شنیده بودم " سر وینستون چرچیل " بعد از سفرش به اوگاندا به حدی شیفته این کشور شده بود که اونو "مروارید آفریقا " نامید.
اوگاندا، کشوری با جمعیت 46 میلیونی و با طبیعتی بسیار زیبا در شرق میانه آفریقاست. حالا که تا کنیا و تا نزدیکی اوگاندا اومده بودم دوست نداشتم فرصت دیدن این مروارید رو از دست بدم، تا اینجا که کنیا واقعا خارج از انتظاری که از آفریقا داشتم ظاهر شده بود، حالا کنجکاو بودم ببینم اوگاندا چی بهم نشون میده. چون ویزای الکترونیکی شرق آفریقا (با این ویزا میشه به سه کشور کنیا، اوگاندا و رواندا سفر کرد) رو داشتم، دیگه مشکلی برای سفر به این کشور نبود، پس تصمیمم رو عملی کردم و بدون هیچ تصوری از این کشور، راهی اوگاندا شدم....
روز اول
از نایروبی پایتخت کنیا با اتوبوس های دهه نود میلادی با صندلی های پوسیده VIP طور درحالیکه دیگه حتی جا برای خود راننده هم نبود، مسیر دوازده ساعته رو به سمت مرز اوگاندا شروع کردم، بعد از چهار، پنج ساعتی که از حرکتمون گذشته بود، سوسک های اتوبوس هم کم کم از خودشون رونمایی کردنو از سر و کلمون بالا رفتن البته مسافرهای دیگه که اغلب کنیایی بودند خیلی تغییری رو حس نکردن و فقط من بودم که انتظار این همه سوسک اونم داخل اتوبوس رو نداشتم!!!
خب بالاخره بعد از یک سفر عجیب و غریب و پرتلاطم ساعت 5 صبح رسیدم لب مرز و برخلاف اون چیزی که از قبل شنیده بودم که هنگام ورود به اوگاندا از مرز زمینی کنیا، خیلی ها دچار مشکل میشن و سختگیری زیادی اونجا انجام میشه خیلی راحت از مرز عبور کردم و از همونجا با ون ده نفره ای راهی شهر امباله و آبشار سیپی شدم بعد از گذشت پنج ساعت، مسیر تقریبا سه ساعته رو (معطلی زیاد بخاطر خرید سیم کارت) گذروندم و به اقامتگاه ویژه ای که از قبل هماهنگ کرده بودم رسیدم.
گرسنه بودم، خسته بودم و از اتفاق ها و سختی هایی که توی این مسیر داشتم کلافه بودم، اون لحظه حس خیلی رضایت بخشی نداشتم تا اینکه چشمم به یک تصویر فوق العاده شگفت انگیز افتاد، طبیعتی با زیباییه به معنی واقعی، وصف نشدنی، همون لحظه تمام سختی های نوزده ساعت قبل برام خوشایند شد، راضی بودم، بی نهایت از مسیری که طی کرده بودم راضی بودم و به این فکر میکردم که واقعا ارزشش رو داشت.
آبشارهای سه گانه سی پی؛ سه تا آبشار با ارتفاع متفاوت که بلندترینش 100 متر ارتفاع داره، البته خود آبشارها چیز خیلی خاصی نیستن اما مسیر پیمایش سه ساعته اون خودش یه سفر ماجراجویانه است، حتما باید با راهنمای محلی پیمایش رو انجام میدادم چون احتمال اینکه گم بشم و یا راهو پیدا نکنم زیاد بود و اینکه نقطه کور بود و آنتن دهی تقریبا صفر.
مسیر حرکت به شکلی بود که باید از وسط باغ های موز و قهوه عبور می کردم، از بین مردم محلی خونگرم و در حال تلاش، توی راه به رودخونه ای که بچه ها داخل اون در حال شنا و آبتنی بودن رسیدم، با دیدن من که براشون یه خارجی بودم شگفت زده شدنو همگی به سمت من اومدن، شروع کردم به صحبت کردن با بچه ها و زمانی رو به بازی باهاشون وسط دشتی کنار رودخونه گذروندم. من بهشون از آجیلم دادمو اونها برام از درختای اطراف پشن فروت کندن و آوردن (البته آخرش هزینه شو باهام حساب کردن!).
