این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
چند سال پیش با تعدادی از دوستان قرار گذاشتیم تا خانوادگی سفری به تبریز داشته باشیم. دو دوست عزیز در آنجا هستند که قرار شد زحمت رزرو هتل و هماهنگی های لازم را کشیده و چند روزی هم زحمت همراهی و راهنمایی جمع را بعهده بگیرند.
همگی با قطار عازم تبریز شدیم و صبح اول وقت رسیدیم. در آنجا یکی از دوستان منتظرمان بود تا با مینی بوسی که کرایه شده بود ما را به هتل برساند.
در جلو هتل دوست دیگر را ملاقات کردیم که بسیار بشاش و پرانرژی به همه خوشآمد گفت و از همه عذرخواهی کرد که کار غیرمنتظرهای برایش پیش آمده و چند ساعتی همراهمان نخواهند بود اما برای ناهار به ما ملحق میشود.
گشت روزانه طبق برنامه با همراهی دوست اول انجام شد. دوست دوم هم خودش را برای ناهار رساند و در برنامههای بعدی نیز همراهیمان کرد اما بعضا بطور جسته و گریخته غیبش میزد ولی چون دوست دیگر همراه گروه بود، غیبتهای ایشان خیلی به چشم نمی آمد.
برنامه چند روزه به خوبی و خوشی انجام شد. روز برگشت همه در ایستگاه راه آهن با دو دوست عزیز تبریزی خداحافظی کردیم و سوار قطار شدیم.
پس از حرکت قطار یکی از همراهان گفت دلیل همراهی نکردن آن دوست در روز اول بخاطر شرکت در مراسم خاکسپاری و غیبت های گاه و بیگاهش هم برای شرکت در مجالس سوگواری خواهرشان بود که شب قبل از ورود ما به تبریز فوت شده بود.
همگی شوکه شدیم!
گفت از صحبت تلفنی آن دو نفر چیزهایی فهمیده و وقتی از دوست همراهمان سوال کرده، موضوع را گفته اما قول گرفته بود تا به درخواست دوست سوگوارمان تا روز آخر چیزی به کسی نگوید.
تصور اینکه ایشان و همسرشان با چه شور و حرارتی در جلو هتل به ما خوش آمد گفته و بعد در خودرو لباس شان را برای شرکت در مراسم خاکسپاری عوض کردهاند.
اینکه در مدت سفر با شرایطی که داشتند بیشترین زمان ممکن را همراه با گروه بودند.
اینکه در مینی بوس همراه با همه با آهنگ های پخش شده همخوانی کرده اند.
اینکه در خنده ها و شادی های این چند روز با دیگران همراه بوده اند.
اینکه بغض خود را از مرگ عزیزشان فرو بردهاند تا ناراحتیشان باعث رنجش دیگران نشود.
باعث خجالت و شرمندگی ما شد و به بزرگواری و منش والای ایشان احسنت گفتیم.
اگر آن دوست عزیز روزی این خاطره را خواند، بداند که بزرگی و منش ایشان در رفتارشان از یادمان نرفته و همواره سپاسگزار محبت و دوستیشان هستم.
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی