین همدانی این خاطره را برام تعریف کرد.
میگفت یکی از دوستان هم مدرسهای که یکسال از من بزرگتر بود، بعد از دیپلم برای تحصیل به آمریکا رفت. سال 1355 هم من دیپلم گرفتم. با دوستم در تماس بودم و من را تشویق کرد تا برای ادامه تحصیل به آمریکا بروم و خودش تمام کارهای مربوط به پذیرش در دانشگاه و ... را انجام داد.
پس از هماهنگیهای انجام شده، پولی از پدرم گرفتم و با قرض توانستم 2000 دلار تهیه کنم. با اتوبوس به تهران رفته و بلیطی خریدم و به آمریکا رفتم.
دوستم سفارش کرده بود که مواظب پولت باش و در جای امنی قرار بده و همه پولت را به دیگران نشان نده چون جیببر و زورگیر در ایالتی که ما هستیم زیاد است.
من هم برای اطمینان از محفوظ بودن دلارها، جیبی از داخل به شورتم دوختم و همه 2000 دلار را که اسکناسهای 100 دلاری بود را در جیب داخل شورت گذاشته و در آنرا با یک سنجاق قفلی بزرگ بستم.
در فرودگاه آمریکا مانند بقیه در صف کنترل پاسپورت ایستادم تا نوبت من شد. افسر کنترل یک خانم بود. پس از بررسی مدارک سرش را بلند کرد و گفت چقدر پول همراه داری؟
گفتم 2000 دلار
گفت کجاست؟
من که تمام سوادم در حد دیپلم دبیرستان بود با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم داخل شورتم ... و در حالی که به محل اختفای دلارها اشاره میکردم گفتم میخواهی ببینی؟
با چشمانی گرد شده کمی به من و کمی به محل اختفای دلارها نگاه کرد و پس از مکثی کوتاه گفت، نه لازم نیست و مهر ورود را در پاسپورتم زد.
خوشحال از ورود به آمریکا به سمت قسمت بار رفتم، وسایلم را برداشتم و با توجه به اطلاعاتی که دوستم گفته بود سوار اتوبوسی شدم که به مقصد مورد نظر میرفت.
وقتی راننده درخواست پول کرد تازه یادم افتاد که پولی در دسترس ندارم! من که جوانی روستایی و خجالتی بودم، در جلو چشمان متعجب مسافرین و راننده شروع به خروج پول از جیب داخلی شورت کردم درحالی که در آن با یک سنجاق قفلی بسته شده بود و من حتی خجالت میکشیدم کمربندم را باز کرده و یا کمی شلتر کنم. خلاصه بعد از کلی تلاش بالاخره یک صد دلاری از داخل شورتم بیرون کشیدم و به سمت راننده دراز کردم.
قیافه راننده و تردیدش در گرفتن یا نگرفتن این پول از دستم هنوز در خاطرم مانده است...
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی