سفر به شهر بادها ( Windy City ) آمریکا ، شیکاگو
هواپیما از شهر کوچکی در شمال استان انتاریو در تورنتو به زمین می نشیند . این فرودگاه با آنکه مانند فرودگاه اصلی و بین المللی شهر تورنتو، بین المللی است اما بیشتر برای پروازهای داخلی کانادا به تورنتو استفاده می شود و تنها پروازهایی محدود به دیگر کشورها و بخصوص آمریکا دارد. نکته جالب این فرودگاه آن است که در جزیره ای روبروی مرکز شهر تورنتو قرار گرفته و از سالن انتظار آن می توان منظره ای زیبا از شهر تورنتو و برج CN Tower ( که شباهت زیادی به برج میلاد دارد ) را مشاهده کرد.
شاید هیچ فرودگاهی در دنیا تا این حد نزدیک به مرکز اصلی شهری بزرگ نباشد و لذت دیدن چنین منظره ی جذابی را فراهم نکند.
فرودگاه در تابستان
شهر و فرودگاه برفی
ساعتی در سالن انتظار می مانیم و از سر گرسنگی ساندویچی نه چندان ایده آل اما با تاکید من گرم می گیریم و با پسرم دریاره اولین سفر با پاسپورت کانادایی به آمریکا گپ می زنیم. اگر چه می دانیم شهروندان کانادایی کوچکترین مشکلی برای ورود به خاک آمریکا ندارند؛ اما پسر نوجوان من هنوز اندکی نگران است . پسرم امسال سال آخر دبیرستان است و ترجیح می دهد در دانشگاهی آمریکایی رشته ی پزشکی بخواند. اینجا قبل از پر کردن فرمهای پذیرش دانشگاههای آمریکا باید امتحانی شبیه به کنکور را داد که نمره ی آن در پذیرش برای رشته های خوب بسیار مهم است. تفاوت این امتحان با کنکور آن است که هر شخص بطور جداگانه و در مدرسه ی خود این امتحان را میدهد و با دیگران مقایسه نمیشود. البته همین امروز که نوشتن سفرنامه را شروع کردم به من خبر داد که از دانشگاه اتاوا پذیرشی با سالی 10000دلار اسکالرشیپ دریافت کرده و حالا برای رفتن به آمریکا کمی مردد شده است؛ بخصوص آنکه هزینه دانشگاههای آمریکایی بیشتر از کانادا است. این را هم بگویم که دانشگاههای کانادایی تنها بر اساس نمرات دبیرستان پذیرش میدهند و معمولا دربدر به دنبال دانشجوی خوب می گردند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید برای خواندن رشته ی پزشکی در اینجا ابتدا باید لیسانسی در رشته های مربوط به زیست شناسی گرفت و بعد از آن به دانشکده پزشکی رفت.
بعد از تاخیر کوتاهی سوار هواپیما شده و یک ساعت و نیم بعد در فرودگاه شیکاگو به زمین می نشینیم. با آنکه پروازهای کانادا نسبت به آمریکا و اروپا قیمت بالاتری دارند اما تنها یک نوشیدنی و اسنک در طول پرواز می گیریم و حتی برای یک چمدان در قسمت بار هم 50 دلار پرداخته ایم. نکته ای که حتما برای هموطنان ایرانیم جالب است ؛ اینست که برای خروج از کانادا که در حال حاضر شهروند آن هستیم عوارضی نمی پردازیم . این یا به دلیل آن است که دولتمردان کانادایی حتی به عقلشان هم نمیرسد که می توان بخشی از کمبود بودجه ی سالانه را بدین روش جبران کرد و یا اینکه برای کشورشان هیچ ارزشی قایل نیستند و آنرا مرز پر گهر نمی دانند که مردم برای خروج از آن مجبور به پرداخت جریمه باشند .
در فرودگاه به سمت سالن مخصوص مسافرانی که ویزا برای ورود نیاز ندارند میرویم و در کمال تعجب تنها تعداد اندکی از همسفران را آنجا می یابیم. در کیوسک ، فرم ورود را پر کرده و عکس می اندازیم . پرینت فرم را می گیریم و به سمت مامور بازرسی میرویم در حالی که تنها هفت، هشت نفر در سالن هستند و یکی از کم جمعیت ترین سالن های ورودی به کشوری را تجربه می کنیم.
تقریبا تمامی مسیر بر فراز خاک آمریکا چنین منظره ای دیده میشد
شهرکی صنعتی در شرقی ترین ساحل دریاچه ی میشیگان
شهر میشیگان در غربی ترین ساحل دریاچه و نقطه ی مقابل عکس بالا
از آنجا که شیکاگو سومین شهر پرجمعیت آمریکاست این تعداد کم طالبان ورود برای تعطیلات سال نوی میلادی جای تعجب زیادی دارد و پسرم با خنده می گوید که گویا ما تنها دیوانگانی هستیم که سرمای کانادا را با سرما و باد شیکاگو تاخت زده ایم و در این وقت سال به جای سفر به فلوریدا یا لوس آنجلس؛ شیکاگو را برگزیده ایم. البته انتخاب شیکاگو برای اولین تجربه ی سفر به آمریکا به دلیل فامیلی است که به تازگی در دانشگاهی در این شهر پذیرفته شده و ما برای دیدار و گذراندن تعطیلات با او این شهر را برگزیدیم .
نقشه ی دریاچه های مرزی بین کانادا و آمریکا
مسؤل مربوطه پاسپورت و پرینت فرمهای ما را می گیرد و با لحنی کشدار و سرسری دو جمله ی همیشگی را می پرسد :
- برای چه به اینجا آمدید؟
-چند روز قصد ماندن دارید؟
و بدون آنکه منتظر جواب ما باشد و یا حتی اهمیتی بدهد فرم پرینت شده را مهر میزند و آن Welcome همیشگی را نمی گوید. با خود فکر میکنم احتمالا اگر من هم از صبح تا شب صدها بار مجبور به پرسیدن این دو سوال تکراری بودم کابوس آن خوابهای شبانه ام را رها نمی کرد. در آخر فرم مهر شده را به مامور جلوی در تحویل می دهیم و از سالن خارج میشویم. آنقدر این پروسه کوتاه و سریع رخ داد که پسرم معتقد بود جلوتر حتما بازرسی بیشتری از خود یا وسایلمان صورت می گیرد. در همین حین فامیل را در ورودی سالن می بینیم و می فهمیم بازرسی بیشتری در کار نیست. گاهی انگار ارزش یک پاسپورت از ارزش انسان بسیار بیشتر است و گویی انسان ، بنده ی حقیر کمینه ای بیش نیست و پاسپورت بعضی کشورها شخص شخیص حضرت والاست که به او حرمت و شخصیت می دهد ( از اثرات دیدن سریال بانوی عمارت ).
حکم مخصوص حاکم بزرگ ( احترام بگذارید )
برای مقایسه بین پاسپورت ایرانی و کانادایی بد نیست خاطره ای را از چند سال پیش ، از سفر به کوبا در اینجا تعریف کنم. اگر برای ایرانی ها سفر به کوبا عجیب و دور از ذهن باشد ؛ برای کانادایی ها این سفر مانند شمال رفتن ایرانی هاست. از تمام شهرهای بزرگ کانادا پرواز مستقیم به جزیره های کوبا برقرار است و هزینه ی این سفر میتواند کمتر از سفر به دیگر شهرهای کانادا باشد؛ بخصوص آنکه سواحل دریاچه های کانادا در مقابل سواحل زیبای کاراییب حرفی برای گفتن ندارند. در گیت ورودی به محض این که پاسپورتمان را به مسؤل مربوطه دادیم جوری با صدای بلند گفت : چی ؟ ایرانی که انگار چند مریخی دیده بود. برایش توضیح دادیم که ایرانی ها نیاز به ویزا ندارند و در مرز می توانند کارت ورود را دریافت کنند. تعجب کرد و تلفن را برداشت و با کسی مشغول صحبت شد و من کلمه ی خانواده ی ایرانی را در حرفهایش شنیدم. در مدتی که طول کشید طرف مقابل جوابش را بدهد من به این فکر می کردم که بنده خدا در حال یافتن سیاره ی ایران در کهکشان راه شیری است. مامور بعد از تلفن هم همچنان مردد بود اجازه ورود بدهد یا نه که ما کارت برنده را رو کردیم و گفتیم البته ما کارت اقامت کانادا هم داریم. نگاهی کرد که یعنی چرا زودتر این کارت را نشان ندادید و بلافاصله برگه ی ورود را مهر زد و داد دستمان .
جذابیت ماشین های آمریکایی قدیمی در کوبا اگر بیشتر از سواحل آن نباشد کمتر هم نیست
از فرودگاه کارت مترو می گیریم و برای یک هفته 28 دلار شارژ میکنیم و با مترو به شهر می رویم. متروی شیکاگو در ابتدا برایم بسیار جالب بود زیرا قطار گاهی به زیرزمین میرفت، گاهی روی زمین می آمد و در بخشهای مرکزی شهر بصورت مونوریل در بالای خیابانهای اصلی قرار می گرفت ؛ در حالیکه در زیر آن ماشینها و عابران رفت و آمد عادی خود را داشتند. البته برای ما هنگامی که در زیر ریلهای آن قرار می گرفتیم و حرکت قطارها را از لابلای ریلها می دیدیم حسی از دلهره و هیجان داشت بخصوص با آن صدای رعد آسایی که قطارها با حرکت روی ریلها ایجاد می کردند و معایب زندگی در مرکز یک شهر بزرگ و پر سر و صدا را یاد آور می شدند.
جذابیت سفر با مونوریل با کارت مترو به صورت نامحدود باعث شد بارها و بارها سوار آن شده و تمامی شهر را از شمال تا جنوب و حتی شهرهای کوچک اطراف شیکاگو را که تقریبا به صورت پیوسته با شهر شیکاگو بودند؛ بپیماییم و البته در طول مسیر هر کجا که می خواستیم می توانستیم از اتوبوسهای شهری نیز با همان کارت استفاده کنیم.
برج معروف ترامپ در انتهای خیابان بخوبی دیده می شود
دیدن کار و زندگی عادی مردم در طبقات ساختمان هنگامی که سوار مونوریل هستی از جذابیت های سفر با آن است
یکی از مشهورترین مالهای شیکاگو با ساعت جذاب و قدیمیش
فاصله ای کمتر از نیم متر با ساختمان
انتظار در ایستگاه برای سوار شدن به مترو
در شیکاگو جمعیت شهر بیشتر سیاه پوست به نظر می آید (شاید حدود 70 در صد) بطوریکه تقریبا تمامی رانندگان مترو ، اتوبوس و ماموران امنیتی در موزه ها و مراکز خرید و کارکنان رستورانها (البته بجز گارسونها) سیاه پوست و عمدتا دارای اندامی بسیار درشت و بعضا چاق هستند که گاهی نزدیک به دو صندلی را در اتوبوسها اشغال می کنند و عملا نمی توان کنار آنها نشست.
در شهر گدایان زیادی دیده می شوند که در آن سرمای زیر صفر درجه با داشتن پتویی بر دوش به همراه سگ یا گربه ی خود نشسته اند و شب هم در گوشه ای در کیسه خواب خود می خوابند. بعضی از آنها نیز بسیار پرسروصدا بوده و با رقص و آواز و تکان دادن لیوانی پر از سکه درخواست پنی های جیب شما را می کنند.
کسی چه میداند ، چه کسی خوشبخت تر است؛ صاحب برجی میلیاردی یا کسی که دنیای کوچکش را بر دوش میگذارد و میگذرد.
عموما سیاه پوستان دارای سطح زندگی پایین تری هستند و بیشتر در نقاط جنوب شهر زندگی می کنند که امنیت کمتری نسبت به مناطق شمال شهر در آنجا برقرار است . بیشتر سیاهان سطح فرهنگی پایین تری دارند و گاهی در خیابان به راحتی دعوا راه میاندازند و حرف های رکیک و نژاد پرستانه به دیگر سیاه پوستانی که لابد دارای نژاد و پیشینه ی متفاوتی هستند می زنند که البته این موضوع برای ما که تفاوت چندانی بین آنها نمی بینیم جالب توجه بود. برای مثال یکبار در مترو خانومی با آقایی که گویی مشغول دید زدن او بود دعوای شدیدی راه انداخت و تند و تند حرف هایی را نثار او می کرد. من که انگلیسی متوسطی دارم براحتی نشسته بودم و مشغول دیدن دعوا بودم ؛ اما ظاهرا دعوا از سطح دانش من بالاتر بود چرا که پدرها و مادرها در حالیکه گوشهای بچه ها را گرفته بودند به سرعت به صندلی های انتهایی کوپه پناه می بردند. حالا تصور کنید یک سیاه پوست با کلاس و تحصیل کرده چقدر از دیدن این صحنه ها و تصوراتی که سفید پوستان نسبت به همه ی سیاهان پیدا می کنند احساس بدی پیدا می کند همانطور که ما گاهی از دیدن برخی از ایرانی ها در خارج از کشور چنین احساسی را تجربه می کنیم. البته مرد طرف دعوا هم سرش پایین بود و فحش ها را به جان خرید و چیزی نگفت. من که چیزی از او ندیده بودم و تیپ خانم هم چندان دید زدنی نبود ولی لابد خودش را مقصر می دانست و یا شاید هم نمی خواست دعوا به جای باریکی بکشد.
در کل خانم های سیاه پوست نسبت به سفید پوستان و حتی سیاه پوستانی که من در کانادا دیده ام آرایش بیشتری داشتند و علاقه شان به مژه های مصنوعی و ناخن های بسیار بلند با رنگ های تند کاملا به چشم می آمد ؛ حتی یکبار خانمی را با ناخن بسیار بلند دیدیم که من گفتم شاید این همان خانم دارای بلندترین ناخن و رکورد دار گینس باشد. نوع پوشش آنها نیز در بیشتر موارد کاملا رنگی و گاهی مدهای عجیب و غریب و هیپی وار بود با موهایی با بافت های آفریقایی و بسیار متنوع و رنگی.
اگر بخواهم مقایسه ای بین سیاهان آمریکایی و کانادایی داشته باشم به نظرم جامعه ی سیاهان کانادا سطح فرهنگ و تحصیلات بالاتری دارند و بسیار کمتر از سیاهان آمریکایی عضو باندهای خلاف و گنگ های تبهکاری هستند ؛ تعداد آنها در جامعه چندان به چشم نمی آید که این می تواند به دلیل تعداد کمتر آنها نسبت به مهاجران چشم بادامی باشد که درصد بالایی از مهاجران به کانادا را تشکیل می دهند به طوریکه شاید بتوان گفت زبان دوم در کانادا نه فرانسوی که چینی است.
- پارک هزاره (Millennium Park)
نمایی از پارک شامل سیلور بین ، آمفی تاتر روباز و زمین آب بازی و خیابان میشیگان
هر کجای شهر که باشی و به دیدن هر کدام از دیدنی های شهر که رفته باشی در مسیر بازگشت cloud gate یا silver beanچون آهنربایی پرکشش تو را به خود جذب می کند تا بدون دیدن دوباره و دوباره ی آن به خانه برنگردی ؛ بخصوص ما را که برای بازگشت به خانه باید اتوبوسی در خیابان میشیگان را سوار می شدیم. خیابان میشیگان را می توان اصلی ترین خیابان شهر نامید ؛ خیابانی موازی با ساحل دریاچه ی میشیگان و پر از برج های بلند دولتی و هتلهای گران قیمت مشرف به دریاچه ی میشیگان. خیابانی که با تعداد معدودی تقاطع فرعی به چند اسکله ی معروف شهر در ساحل دریاچه می رسد؛ اسکله هایی که تنها مسیر رسیدن به دریاچه هستند چرا که بین خیابان میشیگان و ساحل دریاچه ، چند مسیر راه آهن و یک اتوبان بزرگ و پر رفت و آمد وجود دارد که امکان دسترسی به ساحل را به شدت محدود می کند. چند باری که قصد رفتن به ساحل را داشتیم مجبور شدیم مسیری طولانی را تا یکی از این اسکله ها بپیماییم که به دلیل سرما و باد شدیدی که از ساحل دریاچه می وزید چنان سرمایی استخوان سوز به جانمان افتاد که رسیده و نرسیده چند عکسی به یادگار گرفته و سریع و دوان دوان به خیابان میشیگان برگشته و در فروشگاه یا اتوبوسی پناه می گرفتیم.
بزرگ ترین اسکله ی شهر که دسترسی به آن تنها یک راه داشت
نمایی از داون تاون از اسکله ای در جنوب شهر
از آنجا که عطای لذت رفتن به دریاچه و بودن در ساحل را به لقایش بخشیدیم ، میعادگاهمان همان پارک هزاره و سیلور بین بود که چه در شب و چه در روز زیبایی مناظر و برج های اطراف را دو چندان می کرد. سیلور بین همیشه در محاصره ی توریست هایی بود که با ژست های مختلف و در حال شکلک درآوردن مشغول عکاسی بودند و ظاهرا ما تنها توریست های دیوانه ای نبودیم که زمستان را برای سفر به شیکاگو انتخاب کرده بودیم. به نظرم عمده ی توریست ها آمریکایی هایی بودند که از استان های گرم برای تجربه ی برف و سرما در این فصل اینجا را انتخاب کرده بودند . البته از نظر من برای دیدن برف باید یکی از شهرهای کانادا را انتخاب کرد بخصوص شهرهایی مانند مونترال یا کبک که با بافت قدیمی و اروپایی خود می توانند برای آمریکایی ها جالب باشند . در شهر کبک در این فصل جاذبه های دیدنی مختص فصل زمستان مانند کارناوال زمستانی و هتل یخی نیز به لیست دیدنی های شهر اضافه می شود. با این حال چندی پیش خبری بسیار توجهم را جلب کرد مبنی بر اینکه تقریبا از جمعیت 320 میلیونی آمریکا 200 میلیون نفر فاقد پاسپورت هستند و ترجیح می دهند تنها آمریکا گردی کنند. ( لابد برای توسعه ی گردشگری بومی در آمریکا )
لوبیای سحرآمیز در تابستان
اندازه ی آن شاید دو برابر بزرگتر از آن بود که فکر می کردم
جک و لوبیای سحر آمیز!
زمین اسکیت در پایین سیلور بین
درخت کریسمس امسال که هر سال تزیین متفاوتی دارد
درخت کریسمس در روز افتتاح ده روز قبل از سفر ما
یکبار که در حال یخ زدن در پارک به دنبال جایی برای کمی گرما می گشتیم چشممان به ساختمان روبروی پارک افتاد که بنایی زیبا با معماری شهرهای اروپایی بود. به گمان آنکه ساختمان ممکن است کتابخانه باشد برای بازدید به سمت آن رفتیم که با دیدن نوشته ی مرکز فرهنگی شهر شیکاگو بیشتر راغب شده و وارد آن شدیم و البته دلیل قرارگیری مجسمه ای از یک گاو بزرگ در جلوی ساختمان را درک نکردیم.
ساختمان دارای چند سالن بزرگ برای برگزاری مراسم فرهنگی بود که در آن ایام بجز نمایشگاهی از هنرهای مدرن ( که من عموما درکی از آن ندارم ) برنامه ی ویژه ای نداشت.
این اثر هنری مقوایی یک نگهبان تمام وقت داشت که وسوسه ی من برای قیچی کردن نخهای آن را ناکام گذاشت
جای عمو برقی خالی که بخواند مصرف بی رویه کار خیلی بدیه
شکل ساختمان و شکوه و جلال سالن های آن مرا به این فکر انداخت که شاید این ساختمان در دهه های گذشته مرکز دیدارهای دولتی یا جشن های بین المللی سران دولتها بوده که اکنون در اختیار بخش فرهنگی قرار گرفته است. بعدها که در حال جستجو در اینترنت بودم متوجه شدم که از این سالن برای برگزاری جشن های عروسی نیز استفاده می شود. البته تنها چیزی که جذابیت این ساختمان را برایمان چند پله بالاتر برد و حسابی سورپرایزمان کرد دیواری در سالن اصلی آن بود که به سه زبان قدیمی ترین تمدن های جهان (ایران، چین و یونان ) شعری کوتاه در بالای آن نقش بسته بود.
نمیدانم آیا مردم دیگر کشورهای جهان هم چون ما ایرانیان از دیدن اثری هنری یا نوشته ای به زبانشان در کشوری دیگر اینطور ذوق زده می شوند یا این تنها بخشی از فرهنگ ایرانی ماست که خود را بهترین ، باهوشترین و متمدن ترین مردم دنیا میدانیم که بقیه باید سر تعظیم در برابرمان فرود آورند. اگر فردوسی بزرگ فرمودند " هنر نزد ایرانیان است و بس " احتمالا بر اساس اقتضای زمان و مکان چنین شعری سروده اند که خود ستایی و رجز خوانی در جنگ ها در آن دوران بسیار مرسوم بوده است .
از پارک هزاره چند صد متر که به سمت شمال میرویم با کانال زیبای دست سازی مواجه میشویم که در میان انبوه برجهای سر به فلک کشیده چون ماری غلتان و لغزان به سمت دریاچه روان است و منظره ای زیبا و چند میلیون دلاری را به صاحبان آپارتمان های مشرف به آن هدیه کرده است.
دو چیز از شیکاگو در ذهن من حک شده است که این منظره یکی از آن دو است
در ضلع جنوبی پارک ، ساختمان بزرگ و قدیمی موزه و گالری هنر قرار دارد . ساختمانی با سالن های بسیار وسیع و تو در تو که براحتی میتوان در آن گم شد و ساعت ها به تماشای بهترین آثار هنری و بعضا قدیمی تمام نقاط جهان پرداخت .
شیر محبوب شیکاگویی ها با حلقه ای کریسمسی بر گردن در جلوی گالری
موزه ی هنر در سال 1912 ( سال غرق شدن تایتانیک )
در اینجا می توان نگاه کوتاهی به تاریخچه ی شهر انداخت . مهمترین بخش تاریخ شیکاگو برمی گردد به آتش سوزی شهر در سال 1871. در انباری کوچک ، مردانی مست و قمارباز فانوسی را بر زمین می اندازند ؛ کاه خشک کف انبار آتش می گیرد و به گاوی در ته انبار سرایت می کند . گاو شعله ور در شهر شروع به دویدن می کند و آتش به سرعت به جان خانه های چوبی شهر می افتد و در زمان کوتاهی تمام شهر به خاکستر تبدیل و صدها انسان کشته می شوند .
بعد از آن آتش سوزی که به " حریق بزرگ " معروف می شود ؛ گاو بینوا منشا خیر شده و بنای شهری مدرن و امروزی پایه گذاری می شود . موزه ی هنر نیز در سال 1879 افتتاح و به مرکز بزرگی برای آموزش و تجمعات هنری تبدیل می شود .
در گالری با آنکه بخش بزرگی به چین و هند با خدایان بیشمارش اختصاص دارد ؛ اما تنها قسمت کوچکی در زیرزمین را با عنوان هنرهای اسلامی به خاور میانه تخصیص داده است که نمی دانم این به دلیل سیاست های موزه است یا به کم کاری هنرمندان این خطه ارتباط دارد .
آثار هنری در بخش های اروپایی و آمریکای لاتین بیشتر شامل مجسمه ها یی برهنه و نیمه برهنه هستند و به نظرم در بالای بخش آفریقایی کلا باید یک +18 بگذارند ؛ چون علاوه بر برهنه بودن مجسمه ها ، تابلو ها و حتی لباسها تاکید خاصی روی اندامهای خاصی هم وجود داشت !
بخش اروپایی
خوشبختانه در این مجسمه در بخش آفریقایی تاکید خاص بیشتر روی ناف است
مهمترین تابلوی گالری که با نقطه کشیده شده است
جالب توجه ترین تابلو در بخش هنر آبستره
با آثار مدرنی که در این چند روز در گالری های مختلف دیدم ، بنظرم اگر هر کداممان چند روز در سال وقتمان را به هنر اختصاص دهیم ؛ بتوانیم سالی یک نمایشگاه هنری برگزار کنیم . ( هنرمندان و هنردوستان گرامی ، تیر بارانم نکنید . این فقط یک شوخی بود ؛ ایرانیم دیگر ، " صاحب نظر در تمامی امور " )
از نگهبان این بخش پرسیدم که آیا این اسب واقعی و تاکسیدرمی شده است . خیلی راحت گفت : نمیدانم ولی به نظر واقعی می آید . چطور ممکن است کسی سالها یا حتی ماهها نگهبان این سالن باشد و چنین سوالی برایش پیش نیامده باشد . شاید من زیادی کنجکاوم (شما بخوانید فضول ) که کلی زیر و بالای اسب را چک کردم تا اثری از واقعی بودنش بیابم !
از آنجا که بعد از سه ، چهار ساعت گشتن در موزه دیگر نایی برایمان نمانده بود آن را دیده و ندیده رها میکنیم و به خانه بر میگردیم و شب تا صبح آثار هنری در خوابهایم رژه میروند .
- موسسه ی شرق شناسی شیکاگو ( Oriental Institute )
از سالها قبل شنیده بودم مجموعه ای ارزشمند از آثار باستانی ایران در موزه ای در شیکاگو نگهداری می شود. آثار ارزشمندی که توسط دانشگاه شیکاگو از ایران قبل انقلاب جهت بررسی و ترجمه ی متون خطی به امانت گرفته شده است. سالها بعد از انقلاب در زمان آقای خاتمی تلاشهای بین المللی جهت بازگرداندن آنها که شامل چند صد لوح گلی با خط میخی بوده است انجام گرفت که ظاهرا بعد از سالها کش و قوس دادگاه در حالی حق را به ایران داد که برای دانشگاه شیکاگو نیز این حق را قايل شد تا بنحوی با ایران به توافق برسد؛ توافقی که گویا همچنان به جایی نرسیده است. این آثار یکبار نیز به نفع قربانیان حادثه های تروریستی ضبط شده بود که نه با پیگیری دولت ایران بلکه با سماجت دانشگاه شیکاگو از توقیف خارج شدند.
در یک روز بارانی و بسیار سرد عازم موزه در دانشگاه شیکاگو می شویم. برای رسیدن به موزه دو بار اتوبوس عوض می کنیم و مسافتی را اجبارا پیاده میرویم. باران چنان شدید است که سر تا پا خیس شده ام و پایم در کفش غرق در آب است . با باد شدیدی که می وزد از چتر نیز کاری برنمی آید و بزور نگاه داشتنش بر سر تنها باعث می شود آب همچون جویی داخل آستینم جاری گردد. هفته ی پیش از مسافرت که در حال جمع کردن چمدان سفر بودم به توصیه های فامیل مبنی بر سرد بودن هوا می خندیدم و به تجربه چند ساله ی زندگی در کانادا می نازیدم . پسرم که کت و بارانی شیک پاییزیش را با خود برداشته بود معتقد بود فامیل تازه از ایران آمده پز سرمای شهرشان را به ما کانادایی جماعت می دهد. هر چه بود انتظار سرمای همراه با باد شدید تا آن حد را نمی دادم و در روزهای اقامت در آنجا متوجه شدم اگر چه شیکاگو تابستان گرمتر و طول زمستان کوتاهتری نسبت به تورنتو دارد ؛ اما دمای هوا در زمستان علی رغم برف کمتر تقریبا تفاوت چندانی با تورنتو ندارد.
در دانشگاه برای پرس و جو از محل موزه وارد فروشگاه کوچک دانشگاه شدیم. فروشگاه پر است از محصولاتی با آرم و نوشته ی دانشگاه و قیمتهایی دو برابر معمول ؛ اما چیزی که ناگهان توجه مرا جلب می کند قفسه ایست از کتاب تازه چاپ شده ی خانم اوباما.
کتاب 30% تخفیف خورده است
آدرس را میگیریم و به سمت ساختمان موزه می دویم تا مثلا بیشتر خیس نشویم . بالاخره موزه را می یابیم و چون سه موش آبکشیده وارد ساختمان می شویم . موزه رایگان است اما صندوقی برای کمک در جلوی در ورودی قرار دارد . 10 دلار در صندوق موزه می اندازیم و خیس و آبچکان برای دیدن آثار میرویم. آنقدر لباسها و کفشهایم خیس بود که تصمیم گرفتیم نیم ساعتی بازدید کنیم و برای تعویض لباس به خانه برگردیم ؛ اما موزه و اشیای آن بقدری برای من " سالهای دور از خانه " جذاب بود که حدود سه ساعت را در فضای نه چندان بزرگ آن ماندیم و ده دلار را حسابی حلال کردیم .
