این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
چند سال پیش رفته بودم دبی. برای دیدن یکی از دوستان قدیمی که کارمند یک شرکت بزرگ در امارات شده بود به محل کارش رفتم.
در اطاق کارش نشسته بودم و از مطالب مختلف صحبت میکردیم. او هم لابهلای صحبت به کارهای معمول خودش میرسید.
ناگهان در اطاق باز شد و مردی حدود سی ساله درحالی که یک دستش تا بازو توی گچ بود و به گردنش آویزان کرده بود لنگ لنگان داخل شد و پرونده ای روی میز دوستم گذاشت، توضیحات کوتاهی داد و پا خاک کشان از اطاق خارج شد.
من با نگاه راه رفتن و خروجش را دنبال میکردم که دوستم پرسید فکر میکنی چی شده؟
گفتم احتمالا با ماشین تصادف کرده؟
گفت نه! و ادامه داد این بنده خدا هندیه و تا یک ماه پیش تو یکی از خانه های معمولی محله کرامه زندگی میکرده.
مدیریت شرکت مدتی پیش تصمیم گرفت برای رفاه بیشتر پرسنل براشون خانه های جدید اجاره کنه. این آقا هم با خانم و بچه دوساله اش حدود یک ماه پیش به یک آپارتمان جدید و نوساز نقل مکان کردن.
اینطور که خودش تعریف میکنه، کف آپارتمان تماما سرامیک براق و جلا خورده است و بقول خودش اینقدر براقه که حتی میشه عکس خودت را تو روی سرامیک ببینی.
یک هفته پیش داشته تو خونهاش راه میرفته که وسط سالن یکدفعه پاش میره رو هوا و از پلهو جوری میخوره زمین که مچ دستش میشکنه و ستون فقراتش ضرب میبینه.
چند روز بستری بود و دو روزه که برگشته سر کار.
بعد با لبخندی شیطنت آمیز پرسید میدونی چرا لیز خورده؟
گفتم نه...
گفت به عادت سنتی خودشون بچه را تو خونه پوشک نمیکنن و بدون شلوار هست. بچه هم وسط سالن خراب کاری کرده بوده و ایشون هم دقیقا پاشو میگذاره روش ...
بعد در حالی که معلوم بود صحنه را برای چندمین بار تو ذهنش تجسم میکنه با خنده سرش را تکون داد و گفت اینم ترکیب سنت و مدرنیته!
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی