این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تابستان گرم سال 85، اولین سفر زمینیِ من و همسرم به استانبول بود. آفتاب تازه داشت غروب می کرد که به هتلمان در منطقه آکسارای رسیدیم. اتاق را تحویل گرفتیم و کمی استراحت کردیم.
هیچ اطلاعاتی در مورد استانبول نداشتم. چون دو روز بیشتر در استانبول نبودیم، به همسرم گفتم: «شنیدم شبهای میدان تاکسیم و خیابان استقلال زیباست». مخالفتی نکرد. سر خیابان، تاکسی گرفتیم و رفتیم آنجا. حالا دیگر شب، پرده مخملی خود را گسترانیده بود. کمی گشتیم و دریکی از رستورانهای خیابان استقلال، اسکندر کباب خوردیم.
نصف شب شده بود و زمان بازگشت به هتل. مثلا خواستم میانبر بزنم و از میانههای خیابان استقلال بطرف بلوار اصلی برویم تا سوار تاکسی بشیم. بعد از گذر از چند پیچ و خم، به یک کوچه تنگ، تاریک و قدیمی رسیدیم.خانهها همه درها چوبی و زهوار در رفته بود. درِ بعضی از خانهها باز بود و صدای همهمه و موسیقی میآمد. مردان قوی هیکل باسیبیلهای تاب خورده و قیافههای ترسناک، دم در ایستاده بودند. بلی، ناخواسته وارد یکی از کوچههای خلاف و ترسناک استانبول شده بودیم. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود.
با خودم گفتم: «عجب اشتباهی کردم، اگه این ارازل و اوباش بفهمندکه ما اهل استانبول نیستیم و بیگانه هستیم، اگه تیکه بزرگه گوشمان هم نباشد، حتما بلائی سرمان میآورند و کوچکترین آن خفتگیری است».
یک لحظه فکری به سرم زد. دست همسرم را محکم گرفتم وبه ایشان گفتم: «فقط به جلو نگاه کن و با قدمهای سریع با من بیا».
با این کار میخواستم آنها بفهمند که ما غریبه و گمشده نیستیم و راه خود را کامل بلدیم و بطرف خانهمان می رویم. از کنار این مردان ترسناک که عبور میکردم و نگاههای وحشتناکشان را از گوشه چشمم میدیدم، ترس به لایه لایه وجودم رخنه میکرد. بعد از چند دقیقه پیادهروی تند و سریع ، از دور بارقههای امید روی گشودند.
بلی از دیدن بلوار اصلی و صدای اتومبیلها گوئی با دُم خودم گردو میشکستم. تا حالا از دیدنِ خیابان، چنین خوشحال نشده بودم. دقایق ترس و وحشت به اتمام رسیده بود.
نویسنده: فرشاد شفیعی شهیدلو