در این موزه آثاری از خاورمیانه وجود دارد که مهمترین آن از تمدنهای ایران، مصر و بین النهرین است. آثار بخش بین النهرین مربوط به تمدن های بابل و آشور است ؛ تمدنهایی پر شکوه در عراق امروزی پیش از فتح بین النهرین توسط هخامنشیان . نکته ی جالبی که باعث شگفت زدگی من شد این بود که مشابه قصرها ، شیرهای بالدار با سر انسانی و کنده کاری های سنگی تخت جمشید که بسیار مایه ی مباهات ما ایرانیان است در حدود 1000 تا 500 سال قبل از هخامنشیان در بین النهرین ساخته شده بود و ایرانیان بعد از تصرف عراق امروزی آن معماری را پسندیدند و کاخهایشان را به سبک قصر های معلق بابل که از عجایب هفتگانه ی دنیای باستان است و امروزه جز در موزه ها اثری از آن به جا نمانده است ؛ ساختند. واقعا آرزو دارم دوستانی که اطلاعات تاریخی خوبی دارند ما را به همان خواب خوش خرگوشیمان برگردانند و بگویند که چنین نیست و همانا هنر نزد ایرانیان است و بس .
آثار به جا مانده از تمدن بین النهرین که صدها سال قبل از تخت جمشید ساخته شده اند
آیا شما هم با من هم عقیده هستید که ایشان در حال عکاسی از مراسم هستند
منشوری حاوی قوانین شهری
لوح های گلی همراه با معنی آن
مهرهایی که سوراخی برای آویختن به گردن در وسط دارند و برای استفاده بر روی لوح گلی غلتانده می شدند
من عادت دارم در سفرهایم مجسمه ای از زن و مرد متناسب با فرهنگ آن کشور بخرم . به همین جهت این خانم و آقای اهل باستان هم بدجوری دلم را برده بودند که اگر میشد آنها زیر کاپشنم می زدم و در می رفتم .
گوش هایی که درسوراخ سر گاوهایی مشابه عکس بالا تعبیه می شدند
دست و هورا و هلهله برای نوشته ی خلیج فارس روی این نقشه در موزه ای در ینگه دنیا ، آیا می ارزد به این همه دشمنی بین ایرانیان و اعراب ؟ آیا بهتر نیست اسم خلیج فارس را در قلب موزه ها همچنان حفظ کنیم و در عصر حاضر با گذاشتن نامی مانند خلیج اتحاد یا همبستگی پیوندی نوین با کشورهای همسایه برقرار کنیم و خاورمیانه ای مدرن درافکنیم .
یک کپی ارزشمند از ملکه ی معروف مصر ( نفرتیتی )
هزاران سال در خواب مرگ به از سالهایی هرچند اندک در خواب غفلت
از موزه که بیرون می آییم باران قطع شده است و تازه متوجه محوطه ی زیبای دانشگاه می شویم که شبیه شهری مدرن در قرون وسطی به نظر می رسد .
وگاهی کمی ترسناک شبیه فضای داستانهای هری پاتر
- شب فراموش نشدنی سال نوی 2019
در آخرین روز دسامبر بعد از کمی جستجو متوجه می شویم که مراسم سال نو در بزرگترین اسکله ی شهر ( Navy Pier ) که چرخ و فلک بزرگی نیز دارد برگزار می شود . در شب سال نو لباس مفصل و چند لایه ای می پوشیم و رهسپار خیابان میشیگان میشویم . در ایستگاه نزدیک ساختمان Water tower پیاده شده و با اتوبوسهای رایگانی که انبوه مردم را به سمت اسکله می برند با سرعتی لاکپشتی به سمت اسکله می رویم .
دو برج قدیمی و جدید با یک نام در کنارهم
هنوز چند صد متری به محل برگزاری مراسم مانده که به دلیل ترافیک کاملا قفل شده و ازدحام مردم پیاده می شویم و قدم زنان به اسکله می رسیم . در ورودی اسکله تعدادی ماشین پلیس ایستاده است و نیروهای امنیتی با تفنگ های بزرگ و لباس های ضد گلوله سعی در برقراری امنیت و نظم دارند . در صف بازرسی پلیسی ابتدا کیف و وسایلمان را جستجو می کند و پلیس دیگری وسیله ای کوچک را دور بدنمان می چرخاند و سپس اجازه ی ورود می دهد .
اسکله ی ناوی پی یر
در تمام فروشگاه ها و مراکز عمومی روی در ورودی علامتی مبنی بر ورود تفنگ ممنوع که شبیه سیگار ممنوع است وجود دارد ؛ اما عملا هیچ بازرسی فیزیکی صورت نمی گیرد و مبنا بر اعتماد است .
