این بار سفر می کنیم به کوبا
سفر به جغرافیا و تاریخی متفاوت ، سفر به سرزمینی جا مانده در قرن بیستم ، سرزمینی که نامش با رنگ و رقص و موسیقی گره خورده است . کشوری معروف به سیگارهای برگ مخصوصش و البته معروفتر به انقلابش . انقلابی کمونیستی که جز انزوا ، فقر و عقب ماندگی چیز دیگری عاید مردمانش نکرده است . انقلابی شصت و چند ساله ، که حتی رهبرانش را به تغییر و بهبود شرایط واداشته است و حالا چند سالیست که تصمیم گرفته اند به تغییر رویه . دوستی و اتحاد با همسایگان و گفتگو و تعامل سازنده با دنیا که امروزه گریزی از آن نیست . و البته درهایی که باز کردنش در دوره ی ریاست جمهوری اوباما میرفت که گشایشی در کارشان ایجاد کند ؛ اینک به دیوار سخت ترامپ خورده و همانطور نیمه باز مانده است .
نقشه ی ایالت فلوریدا ، کشور کوبا و کشور باهاماس که شفاف ترین و زلالترین آب ساحلی را دارد
نقشه ی دولفین مانند کشور کوبا
در پرواز از تورنتو به سمت کوبا ، هنگامی که هواپیما از روی انتهایی ترین قسمت ایالت فلوریدا در آمریکا می گذرد ؛ از آنجا که هوا کاملا صاف و آفتابیست ؛ چشممان به " keys Island " که جزایری در انتهای ایالت فلوریداست ؛ می افتد که نمای بسیار زیبایی را پیش چشممان ، می گستراند . این جزایر ، توسط پل هایی کوچک و بزرگ به هم پیوسته اند و تقریبا در خطی دویست کیلومتری ، در داخل دریا پیش رفته اند .
آنقدر دیدن این جزیره ها ، هیجان زده ام می کند ؛ که در جا چند خطی به لیست آرزوهایم ، اضافه میکنم : دیدن این کلیدها از نزدیک و آویختنشان بر جاکلیدی سرزمین های کشف شده از سفرهایم . ( کسی چه میداند ؛ شاید ، کلید مشکل گشای گمشده ی آقای روحانی هم ، اینجا در آمریکا باشد ).
نمایی نزدیکتر از چند " کلید ! " و پلهای بینشان
با عبور از روی دریا و طی مسیر حدودا 200 کیلومتری فاصله ی بین ایالت فلوریدا و کوبا ، دوباره ، زیبایی دیگری پیش چشممان هویدا می گردد . شبه جزیره ی " وارادرو " شهری توریستی در کشور کوبا . در طی سالهای گذشته ، چندین بار شنیده ام که تعدادی کوبایی برای فرار از کوبا ، این مسیر طولانی را شنا کرده اند تا خود را به آمریکا برسانند . نمی دانم چقدر این موضوع صحت دارد و یا سرنوشت آن فراریان ، چه شده است . اما ؛ وقتی فاصله ی زیاد و دریای متلاطم را می ببینم ؛ صحت این داستان ها را بسیار دور از ذهن می یابم .
شهر " وارادرو " ی کوبا در گوشه ی سمت چپ و زون هتلها در شبه جزیره ی " وارادرو "
وارادرو از داخل هواپیما
در داخل این شبه جزیره ؛ هیچ کوبایی ساکن نیست و تماما به هتلها اختصاص دارد و هر روز اتوبوسهایی مخصوص پرسنل بومی ، در ساعات مشخصی ، کارکنان را به شبه جزیره می آورند و می برند . به همین جهت ؛ این منطقه ، بسیار زیبا و تمیز نگهداری می شود و چیزی کم از بهشت ندارد .
زون هتلها در نوار ساحلی
در سفرنامه ی شیکاگو ( سفر به شهر بادها ) برایتان از داستان مرز و ویزا گفتم و اینکه مامور مرزی ما را به چشم مریخی می نگریست و البته ما هم زبان انگلیسی با لهجه ی غلیظ اسپنیش او را مریخی می پنداشتیم و به سختی درکش می کردیم . در همان زمانی که او منتظر جواب تلفن برای ارائه ی ویزا به ما بود از ما سوالی پرسید که من فقط کلمه ی آفریقا را در آن تشخیص دادم . " آفریقا ؟؟ " چه ربطی به موضوع ما و مشکل ویزایمان دارد . نکند میخواهد بگوید ؛ حواستان باشد ؛ کوبا جزیره ای کوچک در غرب آفریقا !! نیست که بدون ویزا راهتان بدهیم . نگاهی به بقیه انداختم و همه را گیج از نفهمیدن دیدم . پسرم به شوخی گفت که احتمالا به جای کوبا ، اشتباهی به آفریقا آمده ایم . مامور دوباره سوالش را شمرده تکرار کرد و فهمیدیم که منظورش آن است که آیا در سه سال گذشته ، سفری به آفریقا داشته ایم که نداشتیم و ای کاش که میداشتیم . بعد از گرفتن مهر ورود ، وسایلمان را برداشتیم و از محیط تا حدی نظامی فرودگاه شهر " Varadero " بیرون آمدیم .
حال برای دوستانی که گفتن از کیفیت مرغوب !! پاسپورت کانادایی را فخرفروشی میدانستند ؛ مثال دیگری از تفاوت آن با پاسپورت ایرانی بیاورم ؛ باشد که رستگار شوند . در سفر به مکزیک ، هنگام عبور از مرز ، از همان ابتدا ، کارت اقامت دائم کانادا دستمان بود و آنرا به همراه پاسپورت ایرانی ارائه دادیم . چرا که با این کارت به همراه هر پاسپورتی ، بدون نیاز به ویزا ، می توانستیم وارد خاک مکزیک شویم . (دوستانی که احیانا به دنبال ویزای مکزیک بوده اند ؛ می دانند که مکزیک به ایرانی ها به سختی ویزا می دهد ) . به راحتی مهر ورود را گرفتیم و چمدان به دست ، به سمت خروجی رفتیم . ماموری که جلوی در خروج ایستاده بود ؛ نگاهی به پاسپورت ها می انداخت و به صورت رندم ، از هر ده پانزده نفر ، یکی را برای بازرسی داخل چمدان ها به سمت دیگری می فرستاد و به بقیه اجازه ی خروج می داد . با دیدن پاسپورت ما ، ما را هم برای بازرسی فرستاد . ( سعی می کنیم وانمود کنیم ؛ حتما اتفاقی بوده و هیچ ربطی به ایرانی بودن پاسپورتمان نداشته است ) . خانمی که مشغول گشتن چمدان ها بود ؛ در حین بازرسی ، پرسید که از کجا می آییم و به محض آن که گفتم : از کانادا ، ناگهان نوع گشتنش ، عوض شد و مانند وقتی که کتابی بسته را سرسری تورقی می کنند ؛ دستش را از پایین لباسها تا بالا کشید و از گشتن چمدان دوم منصرف شد و من از همان روز به اعجاز کلمه ی کانادا ایمان آوردم . در اینجا ؛ تنها می توانم بگویم که اگر قرار بر فخرفروشی باشد ؛ این دولت کاناداست که باید برای عملکرد درست و مثبتش به دولتهای دیگری که مسبب بی اعتبار شدن پاسپورت کشورشان شده اند ؛ فخر بفروشد نه مهاجرانی که به برکت آن اعجاز ، دفترچه ای معتبر در دست دارند . بگذریم از گفتن بیشتر که هر چه بیشتر بگوییم ، سوزش دردش را بیشتر میکند.
این سفر را کاملا از تور گرفته بودیم و تصمیم داشتیم برای یک هفته در بخش توریستی شهر " وارادرو " در هتلی آل از دریای زیبای کاراییب لذت ببریم .
هتلهای این نوار ساحلی ، عمدتا چهار یا پنج ستاره هستند و به نظرم ، علیرغم کیفیت خوب غذا و زیبایی فوق العاده ی محوطه ی هتلها و ساحل ، کیفیت و تمیزی اتاقها کمی توی ذوق میزنند ؛ که ما در هتلمان با تذکر و صحبت ، اتاق جدید تراس دار کمی بهتری میگیریم که تقریبا راضیمان میکند . چند روز بعد ، با خانمی ایرانی اهل اتاوا ، آشنا می شویم که میگوید از هتل دیگری با اتاقهای کثیف و پر از سوسک و مارمولک به هتل ما آمده است و این هتل در مقابل هتل قبلیش مانند بهشت است . بعدا که به شهر می رویم و تا حدی با زندگی مردم آشنا می شویم ؛ می بینیم که فاصله ی استاندارد تمیزی و بهداشت در هتلها با خانه های مردم ، چیزی در حد زمین تا آسمان است و بی دلیل نیست که مسئولین هتل از شکایتهای مسافران متعجبند . در همان روز اول که از کسی ، دستمال کاغذی میخواستم و از کلمه ی " تیشو" استفاده می کردم ؛ اول منظورم را نفهمید و وقتی همکارش برایش گفت که من " کلینکس" می خواهم ؛ تعجب کرد و گفت که در دستشویی ، رول دستمال توالت هست ! بعدا ؛ دیدیم که وسایل بهداشتی در کوبا ، بسیار کمیاب و گران قیمت است و چندان براحتی در دسترس مردم عادی قرار ندارد . در همان روزهای اول دیدم ؛ چندتایی از فروشندگان ساحلی که کلاه و عینک و صدف و … می فروختند ؛ در حین اصرارشان برای فروش ، گاهی هم از توریستها ، درخواست شامپو و صابون های کوچکی را می کردند که در هتل ها وجود دارد . آنهم شامپو و صابونهایی که کیفیت خوبی نداشتند و نمیدانم ساخت کوبا بودند و یا محصولات درجه ی چندم مثلا جایی مانند چین . آن چند روزی که در هتل از شامپوها استفاده می کردم ؛ موهایم بیشتر شبیه به توده ای سیم ظرفشویی شده بود و من بسیار پشیمان بودم که چرا با خود شامپو و نرم کننده ، نبرده بودم .
ورودی هتل
قابی زیبا از طبیعت بیرون هتل
درختی متناسب با آب و هوای حاره ای که بسیار در کوبا دیده می شوند .
درخت چند ده متری کاکتوس
کاکتوس " زبان مادر شوهر "
در محوطه ی هتل ، علاوه بر درختان زیبای استوایی ، مجسمه های زیبایی هم وجود داشت که مطابق با فرهنگ کوبایی و یا بهتر بگویم ؛ فرهنگ آمریکای لاتین تقریبا تمامی برهنه بودند و نمی توان عکسی از آنها گذاشت . فرهنگی که احتمالا برای ما که در خاورمیانه به دنیا آمده ایم و بزرگ شده ایم ؛ چندان مناسب و باور پذیر به نظر نمی رسد . در سواحل کوبا توریستها بیشتر کانادایی بودند اما در سفر به مکزیک ، در کنار ساحل همیشه توریستهایی از خود کشور مکزیک و دیگر کشورهای آمریکای لاتین میدیدیم که چه برخورد جالبی با چیزهایی که از دید ما شاید نامناسب است داشتند . برای مثال ، پدری در ساحل نشسته بود و با افتخار، دختر نوجوانش را می نگریست که با فردی در ساحل ، آشنا شده بود و مشغول شنا و گپ و گفت بودند . هر از گاهی ، دختر برمیگشت و به پدرش لبخند می زد و پدر برایش دست تکان می داد و لابد از اینکه دخترش آنقدر آزاد است که براحتی دوست جدیدی یافته است و با اوخوش و خرم است ، لذت می برد!
به اوج رساندن هنر هتلداری در بعضی روزها !
کافه ای در کنار ساحل ، که نوشیدنی های خوشمزه و متنوعی را ارائه می داد .
در همان روز اول که برای گرفتن نوشیدنی ، می روم ؛ در جواب مرد که می پرسد ، چه نوشیدنی ای می خواهم ؛ معطل می مانم که چه بگویم . اگر قرار باشد ؛ تفریحات مورد علاقه ام را لیست کنم ، رفتن به کافه و نوشیدن چیزی با آن سر و صدا و در آن محیط شلوغ ، حتی در آخر لیستم هم جایی ندارد . از این رو تعجبی ندارد که حتی یک اسم هم به ذهنم نمیرسد ؛ پس ، می گویم : چیزی ترش می خواهم که آب نارگیل هم داشته باشد . مطمئنم که اگر آدمها ، واقعا از تعجب ، شاخ در می آوردند ؛ سر آن مرد حتما به یک جفت شاخ پیچ در پیچ ، مزین می شد ! اما مرد ، چیزی نگفت و با ابرویی بالا انداخته ، هفت هشت چیز را قاطی کرد و نوشیدنی ای آبی رنگ که چند تکه یخ در آن شناور بود را به دستم داد . کمی از آن چشیدم و عجب مزه ی نابی داشت . نام نوشیدنی را می پرسم و مرد سری بالا می اندازد و میگوید : " تروپیکالا "
روز بعد که برای درخواست نوشیدنی میروم ؛ با اعتماد به نفس به مرد دیگری که آنجاست ؛ میگویم : یک تروپیکالا . مرد ابرویش را در هم می کشد و می گوید : " ? what " . در جا اعتماد به نفسم آب می شود و با من من می گویم : همان که آب نارگیل دارد و ترش است . دیروز همکارتان به من داد . بی حرف اضافه و خیلی سریع ، دوباره چند چیز را قاطی کرد و نوشیدنی ای سبز رنگ را به دستم داد که به خوبی آن نوشیدنی آبی رنگ نبود . جالب اینجاست که نوشیدنی در روز بعد ، زرد رنگ و کم کم تا روز آخر به نارنجی و قرمز تبدیل شد و من در آن چند روز ، یک رنگین کمان کامل را نوشیدم بی آنکه نامش را بدانم .
(عکس از اینترنت)
ساحل وارادرو ، شنی سفید و نرم و دریا ، رنگی نیلی در ساحل و سرمه ای در دوردستها دارد . وقتی قبل از سفر ، عکسهای آنجا را می دیدم ؛ باور نمی کردم که رنگ دریا بتواند به آن خوشرنگی باشد و مطمئن بودم که رنگ ها ، دستکاری شده اند . اما ؛ واقعیت ، گستره ای از طیف رنگهای آبی بینهایتی بود که جایی در افق به آسمان وصل می شد و " آینه در آینه " وار به نوازش چشم ها مشغول بود .