روز دوم
مقصد بعدی، شهر جذاب جینجا بود، شهری که بخاطر رود نیل، معروف و محبوب شده، بعد از طی کردن مسیر چهارساعته با مینی بوس به هتلم در شهر جینجا رسیدم وسایلمو داخل اتاق گذاشتمو بلافاصله به سمت رود نیل حرکت کردم، برنامه امروزم رفتینگ رود نیل بود با اینکه دل خوشی از آب نداشتم اما چون خیلی تعریفشو شنیده بودم دوست نداشتم فرصت تجربه یکی از مهیج ترین رفتینگ های دنیا رو به این راحتی از دست بدم، از چند روز قبل هم با یکی از بهترین شرکت های برگزار کننده رفتینگ نیل، هماهنگ کرده بودم و اونها هم ماشینی رو راس ساعت برام فرستادن و با مسافرایی که از قبل از هتل های دیگه سوار کرده بود راهی رود نیل شدیم.
بد نیست مختصری از رود نیل بدونیم که این رود، طولانی ترین رود جهانه که بیشتر از 6000 کیلومتر طولش هست و از کشورهای اوگاندا، سودان و مصر میگذره و به دریای مدیترانه میریزه، در واقع رود نیل از پیوستن دو رود نیل سفید و نیل آبی بوجود میاد که سرچشمه نیل سفید، دریاچه ویکتوریا در اوگانداست ( که در ادامه بازدیدی هم از اونجا دارم ) و سرچشمه نیل آبی، دریاچه تانا در کشور اتیوپی هستش.
اوگاندا کلا برام یه شگفتی مطلق بود هرلحظه منو سورپرایز می کرد، وقتی به رود نیل رسیدم یکی از عجیب ترین حس های زندگیم رو تجربه کردم.
نیلی که هزاران سال تاریخ پشتش بودو کلی حرف برای گفتن داشت، جاییکه تمدن های بزرگ چند هزار سال پیش، کنار این رود بوجود اومده بودن، رودی که قصه ها در قرآن ازش گفته شده و حالا من در یک قدمی این رود، در حالیکه محو عظمتش هستم، در سکوتی که حتی مردمان محلی اونجا هم تحت تاثیرش بودن، ایستاده ام و به سرگذشت انسان ها فکر میکنم، دوست داشتم ساعت ها کنار رود بشینم و تماشا کنم اما همون لحظه لیدر رفتینگمون با پارویی در دست بالا سرم ایستادو با حرکتی بهم فهموند که باید آماده بشم و برم برای آموزش و سوار شدن قایق.
به جمع گروهمون ملحق شدم تا لیدر باتجربه مون نکات و آموزش های لازم برای پارو زدن، نحوه نشستن و غیره رو بهمون بگه و بعد از آماده شدن، همراه گروه شش نفره سوار قایق شدم.
رفتینگ یا قایقرانی در آبهای خروشان، یه فعالیت فوق العاده هیجان انگیز و مفرحی هستش که معمولاً در رودخانه های خروشان انجام می شه و به این صورته که از قسمت هایی از رودخانه که جریان آب آرام تره به سمت قسمت های خروشان و خطرناک تر رودخانه حرکت میکنن و با توجه به درجه سختی مسیر از سطح 1 ( با کمترین خطر، مناسب برای همه افراد) و تا سطح 6 ( پرخطرترین و مناسب برای کسانی که مشکلی با پرت شدن درون آب خروشان ندارن!!!) متغییره.
یکی از مهیج ترین و معروفترین رفتینگ های دنیا هم همین رفتینگ رود نیل هست که براحتی میتونی از سطح 1 تا 6 رو با حرفه ای ترین گروه ها تجربه کنی.
خلاصه بعد از سه ساعت رفتینگ در آب های آرام و گاهی بشدت پرتلاطم رود نیل و عبور از مسیرهای صعب العبور و فوق العاده خطرناک درحالیکه سرتاپا خیس بودم، از قایق پیاده شدمو راضی ازینکه همچنان زنده ام در کنار رود، جایی رو برای استراحت پیدا کردم و زمانی رو اونجا گذروندم تا متوجه شدم ماشین در شرف حرکته و باید موقتاً با نیل خداحافظی کنم.