از نظر من ، بازرسی برای ورود به اسکله در کنار وجود تعداد بیشماری اسلحه در دست مردم تناقض عجیبی دارد ؛ چرا که درست در جلوی اسکله محوطه ای پر از مردم وجود دارد که اگر کسی قصد حمله ی تروریستی داشته باشد در همان محوطه و حتی در مناطق توریستی پر از جمعیت نیز می تواند به این کار مبادرت ورزد . از آنجا که اسکله منطقه تجاری است احتمالا این بازرسی باید برای حفظ امنیت منطقه باشد تا جان مردم . البته شاید من کمی بدبینم که دلایل اقتصادی و تجاری را در این مساله پررنگ تر میبینم . بهرحال خوشبختانه ؛ علی رغم آنهمه تفنگ در پستوی خانه ها ، شهر نسبتا از امنیت خوبی برخوردار است و همه میدانیم وجود این همه اسلحه در دست مردم در کشوری جهان سومی ، می تواند چه مصیبتی به بار آورد و خدا را شکر که اپیدمی حملات تروریستی چندیست که در جهان فروکش کرده است .
بعد از ورود به اسکله گشت کوتاهی می زنیم و بلافاصله وارد صف سوار شدن به چرخ و فلک می شویم . برای سه بلیط حدود 50 دلار می پردازیم و مجبور می شویم مدتی در صف بایستیم . همانطور که صف جلو می رود و ساعت به 12 شب نزدیکتر می شود ، هوا سرد و سردتر می شود . در حالیکه پسرم در صف ایستاده است با فامیل می رویم تا نوشیدنی گرمی بگیریم . در کافه چنان صف طویلی برای خریدن یک قهوه یا شکلات داغ وجود دارد که بی خیال شده و برمی گردیم .
پسرم با وجود چهار کلاهی که از لباسهای مختلف تنش بر سر داشت مرتب غر می زد که چرا باید ساعت 12 شب در این سرما در صف بایستیم . الان می توانستیم در خانه ی گرم و نرم خود باشیم و نوشیدنی گرم بخوریم .در حالیکه کمی بالا و پایین می پرم و سعی می کنم آنها را هم به کمی حرکت تشویق کنم تا جلوی یخ زدن انگشتهای دست و پایمان بگیریم ؛ هر دو همچنان آرام ایستاده اند و با تعجب نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکنند. نمی دانم کودک درون من زیادی فعال است یا اینکه جوانان این دوره بی حال و عبوسند . راستش را بخواهید رابطه ی من و پسرم بیشتر شبیه رابطه ی یک دختر بازیگوش و شیطون و یک پدر جدی و کمی بداخلاق است . همیشه در فعالیتهایی که ما با هم داریم ؛ این اوست که از من می خواهد کمتر حرف بزنم ، الکی نخندم ، فقط از چراغ عابر پیاده رد شوم و ….. من هم همیشه در حال گلایه ام که خوش اخلاق تر باش ، بیشتر بخند و لودگی کن ، گاهی هم مرزها را بشکن و از چراغ قرمز عبور کن و …..
چند دقیقه به ساعت 12 مانده است و ما نزدیک به ابتدای صف هستیم و به بچه ها می گویم اگر قبل از سال جدید توانستیم سوار چرخ و فلک شویم یعنی امسال یک سال خوب وخوش و سرشار از موفقیت دارید . دقیقه ها میگذرند و ما فقط چند نفر با ابتدای صف فاصله داریم که ناگهان صدا و نور اولین منور در آسمان میپاشد و در میان فریادهای happy new year مردم رنگ میبازد . همه بالا و پایین می پرند و صدای جیغ و فریاد مردم در میان صدای منورهایی که پی درپی روشن و خاموش می شوند گم میشود. در همین حین مسئول چرخ و فلک صدایمان می کند و ما ادامه ی آتش بازی را از فراز چرخ و فلک می بینیم . تمام آن ده ، پانزده یا بیست دقیقه ای که می گذرد دچار حسی عجیب و ماورایی هستیم ؛ پر از لذت و شعف ، معلق در خلاء و رهایی از خود هر روزه ؛ بی تفاوت به اطراف و در عین حال همرنگ شدن و فریاد زدن با دیگران .
نماد کریسمس یا پرچم ایران در قلب آمریکا
بعد از تمام شدن آتش بازی و فروکش کردن هیجانات پیاده می شویم و همراه سیل جمعیت به سمت اتوبوس ها می رویم با چهره هایی خوشحال و بشاش و راضی از شب خوشی که گذراندیم . به بچه ها می گویم امسال سالی خوب و سرشار از موفقیت خواهید داشت اما بعد از گذراندن اندکی سختی . تازه در آن لحظه یادم می افتد که چرا قبل از شروع سال نو خبری از شمارش معکوس نبود .