اما سال بعد که به شهر " کنکون " (به نوعی پاتایای آمریکاییها ) در مکزیک ، سفر کردیم ؛ با دریایی به مراتب زیباتر و خوشرنگتر مواجه شدیم ؛ آنقدر که مطمئن بودیم این مکزیکی های ناقلا ، شبها که ما در خواب به سر می بریم ؛ سطل سطل ، رنگ لاجوردی در دریا می ریزند .
زون هتلها در نوار ساحلی شهر " کنکون " در شرق مکزیک ( محلی که به دلیل شکل خاصش ، به زون 7 هم مشهور است )
نمایی از دریا از پنجره ی هتل
در آن چند روز در مکزیک ، به شوق دیدن طلوع آفتاب ، بدون نیاز به زنگ ساعت از جا می پریدم و قبل از طلوع ، در تراس می نشستم و خواب از چشمان خواب آلودم با دیدن طلوعی چنین زیبا ، به سرعت می پرید و جایش را به شوقی وصف ناپذیر میداد .
رنگ آب در سواحل کنکون از لاجوردی تا بنفش ، متغیر است و ساحل ، شنی طلایی روشن دارد . این سواحل در کنکون ، در لیست ده زیباترین سواحل دنیا قرار دارند .
در یکی از روزها که هوا آفتابی و دریا آرام بود ؛ برای اسنورکلینگ به دریا می رویم ؛ اما از همان ابتدا ، من دچار دریا زدگی می شوم و وقتی که به زور به داخل آب میروم ؛ با رفتن آب شور و تلخ دریا در دهانم ، با حالی بدتر به قایق برمی گردم . تجربه ی زیادی درباره ی میزان تلخی آب دریاهای دیگر ندارم ؛ اما آب دریای کاراییب به قدری شور و تلخ بود که در اثر تماس با چشمانم برای سی ثانیه ای ، حتی نمی توانستم ؛ آنها را باز کنم .آیا آب دریای مدیترانه در سواحل ترکیه هم بیش از اندازه شور و تلخ است ؟
قایق هایی که در وارادرو با آنها برای اسنورکلینگ به دریا رفتیم
پلیکانی تنها و سرگردان که ترسی هم از موجودات دوپا نداشت
موجی به ساحل زد و ناگه ، دامنم آبی شد
پیراهنهای دستباف توری که خانمها با حدود ده دلار (که برای یک کوبایی پول هنگفتیست ) می خریدند و برای گشتن در محوطه و رفتن به رستوران ، روی لباس شنا می پوشیدند .
سفر به کوبا تا چند سال پیش برای آمریکاییان ممنوع بود و هنوز هم قسمت عمده ی توریستهای کوبا ، از کشور کاناداست ؛ به طوریکه با قدم زدن در کنار ساحل ، احساس می کنیم در ساحلی کانادایی ، قدم میزنیم . البته ؛ همانند کانادا ، از هر طرف صدای صحبت به زبانهای چینی ، روسی و … به گوش میرسد . کوبا ، مسافران جوان اروپایی هم دارد که بیشتر به صورت کوله گرد هستند و عمدتا در شهرها و خانه های ارزان قیمت ، دوران سفر را به قصد کشف این سرزمین عجایب ، می گذرانند و از طرفداران پروپا قرص شبهای کوبا هستند .
بعد از گذراندن دو روزی در هتل ، عزم رفتن به شهر میکنیم و با اتوبوسهای دو طبقه ی توریستی که ورود بومیان به آن ممنوع است و هر نیم ساعت یکبار در جلوی هتلها ، می ایستند ، در شهر وارادرو می گردیم .
یکی دو خیابان اصلی شهر ، ظاهری خوب و قابل قبول دارد و پر است از کافه ها و رستورانها و غرفه ها و چادرهایی که برای فروش چرم و صنایع دستی برپا شده اند .
کلاه های مخصوص انقلابیون در کوبا که بعدا از نخریدنش پشیمان شدیم .
در حین قدم زدن ، فروشنده ی یکی از غرفه ها ، به ما و چند توریست دیگر که در همان نزدیکی بودند ؛ با دست ، علامت قلب را نشان می دهد و فریاد میزند : " i love canada - i love canadian " توریستها هم می خندند و به ابراز احساسات او پاسخ می دهند . در روزهای دیگر نیز باز هم با علاقه ی زیاد مردم کوبا به کانادایی ها مواجه می شویم و با توجه به سودآور بودن توریستهای کانادایی در کوبا برایمان بسیار جالب توجه و معقول است . در ذهن من ناخودآگاه مقایسه ای بین کانادایی دوستی کوبایی ها و اروپایی دوستی ایرانی ها ، شکل می گیرد . کوبایی ها در عین مهربانی و مهمان نوازیشان ، به خوبی از کانادایی ها پول در می آورند و بسیاری از ایرانی ها ، کاملا برعکس ، چنان رایگان روزها و هفته ها با جای خواب و بهترین غذاها به میزبانی از بلوندها و چشم آبیها مشغولند ؛ که گویی اصلا معنای صنعت توریسم را نمی دانند و معتقدند که این تنها به دلیل ، مهمان نوازی ایرانی هاست و باعث حضور توریستهای بیشتری می شود . اتفاقی که میبینیم ؛ در حال حاضر ، رخ نداده و مهمترین مساله برای جلب توریستها ، امنیت ، آرامش سیاسی و زیرساختهای توریستیست ؛ که متاسفانه فعلا ، فاقد آنها هستیم .
از مهمترین صنایع دستی در کوبا ، علاوه بر چرم ، مجسمه ها و وسایل مختلف چوبیست که بسیار زیبا و مطابق با فرهنگ کوبایی ساخته و پرداخته شده اند .
صاحب غرفه ای که از او چند مجسمه ی چوبی خریدم ؛ بسیار خوشحال بود که قرار است ؛ گفتگو و ارتباطی بین کوبا و آمریکا ، ایجاد شود و صنعت توریسم کوبا رونق بیشتری بگیرد . البته در آن زمان که ما در کوبا بودیم ؛ هنوز فیدل کاسترو زنده بود و بیشتر مردم ، علیرغم نارضایتی که از وضع موجود نشان می دادند ؛ ترجیح می دادند در این باره ، صحبتی نکنند .
جالب است بدانید ؛ پولی که بانکها در اختیار توریستها ، قرار می دهند ؛ با پزویی که مردم کوبا ، در امور روزمره ، استفاده می کنند ؛ متفاوت است و " کوک " نام دارد و ارزشی برابر دلار آمریکا دارد ! در ازای 100 دلار آمریکایی ، علاوه بر مبلغی به عنوان کارمزد ، مبلغی نیز به دلیل وارد کردن دلار آمریکایی به کوبا ، به عنوان جریمه ! کم می کنند و در نهایت ، چیزی در حدود 80 کوک تحویل می دهند که البته ، ما دلار کانادایی داشتیم و مشمول جریمه قرار نگرفتیم . با دانستن میزان درآمد مردم در کوبا ، که بسیار پایین است و حتی در بهترین شغلها ، نیز میزان حقوق ماهانه به صد دلار هم نمیرسد ؛ می توان دریافت که خرید توریستها در کوچه و خیابان ، چه مبلغ هنگفت و سود سرشاری را نصیب غرفه داران و دست فروشان می کند ؛ در حالیکه هر کوک ، 25 برابر پزویی است که در دست مردم است . در کل قضیه ی پزوی معمولی و پزوی توریستی ، چیزی شبیه به همان ، ریال و تومان خودمان است که کمی گیج کننده بود و اگر ، کسی باقیمانده ی پزوی توریستیمان را با پزوی معمولی می داد ؛ حتما متوجه نمی شدیم .
ماشینهای قدیمی آمریکایی هم در همه جا دیده می شوند و به توریستهای مشتاق برای ساعتی اجاره داده می شوند . البته در کوبا ، ماشینهای قدیمی روسی هم وجود دارند که به دلیل جذابیت کمترشان ، مهجور واقع شده اند و بیشتر برای مسافرکشی در جاده ها استفاده می شوند . شاید بتوان گفت ؛ تفاوت بین ماشینهای قدیمی روسی و آمریکایی در حد تفاوت بین خر و گورخر است !! که اولی برای بارکشی و دومی برای نمایش است .
این ساختمان را شاید بتوان زیباترین ، ساختمان شهر نامید ؛ چرا که فقط با کمی فاصله گرفتن از خیابان اصلی ، شکل و ظاهر خانه ها بسیار محقر و قدیمی و با رنگ و لعابی رنگ ورو رفته به نظر می آیند .
که البته تعدادی خوش سلیقه ترند و هر چند سال یکبار با زدن رنگی جدید ، سیمایی بهتر به خانه های سنگی یا سیمانی خود می بخشند .
برای دیدن دولفینها ، به پارک کوچکی که در آن تعدادی دولفین نیز نگهداری می شود ؛ میرویم و خانم فروشنده ی بلیط ، قیمت برای چهار نفر را 30 کوک می گوید . 30 کوک میدهم و فروشنده ، چند اسکناس و سکه را برمی گرداند و می فهمیم که قیمت 13 کوک بوده است که از نظر من برای چهار نفر ، مبلغ کمیست . در کل ، قیمتها برای توریستها در کوبا ؛ پایین و کاملا به صرفه است ؛ ضمن آنکه برای کوباییان نیز بسیار خوب و بیشتر از درآمد معمولشان است . سال بعد که به مکزیک ، سفر میکنیم ؛ با قیمتهایی به مراتب بالاتر از کوبا ، مواجه می شویم و برای ورود به یک پارک ( البته بسیار زیبا و دیدنی و معروف ) برای چهار نفر در حدود 660 دلار همراه با استفاده از لاکر و رستوران می پردازیم .
در زیر ، چند عکس از پارک " Xcaret " در کنکون مکزیک را میبینید که بسیار معروف و دیدنیست .
عکسی که بر روی بروشورهای این پارک دیده می شود .
طوطی های رنگارنگ و زیبایی که آزادانه در همه ی پارک می چرخند و از انسانها هم هراسی ندارند .
رودخانه ای در پارک که میتوان با قایق به همه جای آن سرک کشید .
علاوه بر رودخانه ی بالا ، در پارک رودخانه ای زیرزمینی هم وجود دارد که می توان با پوشیدن جلیقه ، در مسیر تقریبا ، نیم کیلومتری آن شنا کرد .
محل ورود به رودخانه ی زیرزمینی
رودخانه ی زیرزمینی
در هنگام خوردن ناهار در رستوران ، این جانوران عظیم الجثه ! مانند گربه ها دور و بر میزها می چرخیدند و وقتی با ترس پاهایمان را بالا می گرفتیم ؛ گارسونها با لبخند ، می گفتند که نگران نباشید و اینها بی آزارند!!
هر چه فایلهای عکسهای کوبا و مکزیک را جستجو کردم ؛ حتی یک عکس از غذاهایی که دیدیم و یا خوردیم را نیافتم که این البته برای من که نه " شکمگرد " هستم و نه " گردشکم " و غذا در بیشتر موارد برایم حکم خوردن چیزی برای داشتن انرژی برای کاویدن و گشتن بیشتر است ؛ چندان عجیب نیست . تنها یکبار که برای امتحان غذایی جدید ، به اصرار همراهان ، به رستوران ژاپنی هتلمان در مکزیک رفتیم و من درخواست سوپ سبزیجات کردم که چشمتان روز بد نبیند . سوپ ، عبارت بود از حدود یک قاشق غذاخوری ، سبزیجات داخل آب زردرنگ بسیار بدمزه ای که من مطمئنم ؛ آب حوضچه های پرورش ماهی ، باید یک چنین ، مزه ای داشته باشد و برای اولین بار در عمرم ، من که بسیار سوپ خور هستم ؛ آن را نتوانستم بخورم . تازه ؛ در انتهای شام مجبور شدیم ؛ نگاه چپ چپ گارسون طلبکار که غذاهای نیم خورده ی ما را جمع می کرد ؛ هم تحمل کنیم که من هم تلافی کردم و انعامی برایش نگذاشتم .
جذاب ترین کلیسایی که در عمرم دیدم . کلیسایی در یک غار با محرابی که داخل آب انتهای غار بود و تنه ی درختی واقعی با ریشه هایش که به جای مجسمه ی مریم و یا عیسی ، در بالای محراب وجود داشت . ( نمادی از مادر زمین )
و در نهایت ، در غروب ، برای دیدن نمایشی مربوط به لباسها و رسم و رسوم مکزیکی به سالن بسیار بزرگ و باشکوهی ، هدایت شدیم و برنامه ای را دیدیم که هیچ چیزی از اختتامیه ی المپیک ، کمتر نداشت و برای دو ساعت ، ما را روی صندلیمان ، میخکوب کرد و تبدیل به نمایشی شد که هیچ جای دیگری ، حتی شبیه به آنرا را هم تجربه نکرده ام .
در سفر مکزیک ، همچنین موفق به دیدن یکی از عجایب هفتگانه ی جدید دنیا هم شدیم که در حدود سه ساعت با کنکون فاصله دارد. " چیچن ایتزا " اثری باستانی هزار ساله از تمدن مایاها که شامل چندین معبد و قصر ، در مرکز و ساختمانهای مخروبه ی شهری ، در اطراف آن است .
محوطه ی اصلی " چیچن ایتزا "
معبد اصلی این محوطه ی باستانی " ال کاستیلو " نام دارد که متعلق به خدای آسمان بوده است .
در روزهای اعتدال بهاری و پاییزی که سایه ی پلکان معبد بر روی دیواره ی پله ها می افتد و چنین می نماید که مارهای پلکان جان گرفته اند و در حال خزیدن به پایین هستند ؛ معتقدان تمدن مایایی در این مکان حضور مییابند و به عبادت مشغول می شوند که البته عبادتی از جنس رقص و موسیقی و پایکوبی ، مطابق با فرهنگ آمریکای لاتین است .
در ضلع شرقی ال کاستیلو ، معبد دیگری وجود دارد که برای من بیش از معبد اصلی این محوطه ی باستانی ، جالب است . معبدی که احتمالا ، مکانی برای قربانی کردن انسان ها و پیشکش قلب آنها به خدای آسمانها ، بوده است . وقتی در پایین این معبد می ایستی ؛ ناگهان تاریخ به ذهنت هجوم می آورد و فیلمی چند صد ساله ، در پیش چشمانت ، جان می گیرد . موبدان و کاهنانی را میبینی که سینه ی قربانی مدهوش از موادی مخدر را می شکافند ؛ قلبش را در آورده و در حالیکه همچنان می تپد ؛ بر روی کاسه ای که در دست مجسمه ی " چاک مول " قرار دارد ؛ می گذارند و با لگدی ، جسم بیجان قربانی را در میان هیاهوی عبادت کنندگان ، از پله ها به پایین پرتاب می کنند . جسم قربانی ، در کنار پایین ترین ستون ، پیش پایت به خاک می افتد و در حالیکه آخرین نفسهایش را می کشد ؛ با نگاهی وحشت زده ، متعجب است که به کدامین گناه ، مستوجب چنین سرنوشتیست و خدای آسمانها ، اگر محتاج قلب او بود پس چرا ، قبلا آن را به او هدیه کرده بود .
اینجا ، مکانی است که صدها سال شاهد قربانی شدن هزاران انسان به دست تیغ تیز جهالت ، بوده است .
مجسمه ی " چاک مول " با این نگاه سرد و خشن رو به سوی معبد " ال کاستیلو " دارد
در نهایت هم، قلبها، خوراک عقابها و جاگوارهایی میشدند که برایشان حیواناتی مقدس بوده اند و تصاویر و مجسمه هایی از آنها ، در این شهر بزرگ باستانی وجود دارد .
داستان پیدایش "سنوته" ها را از "سفرنامه ی کانادا" یادتان هست . در گوشه و کنار چیچن ایتزا ، میتوان تعدادی از این سنوته ها را مشاهده کرد که لازم به ذکر نیست که برای مردمان این تمدن مایایی، مقدس بوده اند . ظاهرا ؛ در طول تاریخ ، تنها عنصر نامقدس حیات در بسیاری از ادیان ، همانا جان بی ارزش مردمان فاقد زر و زور بوده است .
" سنوته " ای مقدس برای مایاها
در اطراف شهر باستانی ، طی این سالها ، فضاهای زیبایی هم برای رفاه توریستها ساخته شده است تا کمی بتوان از زیر تیغ آفتاب سوزان فرار کرد و استراحتی نمود و ناهاری خورد .
اجرای نمایشی به سبک مایاهای صدها ساله
عجیب ترین درختی که در مکزیک دیدم ؛ تقریبا فاقد برگ و با گلهایی شبیه به گلوله های کاموایی نرمی که در بالای کلاه های بافتنی میدوزیم .
همان طور که میدانید ؛ اسکلت ، نقش مهمی در آیین های باستانی مردم مکزیک و به خصوص در جشن مردگان دارد و یکی از مهمترین صنایع دستی در مکزیک شکلهایی مختلف از آن است .
یکی از مهمترین صنایع دستی مکزیکیها ، این صفحه های مدور تقویم مایایی است که مردم محلی معتقدند ؛ عملکرد کاملی دارد و فروشنده ، تمام تلاشش را کرد تا نحوه ی کارکرد آن را به ما ، یاد دهد. من که چیزی از حرف هایش ، دستگیرم نشده بود ؛ در نهایت ، حرف را کوتاه کردم و گفتم : چند ؟!! مرد فروشنده هم که دید ؛ قلابش گیر کرده ، بیخیال کارکرد تقویم شد و در نهایت هم یکی از آنها را به گمانم به قیمت 15 دلار به ما فروخت . این همان تقویمیست که سال 2012 را پایان دنیا می دانست و مردم بسیاری را در آمریکای جنوبی و حتی در اروپا ، به خیابانها کشانده بود تا غروب آخرین روز دنیا را ببینند و دعا کنند . الان که فکر می کنم ؛ میبینم که اتفاقا ، این تقویم کارکرد خوبی دارد و مکزیکی ها روزانه ، صدها عدد از آنها را به توریست ها می فروشند !!
تقویم مایایی ، معبد ال کاستیلو و جاگوارهای مقدس
بعد از این توضیحات کوتاه !! درباره ی مکزیک ، دوباره برمی گردیم به کوبا و ادامه ی ماجراهایش :
بعد از دو ، سه روزی که در هتل و شهر وارادرو ، می گذرانیم ؛ تصمیم می گیریم با گرفتن توری از هتل ، به شهر هاوانا ، پایتخت کوبا ، برویم . البته ؛ مسئول تورها در هتل ، چند تور مختلف مانند گردش در جنگل و یکی ، دو روستای اطراف شهر را پیشنهاد می کند ، که با توجه به هزینه ی بالا و بهداشت پایین در کوبا ، نمی پذیریم و سعی می کنیم ؛ پیشنهادش در مورد ، تور شبهای هاوانا را " ایگنور " ( به قول انگلیسی زبانها ) کنیم . اصلا چه چیز در یک زوج متاهل و دو بچه دید که همچین توری را پیشنهاد داد . ما را چه به دیسکو و تفریحات شبانه !! توری که قیمت بالایی هم دارد و در بیشتر شهرهای توریستی ، مشتریان زیادی دارد . من همیشه ، وقتی درباره ی این صنعت پر سود ، می شنوم ؛ اولین تصویری که به ذهنم ، میرسد ؛ دخترکانی زیبا با چشمانی غمگین است در فضایی پر از رنگ و لعابی ظاهری اما دلی مرده و خاکستری …
از شهر وارادرو تا هاوانا حدود سه ساعتی راه است . در صبح یک روز آفتابی به انتظار اتوبوس توریستی سفر به هاوانا می ایستیم و به محض رسیدنش ، سوار می شویم . وقتی لیدر تور ، برگه ی رسید تور برای دانستن ناممان را می خواهد ؛ متوجه می شوم که آن را گم کرده ام و یا شاید در کیف دیگرم و در اتاق هتل جا مانده باشد . لیدر تور که آرژانتینیست و عجیب مرا به یاد داییم می اندازد ؛ خیلی خونسرد می گوید که اصلا استرس نداشته باشم و تنها چیزی که چاره ندارد؛ مرگ است . اسممان را می پرسد و در لیستش چک می کند و با لبخندی می گوید که اسمتان اینجاست و مشکلی نیست .
در بین راه از وارادرو تا هاوانا از شهر دیگری هم میگذریم که در همان یک نگاه کثیفتر و به هم ریخته تر از شهر وارادروست که با توجه به توریستی نبودنش ، چندان عجیب نیست . کوچه هایی کثیف ، خانه هایی ویران و خیابانهایی پر از آشغال و فاضلاب دارد. بیشتر خانه ها علاوه بر آنکه پرده ای ندارند ؛ حتی فاقد چارچوبی برای پنجره هستند و تنها سوراخی مربع شکل برای هواخوری و نور در دیوارها دارند. از همان سوراخ هم که به داخل خانه هایشان می نگرم ؛ دیوارها سیاه و دود زده به نظر میرسند و در داخل بیشتر خانه ها، بندها و لباسهایی برای خشک شدن ، دیده می شوند. با خود فکر میکنم که اگر این مردم ، دسترسی به امکانات مناسب زندگی و مواد خوراکی بدون کوپن ندارند در عوض ؛ لابد دلشان خوش است که امنیت دارند .