برای اطلاعات بیشترتون باید بگم هزینه این رفتینگ سه ساعته، هفتاد دلار بود که شامل ترنسفر، لیدر و تجهیزات میشد و برای عکاسی و فیلمبرداری که توسط یکی از افراد خودشون انجام میشه باید هزینه جداگانه پرداخت می کردم که البته درصورتی که گوشی یا دوربین ضدآب داشته باشید این کارو میتونید خودتون انجام بدید.
روز سوم
روز بعد به سمت سرچشمه رود نیل، یعنی دریاچه ویکتوریا رهسپار شدم، از بین بازارچه ای (که البته در اون ساعت تعطیل بود) عبور کردم و به قسمتی که از بقیه بخش ها جدا شده بود رسیدم و همونجا بلیط قایق سواری و بازدید از سرچشمه رود نیل رو تهیه کردم؛
قبل از سوار شدن به قایق، چشمم به قسمتی از محوطه افتاد که قبلا درموردش شنیده بودم، پس تا بقیه مسافرها سوار قایق بشن، به اون سمت رفتم و بازدیدی هم ازونجا داشتم. اینجا جاییست که بخشی از خاکستر ماهاتما گاندی طبق وصیت خودش، داخل رود نیل ریخته شده و مجسمه ای هم برای یادبود او، قرار داده شده.
دریاچهٔ ویکتوریا
این دریاچه بزرگترین دریاچه قارهٔ آفریقاست که توسط یک جهانگرد انگلیسی کشف شد و بهمین دلیل بنام ملکه انگلستان نام گذاری شد. بخش اعظم دیگه این رود هم در کشور تانزانیا قرار گرفته و قسمت خیلی کوچکی هم در کشور کنیاست.
با قایق از سمت رود نیل وارد دریاچه ویکتوریا شدیم، همان ابتدا یه جایی شبیه گرداب داخل دریاچه رو بعنوان سرچشمه نیل نشون دادنو همگی بی دلیل هیجان زده شدیم و شروع کردیم به عکسبرداری و تماشا کردن.
سپس زمان کوتاهی رو برای استراحت و تماشا کنار کلبه چوبی کوچکی که وسط آب ساخته شده بود و صنایع دستی آفریقایی رو با بالاترین قیمت میفروخت، توقف کردیم. خب تصور جایی شگفت انگیزتر از این رو بعنوان سرچشمه بزرگترین رود جهان داشتم اما در عین حال، زیبایی رود و دریاچه و همچنین تماشای گونه های بسیار متنوع از پرندگان بسیار ارزشمند بود.
بعد از یکساعت بالاخره از قایق پیاده شدم و به سمت مقصد بعد حرکت کردم.
دیگه کم کم موقع خداحافظی از شهر جینجا بود، حالا برنامم این بود به سمت دریاچه و جزایر بونیونی Bunyoni که از جینجا حدود دوازده ساعت فاصله داشت، برم.
بونیونی Bunyonyi در جنوبی ترین نقطه اوگاندا قرار گرفته که با کشور رواندا مرز مشترک داره و تا اون کشور فقط دو ساعت راهه اما بعلت محدودیت های کرونا مرز بسته بود.
دریاچه بونیونی از این حیث معروف و دیدنیه که 29 جزیره کوچک و بزرگ داخلش وجود داره و در نتیجه شاهد یه طبیعت بکرو خاص هستی البته مهمترین دلیل جذابیت این شهر اینه که براحتی میشه برای تماشای گوریل ها به پارک ملی بوییندی رفت و چون کلا 900 تا گوریل درحال حاظر در جهان وجود داره که در کشورهای اوگاندا، رواندا و کنگو نگه داری میشن، این پارک اهمیت خیلی زیادی پیدا کرده.
خب حالا چرا من قرار نیست به دیدن گوریل ها برم؟ چون هزینه ورودیه ش 700 دلاره و این مبلغ یعنی بیشتر از هزینه کل سفر من !!!
