این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تعطیلات نوروز سال 95، بدون برنامه ریزی قبلی و رزرو هتل، یهو تصمیم گرفتیم که بریم اهواز و آبادان و فردا صبحش راه افتادیم. تا اهواز رو یکسره رفتیم و نزدیک های غروب و تو شلوغی های شهر، رسیدیم اهواز و دیدیم ای دل غافل... هیچ هتلی و حتی مهمانپذیری هم جای خالی نداره و تو ترافیک وحشتناک شهر، مونده بودیم وسط چهارراه نادری که سه تا راهش رو هم بسته بودن !!!
همسرم ماشین رو کنار چهارراه نگه داشت تا موقعیت مکانی رو پیدا کنیم و ببینیم باید چه کار کنیم که یهو افسر پلیس راهنمایی رانندگی گفت: 206 حرکت کن آقا. حرکت کن. من که حسابی خسته بودم و به خاطر بیماری ای که اون موقع داشتم حالم اصلا خوب نبود، از ماشین اومدم پایین و با ناراحتی شروع کردم با پلیس حرف زدن که یهو یک آقایی که با لباس شخصی بود و بیسیم داشت با چند تا همراهش اومد جلو و وقتی حال منو دید، گفت چیه دخترم چی شده؟ (البته سن و سالشون به اینکه من دخترشون باشم نمی خورد). منم شروع کردم به غر زدن که خسته شدم و ترافیکه و هتل گیر نمیاد و ما از تهران تا اینجا اومدیم و من و خانواده ام خیلی خسته ایم و ...
اون آقای مهربون بلافاصله به همراهانشون گفتن یه جای پارک به مهمونای من بدین. بعد هم با یک نفر تماس گرفتن و گفتن مهمونای من از تهران اومدن و هتل پیدا نکردن، همین الان براشون یه جا پیدا کنید. خلاصه تو کمتر از نیم ساعت برای ما یک اتاق تو هتل پیدا کردن و یک نفر رو با ما فرستادن تا سفارشمون رو بکنه و جای پارک هم تو خیابونی که بسته بودن بهمون دادن. هر چی از اطرافیان و خودشون پرسیدیم که شما کی هستین و سمتتون چیه؟ خندیدن و گفتن یه بنده خدا.
خلاصه که مهربونی اون آقای اهوازی که معلوم بود از مدیران رده بالای شهر هستن، برای همیشه تو ذهن ما خاطره شد، با اینکه نمی دونیم کی بودن ولی مهمون نواز بودن و دلسوز
نویسنده: نیلوفر ورزش نژاد