این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
داستان از اونجایی شروع شد که من رفتم قشم...
کلا تو سفر قشم مثل آلیس بودم تو سرزمین عجایب.... خیلی دوس داشتم قشمو بخصوص هرمز و هنگام رو و هر ثانیه و با ذوق فراوان همه جا رو تو ذهنم ثبت میکردم...
توی ساحل ناز بودیم و من با عشق داشتم جذر و مد رو تماشا میکردم که حس کردم یکی صدا کرد شادی بیا اینجا.
هی اینور نیگا کردم کسی نبود، اونورو نیگا کردم کسی نبود
گفتم لابد خیالاتی شدم بیخیال از فضا لذت ببر.... دوباره غرق شدم تو جذر و مد که باز شنیدم یکی گفت شادی بخور اذیت نکن منو. با چشمای گرد دورو برمو نیگاه کردم نه بچهای دیدم نه کسی که روی صحبتش با من باشه.
خلاصه باز خودمو زدم به اون راه و رفتم تو حال و هوای خودم. دوباره صدا اومد شادی جان قربونت برم که تو اینقدر خوشگلی، محل ندادم اما همچنان که به دریا خیره بودم گوشمو تیز کردم ببینم چیه و کیه و یهو غافلگیرش کنم.
صدا ادامه داد قربون قد و بالات برم قربون چشمات بشم میدونی چقدر دوستت دارم دیگه؟
اقا من اینو که شنیدم یهوو سرمو چرخوندم و با شک و ذوق چشامو درشت کردم و منتظر بودم یه شاهزاده سوار بر اسب ببینم که یهووووو
با یه شتر رو به رو شدم که داشت یجوری با لذت خار و خاشاک میخورد که انگار استیک گذاشتن جلوش...دقت که کردم دیدم صدا هم از اقایی بود که صاحب شتر بود و داشت قربون صدقش میرفت... گویا اسم شتر شادی بود :|
اونجا بود که بخودم گفتم اینم شانس ماس دیگه
نویسنده: Shadi