تقریبا نصف شب بود که رسیدم شهر و برای رفتن به اقامتگاهم که تو یکی از جزایر وسط دریاچه بود باید قایق سوار میشدم، خب چون هوا کاملا تاریک بود خیلی هنوز متوجه نبودم که کجا اومدم و فقط به فکر استراحت کردن بودم.
روز چهارم
صبح که شد و از اتاقم که یه کلبه ای وسط باغ بود بیرون اومدم و تازه متوجه شدم که دقیقا وارد چه بهشتی شدم.
بعد از خوردن صبحانه در یکی دیگه از ویوهای استثنایی، گشتی در داخل جزیره زدمو اقامتگاه های دیگه جزیره رو بررسی کردم و سعی کردم با مردم محلی، بیشتر معاشرت کنم که اغلب با توریست ها و یا مردم اوگاندایی که از شهرهای دیگه کشور برای تعطیلات و استراحت به اینجا اومده بودن مواجه شدم.
حالا دیگه زمان این بود که برای رفتن به view point و پیدا کردن بهترین منطقه برای دیدن کامل دریاچه و جزایر دیگه، مجددا سوار قایق شم و خودمو به بزرگترین جزیره دریاچه برسونم و یه پیمایش یک ساعته رو شروع کنم، این جزیره برخلاف جزیره ای که توش اقامت داشتم مردم محلی زیادی در اون سکونت داشتند که توی مسیر هم تا بالای تپه، کودکان زیادی رو دیدم که از مدرسه به سمت خونه هاشون درحال حرکت بودن و مسافت زیادی رو باهاشون هم مسیر شدم.
بالاخره به مقصد رسیدم، به بالای بلندترین تپه جزیره، به جایی که چشمانم مجددا یکی دیگه از مناظر شگفت انگیز طبیعتو ثبت کرد، جایی که بهترین و زیباترین منظره رو به دریاچه و جزایر کوچک و بزرگ اون میشد دید، زیبایی خیره کننده ای که مجبورم کرد برای تماشا و لذت بردن از فضا، مدت زمانی رو همونجا توقف کنم.
با اینکه از نشستن و حضور در اونجا سیر نمی شدم اما دیگه باید قبل از تاریکی هوا به محل اقامتم برمیگشتم، قایقرانی هم که باهاش تا جزیره اومده بودم همچنان منتظرم بود که درنتیجه بلافاصله و بی دردسر سوار قایق شدمو برگشتم و غروب آفتاب رو از کلبه محل اقامتم، بدون نگرانی تماشا کردم.
روز پنجم
و اما صبح روز بعد، آخرین صبحانه ام در آخرین مکان شگفت انگیز سفر اوگاندا رو خوردمو به سمت شهر کامپالا پایتخت کشور اوگاندا راهی شدم اما با توجه به مسیر حرکت، از قبل تصمیم گرفته بودم از نقطه مشخص شده در خط استوا هم دیدن کنم.
خط استوا از کشور های جمهوری کنگو، جمهوری دموکراتیک کنگو، اوگاندا، کنیا، سومالی، اندونزی، مالدیو، اکوادور، گابن، کلمبیا و برزیل عبور می کنه و من حدود دو هفته قبل، از این نقطه در کشور کنیا بازدید کرده بودم که البته حتی همین نماد ساده رو هم نداشت. اینجا نقطه ایست که با ایستادن در آن، یک پا در نیمکره شمالی و پای دیگه در نیمکره جنوبی قرار میگیره و خب به نوبه خودش جالبه...
یه آزمایش نادرستی هم که خیلی رایج شده و اغلب لیدرها در این نقطه انجام میدن آزمایش اثر کوریولیس هست، در واقع همان اثری که باعث میشه گردبادها در دو سوی استوا به جهات مختلف بچرخند؛ یعنی در نیمکره ی شمالی به صورت پادساعتگرد و در نیمکره ی جنوبی، ساعتگرد.
در واقع اونها آزمایشی رو ترتیب می دهند و به توریست ها ثابت می کنند که جهت چرخش آب در حال سرازیر شدن به چاهک در نیمکره ی شمالی و جنوبی متفاوته و مثلا وقتی دقیقا روی خط استوا ایستاده اند، آب بدون جهت به داخل چاهک سرازیر میشه و یک متر بالا و پایین از خط استوا هم به ترتیب پادساعت و ساعتگرد می چرخه.