دختری با لباسی منشوری ! از تراس یکی از خانه ها آویزان می شود و برای ما در اتوبوس دست تکان می دهد و خواب آلودگی را از چشمان همه می رباید !! پیرمردها ، در کوچه و کنار خیابان کثیف نشسته اند و جوانها ، در سر هر کوی و برزن ، بیکار و در حال گپ زدن هستند و بچه ها هم با لباسهایی کهنه و مندرس مشغول بازی با هر چه که دقایقی سرگرمشان کند . ظاهر این شهر و تفاوت آن با شهر وارادرو نشان میدهد که توریستی بودن شهرها در کشورهایی فقیر و با امکانات کم ، می تواند تا چه حد به بهبود وضعیت شهر و ایجاد اشتغال کمک کند . تنها خوبی نبود امکانات ، این است که همه ، مانند مردم دیگر کشورها ، سر در گوشی موبایل ، ندارند و فضای شهر ، فارغ از ویرانی و آلودگی ، مرا به یاد دوران کودکیم ، می اندازد که در دست کسی موبایل نبود و بچه ها در کنج خانه ها ، به بازیهای کامپیوتری سرگرم نبودند . این شهر به راستی به قرن بیست و یکم ، وارد نشده است .
در مسیر نوع خاصی از درختان نخل را میبینیم که لیدر خوش ذوق ما ، به بهترین شکل ممکن ، نگاه ما را به سمتشان جلب می کند و می گوید که هر چه از میل زیاد کوبایی ها شنیده اید ؛ حقیقت دارد . می بینید که ، اینجا حتی درختان هم حامله هستند !!
درختان حامله
همهمه می شود و همه برای یکی دو دقیقه ای می خندند . بعد که فضا کمی آرامتر میشود و لیدر می خواهد به صحبتش ادامه دهد ؛ ناگهان یک آقای سرخ و سفید کانادایی که پشت ما نشسته است ؛ دوباره با صدای بلند می خندد و نمی تواند خنده اش را کنترل کند . آنقدر بلند ، بلند می خندد که رنگش اول قرمز و بعد به لبویی تغییر می کند و به سرفه می افتد . همسرش شدیدا نگران می شود و من هر لحظه منتظر بودم که همانجا ، سکته را بزند . فوری به او آب می رسانند و به پشتش می زنند و خوشبختانه ؛ نفسش بر میگردد . بینوا ، کم مانده بود ؛ خود را فدای نخلهای حامله کند ( آش نخورده و دهان سوخته !! ) . عجیب اینجاست که در کلاس زبان انگلیسی ، همکلاسی دختر کوبایی ای داشتم که وقتی به چیزی می خندید و یا حتی اگر گریه می کرد ؛ هیچ چیزی نمی توانست جلوی خنده یا گریه اش را بگیرد و آنقدر هیستریانیک به این کار ادامه می داد که دلم می خواست ؛ کله ام را به دیوار بکوبم و یا شاید کله اش را !! از آنجا که حدس زدم ؛ ممکن است در آب و هوای کوبا ، چیزی باشد که این حالت را ایجاد می کند ؛ تصمیم گرفتم که کلا تا آخر سفر ، به لبخند اکتفا کنم و جلوی خنده ام را بگیرم .
به شهر " هاوانا " می رسیم و در این میدان اصلی شهر پیاده می شویم .
از آنجا که ، عکسهای معدودی از این شهر دارم که خودمان در آن هستیم و دیگر هم توری هایمان که به خاطر همدردی و یا همدلی با مردم فقیر کوبا ، حداقل لباسها را بر تن دارند ؛ مجبورم از عکسهای اینترنتی استفاده کنم که متاسفانه ؛ در بعضی موارد ، آن چه که در ذهن و خاطرم دارد را دقیقا نمی رساند . اگر میدانستم که قرار است سفرنامه ای بنویسم ؛ حتما در گرفتن عکسها ، دقت بیشتری می کردم .
ساختمانی شبیه کنگره ی آمریکا که قبلا ساختمانی دولتی بوده و در حال حاضر، برای مقاصد فرهنگی مورد استفاده قرار میگیرد .
خیابان اصلی شهر در تسخیر ماشینهای قدیمی آمریکایی
این ماشینها تنها نمادهای آمریکایی شهر نبودند و جالب اینجاست که می شد پرچم آمریکا را در برخی تراسها دید و مردم زیادی هم در شهر آزادانه ، لباسهایی با طرح پرچم آمریکا پوشیده بودند که بیشتر نمایانگر طنز تلخیست …
چه عکس جذابی !! باید به عکاسش جایزه داد
خیابان های اصلی شهر با ساختمانهایی قدیمی که نشان از رونق در سالهای پیش از انقلاب دارد .
در روبروی این خیابان ، تورلیدر ما را به سمت یک فروشگاه مخصوص فروش " نوشیدنی خاص کوبایی " برد ؛ که توضیحات زیاد فروشنده از محصولات متنوعش ، حوصله ی مرا سر آورد و من از فروشگاه ، بیرون زدم و به سمت این نمایشگاه خیابانی کتاب ، پر کشیدم . کتابها بیشتر ، اسپنیش بودند و از آنجا که روی نیمی از آنها ، عکس فیدل و چه گوارا بود ؛ می توان حدس زد که غالبا ، سیاسی بودند .
از آنجا که این بخش شهر ، توریستی بود ؛ خیابانها نسبتا تمیز و ساختمانها با رنگهای متنوعی ، رنگ شده بودند و ظاهری مناسب داشتند. ساختمانهایی که بیشتر متعلق به قرن گذشته بودند و به نظر می آمد که زمانی زیبا و باشکوه بودند که البته همین دست نخوردگی و قدیمی بودن شهر است که برای توریستان جذاب است .
خانمهایی در مسیر پیاده روی توریستها ، که در مقابل درخواست عکس توریستها ، انگشت شست و اشاره را روی هم میمالیدند و به حالت شعرگونه ای می گفتند : " مانی " مانی "
جالب اینجا بود که دونفر ، پیرزن و پیرمرد هم که به بدترین شکل کثیف و ژولیده بودند (سیگار برگ در دست ) ، به عنوان مدل عکاسی پول می گرفتند و با توریستها ، عکس می انداختند . ایده ی جالبی که هیچ جای دیگری ندیده ام .
الان که فکر میکنم ؛ هیچ بچه ای که گدایی کند و یا بخواهد به زور ، چیزی به توریستها بفروشد را به یاد نمی آورم ؛ موردی که در مکانهای توریستی مکزیک ، زیاد دیده می شد . شاید ، گدایی کردن کودکان در کوبا ، ممنوع باشد ، نمیدانم . در کل ، به نظر می آمد ؛ مردم کوبا بسیار بیشتر از مردم مکزیک ، پیرو قوانین بودند و از پلیس واهمه داشتند .
