ما خانواده سفر دوست و همیشه در کمین سفر کردنیم. غنیمت جنگی در یک ماه پُرکار، برای ما فقط زمانه... با بدست آوردن کوچکترین فراغت، هوای سفرکردن به کَله ی همه ی ما میزنه و به سوی جاده ها می تازیم. با برگشتن از هر
تعطیلات نوروز سال 95، بدون برنامه ریزی قبلی و رزرو هتل، یهو تصمیم گرفتیم که بریم اهواز و آبادان و فردا صبحش راه افتادیم. تا اهواز رو یکسره رفتیم و نزدیک های غروب و تو شلوغی های شهر، رسیدیم اهواز و دیدیم ای دل غافل...
مايى كه كودكيمون دهه شصت گذشت محكوم به ازدواج با دختر همسايه بوديم! از اونجا كه تفريح و بازى و كلا زندگى بچههاى نسل من تو كوچه بود همونجا بزرگ شديم، عاشق شديم و ازدواج كرديم. من، مملى و تقريبا همه بچه محلا با دختر
دوستان میخوام ترسناکترین خاطره عمرم تا به حالرا براتون تعریف کنم امیدوارم خوشتون بیاد. تابستان سال 1398بود قرار بود با خانواده از اهواز به سمت شهر مشهد با ماشین شخصی سفر کنیم. ما سفرمون را اغاز کردیم و با هماهنگیهای پدرم مهمانسرا برق منطقهای به مدت یک