بعد از توقف کوتاهم در خط استوا و گشتی در بازارهای فوق العاده گرون اطراف اون، مجددا به مسیرم ادامه دادم....
یه چیزی که سفرم رو جذاب تر می کرد، سفرهای جاده ای بود که داشتم، سفرهایی که برای رسیدن به شهر مقصد، ساعت ها داخل اتوبوس بی کیفیت و کثیف می نشستم و از بین روستاها و شهرهای کوچکی که حتی اسمشون رو هم نمیدونستم عبور میکردم مردمی رو میدیدم که به هر نحوی درحال امرار معاش بودند آدم هایی که در ظاهر دنیای غریبی باهات داشتند اما فقط با یک دست تکان دادن ساده شاد می شدند و تورو هم شاد می کردند.
توی مسیر فقط کافی بود لحظه ای اتوبوس کنار جاده توقف کنه، به دقیقه نمی کشید که دورتادور اتوبوس پر میشد از فروشنده های محلی که از شیشه ها اجناس و خوراکی های خودشون رو داخل می فرستادند و میفروختند البته بعضی هاشون هم که رودربایستی کمتری داشتند میومدن داخل .... خلاصه یه چیزی شبیه متروی تهران که گاهی تعداد فروشنده ها از مسافرهای یک واگن بیشتره اینجا هم میدیدم که هر مسافر در لحظه در حال خرید یک نوع جنس از چند فروشنده ست.
از گوشت های کبابی سیخ شده ای که بوش آدمو وسوسه میکنه اما تصور اینکه کجا و چطور پخته شده منصرفت می کرد تا موزهای خاص آفریقایی پخته شده (ماتوکه) که مزه سیب زمینی پخته می ده، از آناناس و آووکادو تا بادوم زمینی و نیشکر های خرد شده، هرچیزی که میخواستی توی مسیر بدون پیاده شدن از ماشین گیرت میومد.
خلاصه پس از تقریبا ده ساعت گذر از جاده های خاکی و پرترافیک، به کامپالا رسیدم، شهری با جمعیت 1.5 میلیون نفر که بزرگترین شهر اوگانداست.
کامپالا شهر شلوغ و شلخته ایه که از نظر کثیفی حتی از برخی شهرهای هند هم سبقت میگیره، اما در عین حال شهری درحال توسعه و مدرن محسوب میشه که نه به اندازه نایروبی و برخی شهرهای تانزانیا اما در حد خودش قابل قبوله.
برای اینکه خیلی خودمو درگیر چالش جدیدی نکرده باشم سعی کردم یک رستوران یا کافه مرتب و تروتمیز برای خوردن ناهار پیدا کنم، توی نایروبی پایتخت کنیا با کافه رستوران های زنجیره ای Cj's Cafe (Java Cafe) آشنا شده بودم و می دونستم که توی کامپالا هم چندین شعبه داره برای همین نزدیک ترین شعبه رو پیدا کردمو راه افتادم.
تقریباً مرکز شهر بودم، در قسمتی که ساختمون های نوساز و لوکس تری وجود داشت و شهر حال و هوای دیگه ای داشت وارد رستوران مورد نظرم شدم، با درنظر گرفتن اینکه این رستوران در کدوم شهر و کدوم کشور قرار داره واقعا فضایی غیرقابل باور داشت و مردم ظاهرا مرفه و پولداری که بغیر از کار به تفریح و استراحت خودشون هم می پرداختند!!
یه قسمت دنج توی تراس جذاب کافه نشستمو غذامو سفارش دادم و به مردمی نگاه می کردم که با توجه به ذهنیت من باورش سخت بود که اوگاندایی هستند.
در مورد قیمت غذا باید بگم که این رستوران جزو گرونترین ها بود که یک بشقاب استیک گوشت و قارچ با سیب زمینی فراوان و سالاد مرغ مجموعاً 63000 شیلینگ اوگاندا معادل 18 دلار شد.
بعد از اینکه با حضور در اون رستوران کلی انرژی گرفتم، پیاده به سمت هتلم راه افتادم، با اینکه خیلی از اون منطقه دور نشده بودم اما فضا و محیط کاملا در حال تغییر بود ازون خیابون های مرتب و شیک، ساختمون های نسبتاً مدرن و مردم به ظاهر مرفه دیگه خبری نبود؛ سروصدا، هیاهو، شلوغی، فقر، بدبختی، تلاش، کار، تکاپو، قناعت، انگیزه، انرژی، حس زندگی و کمی هم ترس تمام چیزهایی بود که در اون فضا میشد حس کرد.
همونطور که گوشیمو محکم گرفته بود مسیر هتلم رو از روی گوگل مپ چک کردم تا خیلی مجبور نباشم با تمام وسایلم در اون شلوغی گیج بخورم. بالاخره به ساختمون هتل که البته خیلی شباهتی با هتل نداشت رسیدم بعد ازینکه اتاقم رو تحویل گرفتم و کمی استراحت کردم خواستم که ادامه روز رو در خیابون های اطراف بگذرونم که دختر جوان مهربونی که رسپشن هتل بود بهم هشدار داد که چون هوا رو به تاریکیه و این مناطق کمی خطرناک، بهتره که با تماشای شهر از پنجره روزم رو به پایان برسونم.
روز ششم
شهر کامپالا خیلی جاذبه دیدنی خاصی نداره بیشتر باید خود شهرو گشت و مردم رو دید اما من خیلی دوست داشتم مسجد ملی کامپالا که جزو مهمترین اماکن دیدنی این شهر هستو ببینم که خیلی هم از هتلم دور نبود و میشد پیاده به اونجا رفت.
بعد از قریب به نیم ساعت پیاده روی به مسجد کامپالا رسیدم، مسجدی با قدمتی کمتر از 20 سال که دومین مسجد بزرگ آفریقا و بزرگترین مسجد اوگانداست.
این مسجد با هزینه معمر قذافی، رهبر لیبی به اتمام رسیده که برای همین به مسجد قذافی هم معروفه و همچنین دارای سبک معماری زیبایی هستش که گفته میشه حتی در آفریقا منحصر بفرده!!
ساعاتی رو در اونجا گذروندم و به سمت دیگر شهر و بازار صنایع و هنرهای دستی کامپالا Craft Market حرکت کردم.
بیشتر ترجیح میدادم پیاده روی کنم تا بتونم کوچه پس کوچه ها و مردم شهر رو بهتر و با جزییات بیشتری ببینم البته اکثر مردم در کامپالا ترجیح میدن با تاکسی های موتوری بنام بودابودا Boda bodas در شهر جابجا بشن که هم قیمت فوق العاده پایینی داره و هم براحتی در دسترس هست.
بعد از یک پیاده روی بیست دقیقه ای به بازار دائمی هنرهای دستی در مرکز شهر رسیدم، بازار روباز نه چندان بزرگی که دور تادور، غرفه های فروش محصولات کاملا آفریقایی و اوگاندایی به چشم میخورد؛ از لباس و پارچه های سنتی تا صندل و کفش های حصیری دست دوز، از مجسمه و وسایل تزئینی تا نقاشی های روی بوم برخی از چیزهایی بود که در اون بازار میشد یافت.
ساعت ها میشد در اون بازار قدم زد و اجناس متنوع و جذاب آفریقایی رو تماشا کرد و بنظرم حتی اگر توریستی قصد خرید هم نداشته باشه اینجا یکی از بایدهای کامپالاست.
خلاصه بیشتر از دو ساعت رو در اون بازار گذروندم و برای ناهار ازونجا خارج شدم، به پیشنهاد پلیسی که در وسط چهارراه درحال راهنمایی مردم بود، به یک کافه رستوران جذاب رفتم، جایی که خانم های سرپرست خانوار، اونجا رو می گردوندن و فضای بزرگی هم در پشت رستوران وجود داشت که خیاطی و بافندگی می کردن و در نهایت در فروشگاهی داخل همونجا محصولات رو می فروختند.
از خانم جوانی که درحال جمع آوری سفارش مشتریان بود راهنمایی گرفتمو یکی از بهترین غذاهای اوگاندا یعنی رولکس مرغ رو بمبلغ 7000 شیلینگ یعنی کمتر از 2 دلار سفارش دادم.