میدان معروف دیگری که در زمان بازدید ما ، در آن نمایشگاهی از مجسمه برپا بود .
این علامت لنگر در بالای برخی خانه ها ، نشان می دهد که در این خانه ها ، اتاقی برای اجاره وجود دارد .
زندگی عادی مردم در کوچه ها وخیابانهایی که توریستی نیستند
نمایی از شهر قدیمی هاوانا
گرافیتی خیابانی به مناسبت 50 سالگی انقلاب کوبا
دیواری در کنار یک مغازه ی سیگار برگ فروشی
نقشی از چه گوارا در میدان انقلاب با نوشته ی " به سوی پیروزی "
نمیتوان به کوبا رفت و از انقلاب کوبا گفت و یادی از " چه گوارا " نکرد . این اشراف زاده ی آرژانتینی که دانشکده ی پزشکی را نیمه کاره رها کرد و در پی آرزوهایش رفت . ابتدا ؛ مدتی را به گشت و گذار در آمریکای لاتین پرداخت و با دیدن فقر و مرارتهای مردم ، جذب تشکیلاتی برای آزادسازی ملتها از یوغ دولتهای دیکتاتوریشان شد . او هشت سال بعد از انقلاب کوبا ، که برای صدور انقلاب و آموزش استراتژی جنگهای پارتیزانی به بولیوی رفته بود ؛ طی عملیاتی که توسط سازمان سیا ، طرح ریزی شده بود ؛ دستگیر و در حالیکه ، تنها 39 سال داشت ؛ اعدام شد . اینها ؛ بخشی از زندگی " رفیق گوارا " ست که همگی ، کمابیش شنیده ایم ؛ اما آنچه که دانستنش برای من جذاب بود ؛ آن است که چه گوارا ، علاوه بر ورزشکاری ، به شعر و شاعری نیز علاقه داشت و حتی چند کتاب نیز ، نوشته است . اولین کتابش ، سفرنامه ایست که درآن به بیان ، خاطراتش از سفرهایی که به آمریکای لاتین داشت ؛ پرداخته است . کتابی به نام " خاطرات موتور سیکلت " که به محض دانستن این موضوع ، آن را دانلود کردم و خواندم و با وجهی از روحیات " چه " آشنا شدم که هرگز فکر نمیکردم در وجودش باشد . روحیه ی بذله گو و شوخ طبعی که برایم سخت بود تا بپذیرم با روحیه ی انقلابیش در یک کالبد باشد . ظاهرا باید بپذیریم که انسان موجودیست ؛ ناشناخته و در بسیاری مواقع ، جمع اضداد .
او در ابتدای کتاب ، میگوید : " این خاطرات اقدامی جسورانه است ؛ داستانی از دو زندگی ( چه و دوستش ) که روزها و ماهها با هم سفر کردند و رویایی مشترک داشتند . ما برای در پیش گرفتن این سفر ، شیر یا خط انداختیم . شیر آمد ؛ یعنی باید رفت و ما رفتیم . اگر ده بار هم خط می آمد ؛ باز ما آن را شیر می دیدیم و می رفتیم . مهم این نیست که آیا شتابزده ، تصمیم گرفتیم یا نه ؛ مهم این است که گام در راهی می گذاشتیم که دوستش داشتیم . وقتی از شهر دور می شدیم ؛ احساس تنهایی می کردیم اما ؛ این احساس با حس آزادی آمیخته بود . ماجراجویی ، ریه های ما را پر از اکسیژن شور و نشاط می کرد . ما به راه افتادیم و رفتیم و هنگامی که باز گشتیم ؛ دیگر آن آدم پیشین نبودیم . تجربه ی سفر، هر روز دنیای ما را بزرگ و بزرگتر کرده بود . عوض شده بودیم . سفر ، نگاه ما را به اوجها برده بود . بزرگتر شده بودیم . دو نفری که آن روز به سفر دور آمریکای جنوبی رفتند ؛ در آن دوردستها مردند و آنهایی که باز گشته اند ؛ آدمهایی تازه اند . "
کتاب برایم بسیار جالب و دوست داشتنی بود و تا آن را به انتها نخواندم ؛ از جایم تکان نخوردم . جالب اینجا بود ، من که هیچگاه ، روحیه ی چریکی او را دوست نداشتم ؛ حتی در دو جا با او احساس همذات پنداری کردم . ابتدا در جایی از کتاب که نوشته بود : " من عکاس نبوده ام تا از جاهایی که عبور کرده ام ؛ عکس بگیرم و نشانتان بدهم . من تفسیر خودم از آنچه که شنیده ام و یا دیده ام ؛ را بیان می کنم و شما نیز آنها را از دریچه ی نگاه من می بینید . "
و دومین مورد ؛ آنجایی بود که نوشته بود : " روزی که با نامزدم ، خداحافظی کردم و او دستش را از دستم ، بیرون آورد ؛ ابتدا حفره ای در دستانم احساس کردم و بعد آن حفره را در قلبم یافتم . "
چه گوارا هم ، ده ها سال پیش ، در سفرنامه اش ، از حفره های قلبش سخن گفته بود . چقدر عجیب و جالب !
مقبره ی ساده ی چه گوارا در شهری به نام " سانتا کلارا "
انقلابی دیگری به نام " کامیلو سینفوئگوس " که دو سال بعد از انقلاب 1957 کوبا در سن 27 سالگی در حادثه ی مشکوک سقوط هواپیما کشته شد و این تندیس ، به مناسبت پنجاهمین سال مرگش ، در میدان انقلاب هاوانا نصب شد . در زیر تصویر ، جمله ی " کارت درسته فیدل " نقش بسته است و جمله ایست که به فیدل کاسترو ، زمانی که او گفته بود " بهتر است به جای زندان ، مدرسه بسازیم " گفته است .
میدان انقلاب در هاوانا
زمانی که به این میدان رسیدیم و لیدرمان در حال توضیح این دو تندیس بود ؛ ناگهان گفت : پارسال ، یک ایرانی در این تور داشتیم که می گفت ؛ تندیس سمت راست ، شباهت زیادی به آیت الله خمینی ، رهبر ایران دارد . لیدر آرژانتینی ما به قدری خوب و با لهجه ی فارسی ، عبارت " آیت الله خمینی " را گفت که حسابی ما را سر ذوق آورد .
ساختمانی که نمادی از انقلاب کوباست و در روبروی دو تندیس بالا و در میدان انقلاب واقع است
تندیسی از شاعر و ادیب مشهور آمریکای لاتین
نمایی از بخش توریستی شهر و در مجاورت دریای کاراییب
خیابانی ساحلی در شهر هاوانا که محلی برای تجمع مردم در غروب های گرم هاواناست .
قلعه ای در دماغه ی شهر هاوانا مشرف به دریای کاراییب
مجسمه ی مسیح در بالای تپه ای مشرف به شهر
بعد از آنکه ، ما هم مثل شما ، قلعه و مجسمه ی مسیح را از دور دیدیم ؛ به سمت ساختمانی قدیمی در لبه ی آب رفتیم که مرکز فروش انواع و اقسام صنایع دستی و محصولات مختلف بود .
یکی از چیزهایی که بسیار در فروشگاههای صنایع دستی ، خودنمایی می کرد ؛ تابلوهای نقاشی بزرگ و کوچکی بود که قیمتهای خوبی هم داشت اما ؛ امکان حمل ونقلش با هواپیما ، باید کار بسیار سختی باشد و ندیدم در تور ما هم ، کسی از آنها بخرد .
در چند سفرنامه ای که از کوبا دیده ام ؛ بسیاری به شاد بودن مردم کوبا ، اشاره کرده اند که احتمالا برمیگردد به رقص و آوازخوانی گروه های موسیقی که از دید من بیشتر برای جلب و جذب توریستها ، در گوشه و کنار شهر دیده می شوند . ضمنا ؛ نمی توان فراموش کرد که موسیقی و رقص ، جزیی از فرهنگ مردم آمریکای لاتین است و نمی توان صرفا با دیدن رقص و آوازی چند دقیقه ای چنین نظر داد که کوبا ، مردمان شادی دارد ؛ اگر چه به نظر می آمد با شرایط خود خو گرفته اند و امید به آینده ای بهتر دارند . البته این که میتوانند با رقص و آواز ، برای دقایقی از شرایط نامساعد خود فاصله بگیرند و برای ساعاتی ، احساس خوب حاصل از آن را ، به جریان بی رمق زندگانیشان تزریق کنند ؛ خوشبختی کوچکیست که تنها برای مردمانی قابل درک است که از این لذتهای کوچک محرومند .
برای ناهار به رستورانی رفتیم که دو دختر به همراه پدرشان برای دقایقی موسیقی می نواختند و می خواندند و اتفاقا یکی از غمگین ترین چهره هایی که در کوبا دیدم ؛ صورت خواهر کوچکتر بود که تنها هنگامی که ما و خانواده ای دیگر ، اسکناسی را به سبد آنها انداختیم ؛ برای لحظه ای برق زد و دوباره به همان حالت حزن انگیز قبل بازگشت .
رستوران خرچنگ قرمز که در آن ناهاری معمولی از مرغ و برنج و سوپ خوردیم .
همه ما از کودکی شنیده ایم که پول خوشبختی نمی آورد که تا حدی درست است ، اما امروزه ؛ همه میدانیم که بی پولی قطعا بدبختی می آورد . واقعا به نظرتان امکان دارد که مردمی از امکانات و نیازمندیهای اولیه ی زندگی محروم باشند ولی شاد و خوشبخت به زندگی ادامه دهند . شاید جواب پدربزرگها و مادربزرگهای ما می توانست مثبت باشد ولی در این دوران ، من بسیار بعید می دانم که کسی پاسخش مثبت باشد . مردم کوبا ، برای دریافت ارزاق روزمره ی خود در صف می ایستند و با کوپن آن را دریافت می کنند ؛ آنهم از فروشگاه هایی که به زحمت می توان نامش را فروشگاه گذاشت .
آنقدر اجناس مختلف در فروشگاه هایشان کم است که بیشتر مرا به یاد زیرزمینها و یا انباری خانه های قدیمی می اندازد که مادرها و مادربزرگ هایمان ، چند جنسی را برای مصرف روزانه در آن ذخیره می کردند .
دو روز آخر را در هتل و در کنار سواحل نیلگون کاراییب میگذرانیم و با استراحت از آخرین لحظات این بهشت زیبا ، کام دل می گیریم .
در ساحل ، مشغول جمع کردن صدف و تکه های مرجانی به ساحل آمده هستیم که پسری جوان سر می رسد و چندتایی صدف ریز و درشت زیبا به ما می دهد و می گوید که هدیه هستند . از آنجا که می دانیم این شگرد کارشان است گول حرفش را نمی خوریم ولی با دیدن برق چشمان پسرانمان ، ذوق مرگ می شویم و تا به خود بیاییم ؛ می بینیم که گول خورده ایم و مشغول چانه زنی با پسر سیاه پوست هستیم . پسرک ، ده دلار می خواهد و ما پیشنهاد پنج دلار می دهیم . می گوید : پنج دلار به علاوه ی آن کلاه حصیری و به کلاهی که من بر سر دارم ؛ اشاره می کند ! کلاهم را یک دلار از کانادا خریده بودم و با قلاب بر رویش ، چند گل زیبا را بافته بودم . در زیر نگاه متعجب همراهانم ، کلاه را میدهم و برای اولین بار ، طعم یک معامله ی پایاپای را می چشم و راضیم . خدا می داند که الان ، آن کلاه بر سر کدام کانادایی و در کدام شهر کاناداست و صاحبش ، دلش را خوش کرده که از کوبا ، سوغاتی خریده است !
پسر که پنج دلار کانادایی را می گیرد و میرود ؛ پسر دیگری سر میرسد و سفره ی دلش را باز می کند و از مشکلاتش می گوید و بیکاریش و به امید دست و دلبازی ما ، چند دلاری طلب می کند . از آنجا که معتقد بودم ؛ پسر قبلی ، با قایق به دریا زده و برای یافتن صدفهایش زحمتی کشیده ؛ نمیگذارم همسر دست به جیب کند و پنج دلاری بی زحمتی را نصیب این پسر خوش بروبازو کند .
و البته دلم را هم میسوزاند وقتی که غمگین و دلشکسته میرود و تنها سایه ای سیاه از خود در قاب عکسم بر جای می گذارد .
در آخرین بعد از ظهری که در سواحل هستیم ؛ باز هم شکار پسر کوبایی دیگری می شویم که ابتدا از علاقه اش به کانادا میگوید و کم کم ، حرف را به این سو می کشاند که سیگار برگهای خوبی دارد و اگر چند باکسی را برایش تا کانادا ببریم ؛ پول خوبی گیرمان می آید . از ما انکار و از او اصرار که من حرف را عوض می کنم و می گویم که راستی میدانی ؛ الان که اینجا لب ساحل نشسته ایم در کانادا ، هوا طوفانیست و برف زیادی باریده است . تعجب می کند و می فهمد که از ما آبی گرم نمی شود و پی کارش میرود .
آخرین غروب در کوبا ، چنان زیباست که حتی من و موبایلم هم می توانیم چنین عکس زیبایی را ثبت کنیم
خداحافظ سواحل زیبای کوبا و به امید دیدار
در تورنتو که از هواپیما ، پیاده می شویم ؛ همان طوفان ، یقه مان را میگیرد و در حال یخ زدن ، به پارکینگ ماشینها می رویم و در شبی بورانی و بسیار سرد ، در حالیکه به سختی میتوان جاده را دید ؛ با چشمانی خواب آلود تا صبح به سمت شهر " سادبری " و خانه میرانیم.
- و اما سخن کوتاه آخر
دو نوع از تعامل با یک موضوع ( مجسمه ای در تورنتو )
می توان نشست و آرام و متین گفتگو کرد و یا می توان مشت و لگد انداخت و هر آبادی را ویران کرد . در اینجا ، ترجیح می دهم ؛ به سبک فیلمهای فرهادی ، پایان مطلب را باز بگذارم تا برداشت کند هر کس به سهم خویش .