این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
مدتی پیش برای تحویل ملکی به شهر یزد رفته بودم. پس از تحویل ملک تصمیم گرفتم قفل دربهای ورودی را عوض کنم. از یکی از همسایهها سراغ مغازه کلیدسازی را گرفتم که آدرسی در همان نزدیکی به من داد. به مغازه کلیدسازی رفتم و درخواست قفل برای درب ورودی کردم.
گفت انواع مختلف دارد و محل سوراخ و پیچ روی آنها یکسان نیست. اگر مایل به سوراخکاری و نصب قفل جدید نیستی، بهتر است قفل قدیمی را بیاوری تا قفلی به همان شکل بدهم تا تعویضش آسانتر باشد. برگشتم، قفل را از روی در باز کردم و بردم.
گفت این مدل را ما نداریم اما میتوانی از فلان مغازه بخری و شروع به آدرس دادن کرد.
گفتم چیزی مشابه این نداری؟ چند مدل آورد که به نظر یکی از آنها با زحمت قابل نصب بود.
گفتم من دو تا قفل میخواهم اما فعلا یکی میبرم تا اگر نصب شد، بیایم و دومی را بخرم و اگر نصب نشد همان را برمیگردانم.
گفت اشکالی ندارد اما دو تا ببر که اگر اولی نصب شد، برای گرفتن دومی مجبور نباشی که برگردی و اگر نصب نشد، چه یکی را برگردانی و چه دو تا فرقی نمیکند.
قیمت هر قفل 270 هزار تومان بود. کارت بانکی را دادم تا 540 هزار تومان بردارد. کارت را نگرفت و گفت هنوز که معلوم نیست...، شاید قفلها را برگرداندی!
گفتم شاید نصب شد، پولش چی؟
گفت شماره کارت میدهم، هر وقت فرصت کردی برایم کارت به کارت کن.
یک کلید یدک و چند قفل آویز هم میخواستم که پول آنها را جداگانه از کارت برداشت. هر چه اصرار کردم که پول قفلها را هم بردارد، نپذیرفت. روی تکه کاغذی شماره کارت بانکیاش را نوشت و بدستم داد. قبلا همدیگر را ندیده بودیم و اولین بار بود که چیزی از این مغازه میخریدم. چنین اعتمادی برای امانت دادن کالا برایم خیلی جالب و عجیب بود.
خوشبختانه هر دو قفل نصب شدند و پولش را همان موقع برایش واریز کردم.
--------------
در اتفاقی دیگر در همان سفر یکروز برای خرید به مغازه میوه فروشی رفتم و گفتم خیار خوب دارید؟
مغازهدار با دست به سمتی اشاره کرد و گفت چند مغازه جلوتر دارد.
در حالی که در مغازهاش خیار میدیدم گفتم یعنی شما ندارید؟
گفت ما هم داریم، اما خیار من مال دو روز پیش است. همسایهام امروز صبح خیار تازه آورده. از او بخر، بارش بهتر از مال من است!
دهانم از تعجب باز ماند. چنین صداقتی در کاسبی را بندرت در جاهای دیگر دیده بودم.
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی