این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
معمولا افراد در بیان خاطراتشون از شیرین کاریها و اتفاقات خوب خودشون تعریف میکنن. اگر هم اتفاق بدی براشون افتاده، عمدتا یا حادثه بوده و یا بدبیاری!
کمتر کسی از اشتباهاتش در سفر چیزی میگه... اما آنچه در زیر میخونید یکی از اشتباهات من در سفر بود. امید که برای دیگران هم هشداری باشه تا خودشون را در شرایط ناجور قرار ندن.
با دوستی در شانگهای (چین) بودیم و برای گردش به خیابان نانجینگ رفتیم. قبلا شنیده بودم که افرادی فروش کالاهای تقلبی با مارک های مشهور (ساعت، موبایل، کیف، کفش و ...) را پیشنهاد میدن و نمیشه بهشون اعتماد کرد و حداقلش اینه که سرتون کلاه میگذارن اما دوستم میخواست برای دخترش یک ساعت و کیف بخره و ...
شخصی پیشنهاد فروش ساعت داد و ما با قوت قلبی که دو نفریم، دنبالش رفتیم. توی کوچه باریکی پیچید و وسط های کوچه داخل خانه قدیمی چند طبقه شد. از راه پله باریک و درب و داغون ساختمان بالارفتیم و وارد یک آپارتمان شدیم که مثل یک فروشگاه شیک طبقه بندی شده بود و کلی ساعت تقلبی از مارک های مشهور تو قفسه ها چیده شده بود. شگرد کلاه گذاری در فروششون به این صورت بود که وقتی قیمت ساعتی را میپرسیدی چیزی میگفت اما وقتی جنسی را میپسندیدی قیمتش دو برابر میشد و هر چی میگفتیم قبلا این قیمت را گفتی قبول نمیکرد و حرف خودش را تکرار میکرد. بالاخره دوستم یک ساعت مچی با مارکی مشهور که قبلا دخترش عکسش را براش فرستاده بود را خرید و از اونجا خارج شدیم.
به خیابون برگشتیم و نفس راحتی کشیدم. کمی جلوتر شخص دیگه ای پیشنهاد فروش کیف و کفش داد و دوستم با ذهنیت قبلی دنبالش راه افتاد و من هم بدون اعتراض دنبالشون رفتم. وارد یک کوچه تنگ و تاریک شدیم. وسط های کوچه چهار نفر آدم قلچماق دورمون کردن. هر دو نفر دستهای یکیمون را محکم گرفتن و اون کسی که ما را برده بود شروع کرد به گشتن جیبهامون. خوشبختانه من دلارهامو تو گاو صندوق اتاق هتل گذاشته بودم و فقط یک 100 دلاری و مقداری یوان همراهم بود اما دوستم همه پولش که حدود 3200 دلار میشد را گذاشته بود تو جیبش. دلارها را گرفتن و یکیشون با دست مسیر برگشت به خیابان نانجینگ را نشون داد و اشاره کرد که برید و خودشون تو تاریکی اون کوچه گم شدن...
بعدا به دوستم گفتم اگر ساعت اصل برای دخترت خریده بودی هم برات ارزونتر تموم میشد و هم استرسش کمتر بود!
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی